『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا😎🖤 #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_سیزده #رها #حلالت_نمیکنیم عین برف میلرزیدم... صورتم
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_صد_و_چهارده
#رسول
#حلالت_نمیکنیم
$ پاشو لااقل یه آبی به سر و صورتت بزن..
٪ نمیخوام... برو بیرون .. میخوام تنها باشم..
$ رهااااااااا.... لااقل این لاحاف رو بکش اون ور ببینمت... میخوام باهات حرف بزنم..
جواب نداد..
$ پاشو .. الان علی میادا... اون دیگه مثل من نیست حاضری بخوره .. پاشو یه ناهار پر و پیمون درست کن بفهمه چقدر هنرمندی.. پاشو.. پاشو رها.
$ هوووف.. خیلی خوب باشه... میرم بیرون .. ولی این نشدا...
...
¤ الو ... سلام رسول .. کجایی؟.
$ سلام خونه..
¤ اگه آدرس رو درست داده باشی الان در خونه ام..
$ اومدم..
در رو باز کردم..
منتظر بودم نازی و زن داداش رو ببینم که ..
با علی و دوتا چمدون مواجه شدم..
¤ علیک سلام .. خوش اومدید..
$ سلام... پس نازی کو🙁😢
¤ اولا نازی نه و نازگل 🤨 بعدشم نیومدم تفریح که ...
$ خیلی خوب... بیا داخل..
بغلش کردم..
خسته راه بود..
¤ کجاست..
$ هعیی.... تو اتاقشه..
¤ مگه خبر نداره من اومدم؟؟
$ از دیروز که از اداره اومدیم رفته زیر لحاف تو تختش... نه چیزی میخوره نه حرف میزنه... کارشم شده گریه....
هر وقتم میرم تو اتاقش سرش رو میبره زیر بالش.... از دیروز تاحالا ازسر جاشم بلند نشده...
میترسم حالش بد شه..
¤ اوه ... چه سوسولم شده... مییترسم حالششش بد شهههه😂 وای مامانم اینا...
الان خودم درستش میکنم....
یه پارچ آب یخ ور دار بیار.
$ علی بی خیال... عصبی کار میده دستمونا..
¤ غلط کرده ... خودم عین شیر بالا سرشم... تو کاریت نباشه.. وردار بیار..😄
$ علی به خدا میکشه منو..
¤ای بابا... تو چقدر ترسو شدی ... ایح ایح.. عین دخترا ... تو از این بچه می ترسی پاشو پاشو
$ علیییییی😂 این رها دیگه اون دختر بچه نیست که سر به سرش میذاشتیم از ترس بابا تو زیر زمین قایم میشدیم.... براش خواستگار اومده .. میفهمی؟؟ داره ۲۰ سالش میشه ها😂
¤ ای بابا ... یه پارچ آب میخوای بیاری ها😐
$از من گفتن بود... الان میارم ...
$ بفرما😛
¤ خیلی خوب در که بازه؟؟ کدومه اتاقش🧐
$ اونه ... درشم بازه ... خودم کلیدش رو برداشتم..
¤ خوب کردی .. باز کن در رو ..
$ بازه
¤ بابا قفل نیست.. دستگیره رو که باید بدی پایین😂 دستم پره ها
$ بفرما.... رها پاشو ببین کی اومده ... پاشو
¤ رها ... پاشو کارت دارم..
جواب نمیداد..
¤ بده من..
$ جون رسول بیخیال... گناه داره..
پتو رو زد کنار .... پارچ رو خالی کرد رو سرش .. بلا فاصله بلند شد😂
دلم میسوخت براش..
٪ حااا .. حاااا.. حااااااا... خیلی اسکلی😡
¤ چته.... پاشو خودت رو جمع کن ... عه عه ...خجالتم نمیکشه دوتا برادر بزرگش بالاسرش وایستادن .. دراز به دراز خوابیده.... چرا اینجوری میکنی؟ چه وضعشه ... پاشو ببینم... اه اه... عین این بچه ها .. پاشو ..
نمیتونستم جلو خندم رو بگیرم...🤪😂
٪ برای تو که دارم..... شماهم هنوز یادم نرفته شب آخر باهام چیکار کردی...
خوابید .. پتو رو هم کشید رو سرش ...
علی سفت و سخت تر از این حرفا بود🤪
پتو و لاحاف رو جمع کرد از در اتاق انداخت بیرون..
¤ ببینم دیگه چه کاری از دستت بر میاد...
پاشو... لباسات رو عوض کن بیا که کار دارم...
٪ رسول من رها نیستم اگه به محمد نگم تو چی کار میکنی😠
¤ من خودم محمد رو خبر کردم ... الانم خبر داره من اینجام... همین الانم پا میشی لباسات رو عوض میکنی ... زود ... رسول بریم...
٪ آره... گم شین..
😂 علی رو هول میداد.... تکون هم نمیخورد🤣
¤ مثلا نریم میخوای چی کار کنی😆
٪ علیییی برو بیرون😭
¤ خیلی خوب... جون علی گریه نکن 😢 غلط کردم..
نقط ضعفش گریه بود😂 از بچگی قلق علی دست رها بود...
¤ وای ... این کی اینقدر زبون دار شده😟😂
$ هنوز مونده بدونی من چی میکشم🤣
به نام خدا😅
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_صد_و_پانزده
#رسول
تلویزیون رو برای علی روشن کردم...
میدونستم عادت داره جلو تلویزیون دراز بکشه..
¤ دستت طلا..
$ برای ناهار چی برات سفارش بدم؟؟؟
¤ سفارش... نمیخواد بابا.... اتفاقا بزار به این بهونه رها رو به کار بگیریم سرگرم شه...
$ باشه ..
¤ درضمن راجب تصمیماتمونم چیزی بهش نمیگی ها...
$ نه بابا... دیوونه شدم مگه..
٪ چه تصمیماتی🤨
یا ابولفضل😂
¤ تصمیماتی که به تو مربوط نیست..😂
٪ نه دیگه ... علی آقا... تموم شد اون دورانی که جنابعالی و رسول خان برای من تصمیم میگرفتین .. تموم شد.. بله ...
¤ واییی... رها🤨 تو چه بداخلاق شدی... قبلنا مهربون تر بودیا😍
٪الکی قالم نزارها😐 یادم نرفت چی کا کردی..
$ محمد گفت مجوز گرفتی؟؟ اره؟؟
٪ بله ...
$ ببینم...
٪ جیرییینگگگ🤩
اسلحه ای رو نشونم داد
$ رهااااا
٪ اهم... ببخشید ... خدمت شما..
$ بده ببینم.... سنگین نیست برات؟؟
٪ راستش چرا😣 خیلی.... ولی خوب ... کنار جورابم جاسازش کردم😁
¤ مبارکه..
٪ رسول بدش من😒..
¤ غلط کردم .. جون من قهر نکن..
٪ 😂 یکی نیست بگه تو که طاقت قهر من رو هم نداری برای چی آنقدر پا پیچم میشی😐
¤ پرو نشو ها😂 برو یه چیز خوش مزه درست کن برا ناهار که گشنمه بد جور..
٪ واه واه... رسول چقدر تو گدایی... یه ناهار سفارش نمیدی..
٪ الو سلام ... ببخشید..
من و علی نگاهی به همکردیم
🙄😲
😬😳
😶😐
😂🤣
¤ رها... دقیقا از کی این ماجرا ها کلید خورد؟؟
٪ حدودا .. از اول دو ترم پیش...
¤ اون وقت... به غیر از تو... کی دیگه خبر داشت؟؟؟
٪ من و .. دریا
$ دریااااااا😳😳😳😳😳
٪ دریا خانم نه دریا😶
$ حالا همون... یعنی دریا خانم از من به تو نزدیک تر بود؟؟؟ یعنی... یعنی تو رفیقت روبیشتر از من که برادرتم..
٪ هوییی... صبر کن .. وقتی باهام حرف زد دریا هم همراهم بود... شنید... واگرنه معلومه که نه..
¤ خیلی خوب حالا... رسول تو کی فهمیدی؟؟
$ من .... ام... دو هفته ای میشه..
¤ چرا به من نگفتین؟؟
$ چون رها ازم خواست...
¤ اون وقت چیشد که فهمیدی..
به رها نگاه کردم ..
از اینکه بگم به پروندم ربط داشته می ترسیدم...
ولی .. گفتم
$ یکی از کیس هام ...
¤ چی؟؟.
کل ماجرا رو تعریف کردم...
ماجرای اون روز دانشگاه ... و اینکه رضا سر رسید و تیر خورده
¤ رسول ... رسول .. وای . رسول تو این همه اتفاق رو از من مخفی کردییییییی😩
$ به جون رها خودش التماس میکرد... میگفت تو نمیزاری بمونه...
¤ امان... امان از دست شما دو تا ... این بچه است.... تو دیگه چرا رسول.... ما رو باش خواهرمونو سپردیم دست کی... تو یکی رو میخواد فقط مواظب خودت باشه😐😑
خیلی خوب حالا آدرس خونش کجاست؟؟
رنگ رها زرد شد..
٪ ب... برای... برای چی؟؟
¤ میخوام بدم برای تشکر..😐😂 تو بده چی کار داری...
$ خودم دارم ...
٪ جون رها بیخیال شید ... دردسر میشه
¤ کاریش ندارم..
رها راست میگفت... ممکن بود دردسر بشه..
ولی بدجوری بهم برخورده بود..
منم باعلی موافق بودم ..
قبلا بهش هشدار داده بودم... الان وقت عملی کردن..
€ رسول سلام .. کجایی؟؟
$ سلام آقا خونم ... چطور؟؟
€ هیچی... کی میای؟؟
$ والا علی اینجاست... حالا ... فردا حتما میام..
€ وای رسول... خیلی خوب .. منتظرم... علی رو هم ور دار بیار...
$ چشم خداحافظ
『حـَلـٓیڣؖ❥』
📲🇮🇷 به دلیل پخش زنده مسابقه فوتبال قسمت دوازدهم سریال گاندو۲ امشب پخش نخواهد شد. 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@gann
خداروشکر هر وقت هر برنامه ای هست، میندازن زمان گاندو😐 خدا رو شکر گاندو هست والا جا نداشتن😐🤣
توجه ‼️
پخش قسمت های جدید سریال گاندو2 از شنبه ساعت 20:45 دقیقه از شبکه سه سیما پخش می شوند
فعالیت کانال از روز شنبه شکل تازه ای به خودش میگیره پس کنارمون بمونین 🔅
😊ادمین ها هم لطفا همت کنن . از وقتی که قسمت های جدید میاد سطح تولید محتوا رو ببرند بالا...
منم ایشالا تمام تلاشم رو میکنم...
ادمین #شینا
هم راجب پاسخ به ناشناس تصمیم بگیره ..
ناشناس رو بروز کنه..
همراهان خوب هم حمایت کنند که دیگه ایشالا از شنبه میزان فعالیت حداقل به روزی ۲۰ پست برسه😊
ممنون
😔رفقا من کل گفت و گو هام پاک شدن... لطفا عزیزی که برام رمان میفرستادن. یا عزیزانی که درخواستی داده بودن .. یا باهم در ارتباط بودیم پی وی من اعلام کنن....
یه نفرتون برام رمان میفرستادین نشون :🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
اولشم همیشه درخت بود
دارم سکته میکنم خواهشا کمک کنید😢
هدایت شده از #جوانان _گاندو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تمام صحبت های شما ضبط و درصورت لزوم مورد استناد قضایی قرار میگیره😒
عجیبه!!!!!
یه فیلم ساده رو نزاشتید پخش بشه ...
بعد از شفافیت حرف میزنن..
#گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#فرمانده
😊❤️خب دوستان❤️😊
سلام دوباره👋🙌
☺️یکی از دوستان خوبم رمان بسیار عالی و جذابی اماده کردن😍
که به زودی در کانال قرار میگیره😶
ادمین جان هر موقع انلاین شدی؛؛ خودت رو معرفی کن😁
سلام بر همه عزیزان و ادمین های گل
من ادمین جدید هستم ❤️
یه رمان قراره داخل گروه بزارم که عالیه 👌
امیدوارم خوشتون بیاد
روز های عادی ۱ پارت و اگه اعضا بالا بره ۲ تا 😉
فعلا پارت اول گذاشته میشه😊
من رو با #سرباز_مهدی_عج متونید دنبال کنید 💕✨
#شخصیت
نرجس میرزایی
خواهر دو قلو نرگس هست 😊
درس عالی 👌
برعکس آجیش صبرش خیلی کمه ولی داره روی خودش کار میکنه 😝
هم خودش و هم خواهرش روز سوم هست که در اداره اطلاعات مشغول شدن
ولی هنوز داخل اداره نرفتن و با بچه ها آشنا نشدن 😄
#شخصیت
نرگس میرزایی 😁
صبرش زیاده ولی اگه صبرش تموم بشه دنیارو به آتیش میکشه 😂
مثل آجیش درس خوان
یه برادر دارن که پلیس هست 😉🕌
#شخصیت
داوود امینی
همه که باهاش آشنا هستید
مجرد و در فکر سر و سامان گرفتن 😉
بسیار حرفه ای در کار 👌
به عبارتی میشه گفت عاشق نینجا بازی 🙈😂
از شوخی در رفته تکاور بسیار ماهر 🥋💪
#شخصیت
محمد دهقان
فرمانره گروه☺️
بسیار با ایمان 😍
تیر اندازی عالی 👌
همسرش عطیه هست و یک پسر و یک دختر داره 🙈پسرش کمیل و دخترش کیمیا هست 💕
پدرش شهید شده😞 و مادرش معلم بازنشسته 😁
#شخصیت
سعید مهرانی
تیر اندازی بسیار عالی حتی از آقا محمد هم بهتر 🙈💪👌
بسیار خوش خنده 😁
وقت گیر حرفه ای 😂
همسرش هم کار خودشه ولی در پوشش یک پزشک به آمریکا رفته داره ادامه تحصیل میده (ولی کار اصلیش جمع آوری اطلاعات از سازمان های امنیتی آمریکا)😄😌
فرزندی نداره 🌻
پدر و مادرش در یک حادثه مردن 😞
#شخصیت
اینم زینب خانم زن سعید 😁
برای اینکه لو نره چادر نمی پوشه 😊
ولی حجابش کامله 😀
#شخصیت
رسول حسنی
زد وقت گیری دنیا 😂
عاشق گفتن جمله *وقت دنیارو میگیری*🙈مخصوص به سعید
همسر نداره
ولی به زودی حس میکنه عاشق شده 🤪😉
خواهرش رها هست و دانشجوی مامایی 😄🖇💕
مرد نبرد بیرون نیست 😁
ولی وقتی حرف از سیستم و اینا بشه مبارزی واقعی هست 👌
تیر اندازی صفر 🤦♂
#شخصیت
اینم از خواهر رسول
رها حسنی 😄
یک ترم دیگه از دانشگاه رها خانم مونده
باعث افتخار برادرش 😉🌻
#شخصیت
فرشید صادقی
همسر داره
اسم همسرش مریم خلیلی هست 😁
همسرش معلم هست و کاملا محجبه 😍
مریم خانم ۲ ماه هست بارداره ولی نه خودش و نه فرشید خان نمیدونن 🙈
جز بهترین افراد گروه آقا محمده 😀
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان ✨امنیتی✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت🖇🌻
#پارت_اول
#نرجس
ساعت ۷ صبح بود و من و نرگس آماده بودیم تا بریم به اداره
خیلی خوشحال بودیم
ولی کمی هم استرس داشتیم
طبیعی بود /:
بالاخره راه افتادیم
آدرسی که آقای دهقان داده بود رو به راننده دادم
دم در یه ساختمان ماشین نگه داشت و پول رو حساب کردیم
وارد شدیم
عجب جایی بود بابا ایول
داشتیم میرفتیم که یه مرد بهمون نزدیک شد و گفت:[سلام ، ببخشید شما باید خواهران میرزایی باشید ،درسته؟ ]
نرگس گفت :[بله من نرگس و اینم خواهرم نرجس هست ]
من اضافه کردم :[و شما ؟...]
اون مرد قد بلند که موهای طلایی و چشمای آبی داشت گفت :[بله ببخشید یادم رفت که خودم رو معرفی کنم ،من فرشید صادقی هستم ، یکی از هم گروهی های شما ]
نرگس گفت :[خوشبختیم ]
آقا فرشید در جواب گفت :[منم همینطور ، آقای دهقان گفت شما رو به اتاقشون راهنمایی کنم ، لطفا دنبال من بیاید ]
خیلی عالی بود فقط چرا نرگس انقدر با این پسره گرم گرفت ؟
اصلا خوشم از این رفتارش نمیاد که سریع همه چی رو میگه
خوب اسم ما به اون چه ، فقط فامیلی بس بود
بالاخره به یه اتاق رسیدیم
آقا فرشید در زد و وارد شدیم
کسی به جز آقا محمد و یه پسر دیگه اونجا نبود .
آقا فرشید گفت :[سلام آقا محمد خسته نباشید، اینم از نرگس خانم و نرجس خانم ، با اجازه من برم سر کارم ]
پسره پر رو چه سریع اسم مون رو هم یاد گرفت ، بی شخصیت
آقا محمد گفت :[بله فرشید جان ، ممنون ، برو سر کارت ، تا ساعت ۱۲ گذارش کامل از پرونده رو میخواهم ]
_چشم آقا .
و بعد از در رفت بیرون
آقا محمد:خوب سلام ب خواهران میرزایی . همونطور که میدونید اون آقا فرشید صادقی یکی از همکاران کار بلد شما هست .
گفتیم : بله
آقا محمد: امروز کار شما در اینجا شروع میشه ساعت ۱۰ یه جلسه هست که به طور کامل با گروه من آشنا میشید . قبل از اون هم آقا داوود گل میز های شما رو بهتون نشون میده و برخی از نکته ها رو براتون یاد آوری میکنه تا بیشتر با قوانین اینجا آشنا بشید .
بعد اون پسره کنارش گفت :سلام من داوود امینی هستم و از آشنایی با شما خوشبختم ، اگه آقا محمد اجازه بدن دیگه مرخص بشیم تا به بقیه کار ها هم برسیم .
اقا محمد: بله ، حتما ، خدا حافظ .
از اتاق خارج شدیم
این داوود انگار بهتر از فرشید بود ، با ادب تر بود ، ولی چرا انقدر ریز بود ،بهش نمیخورد که مامور امنیتی باشه . چرا اینطوری حرف میزد ،حالت عادی نبود ، صداش به حالت خاصی داشت که کلمات (ر-ش) رو پر تلفظ میکرد .
کلا شخصیتش برام جالب بود .
با صدای داوود به خودم اومدم
داوود:نرجس خانم ؟ اینم میز شما
اه اینم که مثل اونیکی اسمم رو گفت
دیگه کفری شده بودم
با اخم بهش گفتم ...
پ.ن:اینم پارت اول رمان
پ.ن۲:قراره جالب ترم بشه
پ.ن۳:امیدوارم خوشتون اومده باشه
ادامه دارد ...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
میزنم تو دهنت ها ...
نرجس آروم تر همه دارن نگاهمون میکنن...
دختره مریض
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م