🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان ✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_چهل_هشتم
#نرگس
از ماشین پیاده شدیم و آقا داوود چمدون هارو آورد ، مجبور بودم چادر نپوشم ، خیلی معذب بودم :(
با آسانسور بالا رفتم ، بعد چند دقیقه آقا داوود هم اومد .
وقتی خواستم برم داخل خونه بلیک اومد بیرون و گفت
بلیک:نرگس! سلام دختر،کی اومدی ؟
نرگس:اه ، سلام عزیزم دلم برات تنگ شده بود، الان اومدم .
بلیک:منم همینطور ، دلم برات یه زره شده بود !
بعد هم دیگه رو بغل کردیم ، گفت
بلیک:بیا خونه!
نرگس:ممنون عزیزم خیلی خستم!
بلیک:امروز ناهار زیاد درست کردم! هم خودت و هم شوهرت مهمونم باشید!
نرگس: نه عزیزم زحمت نمی ندازیم!
بلیک:نه بابا این چه حرفیه!
نرجس داخل گوشی بهم گفت
نرجس:آقا محمد میگه قبول کن ، بگو آقا داوود میخواهد بره خونه مادرش ، ولی تو میری خونه بلیک .(همزمان داخل گوشی داوود هم گفته میشه)
نرگس:باشه عزیزم ، مرسی ، ولی داوود جان میخواهد بره خونه مادرش، من خودم تنها میام!
داوود:راست میگه ، من باید برم دیدن مادرم!
بلیک:اوه سلام آقا داوود، اصلا حواسم نبود!
داوود:سلام ، عیب نداره ،نرگس جان چمدان هارو میزارم داخل خونه !
نرگس:باشه .
آقا داوود چمدان هارو گذاشت داخل خونه و خودش رفت بیرون ، (مثلا خونه مامانش).
پ.ن:😐😱
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
چه خونه قشنگی!
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م