درحال تایپ پارت جدید رمان
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت 🖇🌻
#سرباز_مهدی_عج
🖇🌸🖇🌸🖇🌸🖇🌸🖇🌸🖇🌸🖇
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_هشتادم
#داوود
در زدم و رفتم داخل .
داوود:سلام آقا ، خسته نباشید.
محمد:سلاااام ، آقا داوود ، چطوری ؟
داوود:ممنون ، آقا شما بازجویی رو دیدی؟
محمد:بععله.
داوود:چطور بود؟
محمد:زیاد حرف میزدی ، باید بزاری تا اون حرف بزنه !
داوود:ببخشید
محمد:ولی در آینده بازجوی خوبی میشی .
داوود:واقعا؟
محمد:بعععله
داوود:ممنون ، آقا اینم متن بازجویی و چیزایی که بلیک گفته .
محمد:دستت دد نکنه ، برو سر کارت ، پیش رسول باش ، رسول داره با بچه های اطلاعات در کویت هماهنگ میکنه ، تو هم سعی کن کمکش کنی .
داوود:چشم .
از اتاق بیرون اومدم و رفتم پیش رسول و شروع کردم به کمک کردن .
#نرگس
دیشب به نیما قول داده بودم که امروز درباره کیمیا خانوم با آقا محمد صحبت کنم .
خیلی استرس داشتم !
در زدم و رفتم داخل ، نرجس هم پشت سرم اومد.
محمد:مشکلی پیش اومده ؟
نرجس:نه آقا .
محمد:پس چرا قیافه هاتون اینجوری ؟
نرگس:آقا ما میخواستیم درباره یه موضوعی با شما صحبت کنیم !
محمد:بگید ، منتظرم !
نرجس:همینجوری که نمیشه گفت !
محمد:حدس بزنم ؟ خوب ، درباره کار؟
نرگس:نه
محمد: حقوق ؟
نرجس:نه
نرگس:آقا اگه اجازه بدید خودمون بگیم .
محمد:بفرمائید !
نرجس:آقا !!!....
محمد:دارم کم کم نگران میشم !!! بگید دیگه .
نرگس:آقا ... روز خاکسپاری مادرتون ، داداش نیما هم با ما بود .
محمد:خب ، خودم دیدم ، بعدش ؟
نرجس:داداش نیمای ما یه دختری رو دیده و ازش خوشش اومده ، ما میخواستیم اگه میشه برای ما پدری کنید و آستین بالا بزنید .
محمد:خب ، این اخه انقدر این پا و اون پا داشت ؟ دختره کی هست ؟یه زمانی رو مشخص کنید بریم خواستگاری !
نرگس:مشکل همینجاست ، آخه ، دختره خودتونه !
محمد:چی ؟
نرجس:کیمیا خانوم .
میترسیدم نگاه کنم به چهره آقا محمد !!!
محمد:پس که اینطور ؟؟؟ خوب ، مشکلی نیست ، یه روز رو مشخص کنید بیاید خواستگاری !
نرگس:واقعا ؟!
نرجس:آقا ما باورمون نمیشه که شما نه عصبانی شدید و نه چیزی گفتید !!!
محمد:مگه کار خلافه که عصبانی بشم ؟ امر خیره دیگه ، پنج شنبه همین هفته تشریف بیارید .
نرگس:ممنون
بعد از اتاق اومدیم بیرون .
با نرجس قرار گرفتیم که یکم نیما رو اذیت کنیم .
برای همین از آقای عبدی مرخصی گرفتیم و رفتیم خونه.
در زدیم که نیما از پشت آیفون تصویری گفت
نیما:کیه؟
نرجس:مگه کوری ؟ نمی بینی ماییم ؟
نیما:چرا دارم ۲ تا پشه میبینم ولی شخص دیگه ای نیست !
نرگس:نیما برات دارم ، باز کن این درو مردم از خستگی !
نیما:رمز عبور ؟
نرجس:نیمااااا
نیما:شما داخل شغلتون از این چیزا ندارید مگه ؟ رمز عبور ؟
نرگس:ذلیل شده باز کن این درو .
یهو یه چیزی به فکرم رسید .
نرگس:آخ دستم ، آخ
بعد نشستم روی زمین .
نرجس هم که استاد این کار ها ! نشست کنارم و شروع کرد به فیلم بازی کردن .
نرجس:چی شد نرگس ، نیما نرگس حالش بد شده .
نیما هم مثل موشک اومد دم در تا در رو باز کرد من و نرجس ریختیم داخل خونه .
نیما بدبخت پله هارو ده تا یکی میرفت بالا !!!
ما هم دنبالش ، هرکی نمی دونست فکر میکرد زلزله اومده !
تا بالاخره رسیدیم به خونه .
نیما رفت داخل و دستش رو به نشانه تسلیم برد بالا .
نیما:خانم پلیسه غلط کردم .
نرجس:همیشه این کارته ، ما هم نمیگیم گه آقا محمد چی گفت !
نیما:چی ؟ اقا محمد ؛ نرجس جان من بگو چی شده ! چی گفت ؟
نرجس:نمیگم !
نرگس:اینطوری به منم نگاه نکن ، منم نمیگم !
نیما:به خدا میکشمتون !
نرجس:تو خیلی ... داداش عزیزم ، عیب نداره بهت میگم ، ولی قول بده ناراحت نشی !
بعد شخص شاخص خودم یعنی نرگس میرزایی الکی شروع کردم به گریه و مثلا ناراحت بودن 😁😉
نرجس ادامه داد
نرجس:آقا محمد گفت که نه ، دخترش یه خواستگار دکتر داره و میخواهد با اون ازدواج کنه !
نیما:شوخیه؟
نرگس:(در حالی دماغش رو بالا میکشه)نه داداش جان ! چه شوخی .
نیما:باشه بازم ممنونم ازتون !
نرگس:سلامت باشی .
از همون موقع شده بود مثل برج زهر مار!
نه غذا میخورد و نه باهامون حرف میزد !
شب موقع شام
#نرجس
نرجس:داداش جان بیا غذا !
نیما:نمی خورم .
نرگس:ناهار هم چیزی نخوردی !
نیما:ولم کنید اهههههههه
بعدش رفت توی اتاقش و در رو کوبید به هم .
رفتم دنبالش .
آروم درو باز کردم و رفتم داخل ، دیدم روی تختش دراز کشیده و داره گریه میکنه !
نرجس:آخه مرد گنده گریه میکنه؟
نیما:نرجس ترو خدا ولم کن !
نرجس:یه چیزی بهت بگم ، چی بهم میدی؟
نیما:هیچی برو بیرون .
خواستم برم بیرون ولی دلم به حالش سوخت ! رفتم در گوشش،گفتم .
نرجس:ما دروغ گفتیم ، قراره پنج شنبه همین هفته بریم خواستگاری !
مثل موشک از جاش پرید بالا و اشکاش رو پاک کرد .
نیما:راست؟؟؟؟
نرجس:راست راست !!!
نیما:خدا نگم چیکارتون کنه .
نرجس:جوری رفتار کن که مثلا نمیدونی ، حاضری یکم نرگس رو اذیت کنیم ؟😉
نیما:بعععللللهههه😈
ادامه دارد...🖇🌻
نویسنده:آ.م
دوستان این لینک ناشناس چند بار گذاشته شده و امروز دیگه جوابش میدم و لینک جدید میزارم .
✨🙃❤️🙃✨
#سرباز_مهدی_عج
۱=رفتیم😄
۲=گناه داره 😐
۳=لطفا به لینک خادم الزهرا پیام بدید
۴=هنوز ادمین نیاز نداریم 🌿
۵=به خادم الزهرا بگید
#سرباز_مهدی_عج
۱=چرا😐
۲=قبلا هم گفتم در رمان همه جور شخصیت هست 😊 بعضی جا ها هم کنترل آدم دست خودش نیست 😜
۳=نیا😳😂
#سرباز_مهدی_عج
۱=نه بیکار نیستم خیلی هم کار دارم ولی آدم باید خودش رو تخلیه کنه 😂
۲=نمیشه
۳=خوب نگیر 😐😂
۴=چشم
۵=به خادم الزهرا پیام بدید 😐
۶=به خادم الزهرا پیام بدید
۷=چرا ☺️
#سرباز_مهدی_عج
۱=میسی
۲=چش😄❤️
۳=بهت پیام دادم 😉🌸
۴=چشم 😂 نه معرفی شخصیت نداریم
۵=میسی
#سرباز_مهدی_عج
۱=فرمانده 👆🏻❤️
۲=به خادم الزهرا پیام بدید 😐
۳=چیه😳
۴=چیههههه😳😂
#سرباز_مهدی_عج
۱=چشم
۲=چشم
۳=چشم
۴=توضیح میدم 😊
۵=نمیشه😐😂
۶=میسی
۷=میسی
۸=میسی
#سرباز_مهدی_عج
۱=میسی
۲=میسی
۳=از تاریخ استفاده کنید
۴=میزاریم
۵=میسی
۶=به خادم الزهرا پیام بدید 😐
#سرباز_مهدی_عج
۱=چشم ،ممنون
۲=نظرت برام مهم نیست 🙃
۳=نیدونم 😛
۴=ممنووووووون😉
#سرباز_مهدی_عج
۱=میسی
۲=میسی
۳=نمیشه که 😐😂
۴=میسی
۵=میسی
۶=ممنون که نظر داری 😂
#سرباز_مهدی_عج
۱=ممنونم😍
۲=مرسیییی❤️
۳=چشم
۴=چشم ، فردا
۵=دختر هستم ، ممنون خواهر جان 🙃❤️
۶=الهی بچش نیما😐😂
۷=میسییی❤️
#سرباز_مهدی_عج