『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_چهل_و_یک #محمد ٪ خب؟؟ موضوع چیه؟ £ موضوع؟😉 € موضوع؟؟😐
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_صد_و_چهل_و_دو
#رها
آقا محمد رفت داخل...😅
هووففف...
عین یه عملیات برام سخت بود😂...
من که نمیدونستم عملیات چجوریه😐😅
خیالاتی داشتم...
۱۰ دقیقه گذشت که رفتم داخل...
آنقدر رفته بودم که نگهبانا دیگه شناخته بودن😂
٪ مثل همیشه در حال قهوه خوردن...
ببینم ... تو اینجا کارم میکنی؟؟😂😐
صدای خنده چند نفر از عقب اومد...
رسول به عقب نگاهی کرد...
آقا سعید و آقا فرشید بودن...
اوخ..
خراب کاری کردم...
٪ خیلی بد شد؟؟😢
$ نحح😐 فقط تا چند وقت سوژه بچه هام😬🙄😓
٪ ببخشید🤯😢
$ کارت رو بگو... اینجا چه میکنی؟؟🤓
٪ والا با این وضعی که من اینجا میبینم من و تو دودقیقه هم نمیتونیم باهم حرف بزنیم...
₩ اهم... فرشید جان بریم؟
$ به سلامت😐
÷ ببخشید رها خانم🙂
استاد.. من بعدا برای شما دارم😑😙🤪
$ بفرمایید🤨
..
$ خب ... بگو...
٪ تو که حواست به من نیست..
$ گوش میکنم..
٪ رسول ..
$ بله؟؟
٪ تو به خاطر من .. چه کارایی حاضری بکنی؟
،دست از کار برداشت..
$ باور کنم کارت اینه🙄
٪تفره نرو .. جواب بده..
$ خیلی کارا...
٪ به خاطر کشورت چی؟
$ انقدر بدم میاد از حاشیه رفتن.. 😐
خب عزیز من رک حرفت رو بزن..
٪ رک رک؟؟؟
$ بله... رک .. رک..
٪ شمسایی😐
یا ابولفضل😱
خیلی دیگه رک گفتم😩😂
دست از کار کشید ...
باورم نمیشد..
خارج از انتظار لبخندی زد..
$ اهان... پس محمد بهت گفته بیای اینجا منو راضی کنی..😊 چرا از اول نگفتی؟
٪ چ..چون.. ت..ترسیدم.. نا..ناراحت شی..😖
بلند شد رفت به طرف اتاق محمد رفت..
دوتا برگه هم دستش بود..
٪ رسول میخوای چی کار کنی؟؟🙁
$ میخوام محمد رو بکشم😂
٪ نهه... یعنی چی؟؟😫
$ تو چرا اینجوری شدی؟🤓 ... دارم میرم گزارش بدم...
٪ رسول الان نرو... بزار بعدن..
$ ایش.. رها برو اون ور.. کار دارم.😐
٪ باشه
رفت بالا و اومد..
٪ رسول رضایت میدی؟؟؟
$ شرطم رو به محمد گفتم... اونم قبول کرد..
٪ واقعا؟؟🤪
$اره😐