『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا😄 #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_هفتاد_و_دو #رها شام رو که درست کردیم سفره کشیدیم ... اولین
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_هفتاد_و_سه
#رها
داشتیم سفره رو جمع میکردیم که صدای در اومد...
خدایا این دفعه دیگه کیه...
عطیه با یه ذوقی گفت😐
£ فک کنم محمده..
٪ مطمئنین؟؟
£ علم غیب که ندارم😂 حدس میزنم..
* چجوری؟؟
£ از نحوه در زدنش😅
٪ عطیه جون نحوه در زدن آقا محمد ر هم حفظی ها😂❤️
£ عه ... شیطونی نکن رها خانم😄😂
سفره رو جمع نکرده گذاشتیم.
* هعی..
٪ چیه؟😂
* میگم فک نمیکنی ما خیلی مزاحم ایناییم😐
٪اینا کیه دریا😐 درست حرف بزن ...
بعدش هم الان چی کار کنیم؟؟
* من میگم بیا من و تو به بهانه خواب بریم اتاق پایینی...
به خدا الان جلو ما معذب میشن😒
٪ خیلی خوب...
از بیرون صدای پچ پچ میومد ..
* اومدن... ببین هی خمیازه بکش خوب
٪ دریااا😂
* عه... نخند تو هم ... پق میگم میخندی.. تق میگم میخندی😐
بد بخت آقا رسول چی از دست تو دیوونه میکشه...
٪ تو نگران برادر خودت باش .. چون تو از من خیلی بد تره😐
محمد و عطیه وارد شدن..
€ سلااام... به به ... منور کردین خونه رو ...
دریا خانم ... خیلی خوش آمدید
٪ منم که دیگه خیلی تکراریم آقا محمد نه؟
€ این چه حرفیه.. شما که جای خود داری ...
سفارشی استاد رسول و رفیق دیرینه ای😅
فقط امشب نزدیک بود یه آدم به خاطرت کشته بشه😂
خیلی ترسیدم ...
٪ چی .. یه ادم؟؟ چی شده؟؟
€ هیچی بابا .. خدا رحم کرد من اونجا بودم..
٪ آقا محمد میشه بگین چی شده؟؟
رسول جیزیش شده؟؟
دارم سکته میکنم..
€ الان که خیلی گشنمه...باشه برای بعد از شام 😁
سریع اومدم همه وسایل رو چیندم..
دریا خیلی چپ چپ نگاهم میکرد😂😅
عطیه هم از حرکات من یه ریز میخندید...
€ کاش همیشه عطیه هم یه چیز از من میخواست مینداختم برای بعد از شام😂 دستتون درد نکنه..
همونجا نشستم ...
منتظر نشستم تا دو تا قاشق بخوره..
٪ میشه همینطور که میل میکنید بگید که چی شده؟؟
€ امشب یه نفر رو دستگیر کردیم ..
٪ خب..
€ اون یه نفر..
٪ اون یه نفر چی؟؟؟
€ ای بابا .. رها خانم چقدر عجله داری...
بزار بگم
٪ باشه... فقط تورو خدا زود تر..
کلا از غذاخوردن دست کشید...
€ فهمیدیم که اون یه نفر همون کسیه که ..
گوشی شما رو دزدید... شما باهاش یه جورایی تصادف کردید... رسول باهاش تصادف کرد..و
همون کسیه که به شما و رسول زنگ زده ..
با گفتن این حرف ها تهش رو فهمیدم ... ولی حرفش رو قطع نکردم...
حالم بد شد...
€ رها خانم خوبی؟
٪ آره اره... شما ادامش رو بگو..
€ خودت که رسول رو خوب میشناسی ..
رو این یه تخته کوتاه بیا نیست ..
اول که وقت بازجویی درگیری لفظی داشت..
بعدش هم شمسایی یه چیزی به شما گفت ..
رسولم یکی خوابوند زیر گوشش😂
خلاصه اگر نبودم قیمه قیمش کرده بود..
عین این قیمه😁
٪ ای بابا... خدا رو شکر به خیر گذشت...
€ حالا اجازه هست شاممون رو بخوریم؟!
٪ بله .. بفرمایید😃
* اهم اهم...
خیلی آروم سرم رو تکون دادم..
یه خمیازه مصنوعی کشیدم😁
٪ با اجازتون ما دیگه بریم بخوابیم....
عطیه و محمد یه نگاهی به هم کردن..
£ کجا ؟؟ مگه قرار نبود شجاعت حقیقت بازی کنیم؟؟
* نه دیگه .. ما بریم بهتره..
آقا محمد چشم هاش رو برد تو هم..
€ فک کنم من برم تو آشپزخونه غذا بخورم بهتره..
٪ عه نه... شما بفرمایید.
€ چرا دیگه من برم راحت ترید😄
* نه نه .. اصلا مسئله این نیست...
€ دریا خانم شما با یه آدم عادی حرف نمیزنی هااا😂 داری با یه مامور دوره دیده حرف میزنی...
من همه دوره های آنالیز رفتار رو دیدم ..
از رو اهم اهمت هم فهمیدم که نقشتون چیه😂
* عه... نه چیز
٪ اصلا بیخیال...
محمد و عطیه خندیدن ..
دریا چشم غره ای برام اومد..
وقتی شام تموم شد دیگه واقعا حوصله بازی نداشتم ...
با دریا دیگه واقعا رفتیم بخوابیم...