🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_چهارم
#کیمیا
از اتاق رفتم بیرون تا نیما لباساش رو بپوشه ، وقتی از اتاق اومد بیرون کمیل گفت
کمیل: به به، به بهههههههه.
نیما: خوبه ؟
کیمیا: خودت چی فکر میکنی ؟
نیما: عالییییی
بعد خوردن ناهار نیما گفت که باید بره و وسایل رفتن به ماموریتش رو جمع کنه ، دوست داشتم بیشتر بمونه ولی ...
هنوز از در خونه نرفته بود بیرون که برای گوشیم پیامک اومد .
نوشته بود
نیما: همین الان دلم تنگ شد ! میشه برگردم ؟😢
کیمیا: نچ ، برو 😎
نیما: باش 😞
کیمیا: مواظب خودت باش 😘
نیما: همچنین بانو ، خدا حافظ 🌸😍
گوشیم رو پرت کردم رو تخت و به فکر فرو رفتم !
چه زود گذشت !
#نرجس
با زهرا داشتیم تمرین تیر اندازی میکردیم ، فردا باید عملیات آغاز می شد .
آقا فرشید هم داشت با تلفن حرف میزد که یه دفع گفت
فرشید: چیییییی!!!! عکسش رو بفرست براام ، ای فداش بشم ! شکل باباشه ! 🤤
همه بچه ها قش کرده بودن از خنده .
قط که کرد آقا رسول گفت
رسول: داداش شیرینی مارو بده !
فرشید: قند میگیری بچه 😐
محمد: قدم نو رسیده مبارک باشه پسرم
فرشید: ممنون آقا
همه بهش تبریک گفتیم و این یه جرقه بود برای اینکه امروز مون رو شاد باشیم
اما ...
این شادی بسیار کوتاه بود و کی فکرشو میکرد که فردا ....😔
پ.ن: فردا چی ؟😜
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
وصیت نامه هاشون رو دادن دست زن آقا سعید 😭
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م