eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
"😅🤭" مـن پـام تـیر خـورده!😐 ½ ــــــــــــــــــــــــ「✿」ـــــــــــــــــــــــــ 💔⇉| ــــــــــــــــــــــــ「✿」ـــــــــــــــــــــــــ 𝒋𝒐𝒊𝒏↷ 『 🏴↬@Gando2_1400
"😅🤭" مـن پـام تـیر خـورده!😐 ²/² ــــــــــــــــــــــــ「✿」ـــــــــــــــــــــــــ 💔⇉| ــــــــــــــــــــــــ「✿」ـــــــــــــــــــــــــ 𝒋𝒐𝒊𝒏↷ 『 🏴↬@Gando2_1400
"🤭🍃" مـاجرای عـلی سـایبری و رسـول!😂 ــــــــــــــــــــــــ「✿」ـــــــــــــــــــــــــ 💔⇉| ــــــــــــــــــــــــ「✿」ـــــــــــــــــــــــــ 𝒋𝒐𝒊𝒏↷ 『 🏴↬@Gando2_1400
"🕶" سـند 2030 ــــــــــــــــــــــــ「✿」ـــــــــــــــــــــــــ 💔⇉| ــــــــــــــــــــــــ「✿」ـــــــــــــــــــــــــ 𝒋𝒐𝒊𝒏↷ 『 🏴↬@Gando2_1400
"😁🌱" مـوفق و مـؤید بـاشید!😂 ــــــــــــــــــــــــ「✿」ـــــــــــــــــــــــــ 💔⇉| ــــــــــــــــــــــــ「✿」ـــــــــــــــــــــــــ 𝒋𝒐𝒊𝒏↷ 『 🏴↬@Gando2_1400
『حـَلـٓیڣؖ❥』
آقا ، گناه دارم جوان مرگ 😐😂😂 #سرباز_مهدی_عج
😂✨ اه.... کرونا هم هست نمیشه بیاییم مجلسی ختمت لااقل یه ناهار بخوریم😂❤️
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_هفتاد_و_شش #رها چایی رو بردم... دیدم زنگ زده 😱 $ اره ..
به نام خدا تا رسیدم به اداره ساعت ۱۰ شد.. دقیقا به موقع.. سریع رفتم اتاق محمد.. در زدم.. $ ببخشید دیر شد...هوو.. هوو € علیک سلام رسول.. $ ببخشید... سلام.‌‌ پس بقیه کجان؟؟ € جلسه امروز... نیاز به Word داشت... بچه ها رفتن سالن جلسات.. $ آهان... € تو هم برو ... منم الان میام.. $ چشم آقا.. € راستی رسول.. $ بله؟؟؟ € تیپت خیلی بهت میاد😁 $ 😕آقا شما هم؟! € برو .. برو وقت دنیا رو نگیر🙂 $ با اجازه😅 وارد اتاق شدم.. به ترتیب پلاکارد‌... خانم افشار..‌ سعید... علی سایبری... فرشید.. رضا....داوود... خانم قطبی... خانم محمودی... صندلی که برای محمد و بعد هم آقای عبدی بود..... جایی که اسمم رو نوشته بود... نشستم... تقریبا همه بودن... الا محمد و خانم مهرابیان... بچه ها سرگرم بحث بودن... تو حال و هوای خودم بودم که محمد اومد‌‌. ~ محمد..‌ همه هستن؟! € بله آقا... ام... فقط خانم مهرابیان.. ~ خب... اگه اشکال نداره جلسه رو شروع کنیم... من... برای ارائه گزارش ماموریت ۲ نفر میمونم... بعد یه جلسه خیلی مهم دارم... باید برم.. € خب.. پس شروع کنیم... کسی بلند نمیشد... به بقیه نگاه کردم☹️ همه نگاه ها به طرف من بود.. ~ شروع نمیکنید؟؟ € رسول.. شروع کن.. $ من😳 ÷ بله دیگه... رسول جان... ما که همه تو سایت بودیم... شما ماموریت بودی... گزارش ماموریت.. € ممنون فرشید جان🙄 $ چی بگم😰 € 🤗گزارش ماموریت.. اعتماد به نفسمو حفظ کردم.. محمد اشاره کرد که اگه بخوام میتونم از لپ تاپ و وورد استفاده کنم... $ خب... زمانی که در پاریس مستقر شدم .. اول .. کمی مشکل سیگنال داشتیم که خداروشکر .. با دسترسی که از بچه های سایت گرفتیم.. و در زدن.... خانم مهرابی بود🙂 < سلام... به خاطر تاخیر واقعا عذر میخوام... خیلی وقت بود که نبودن‌... با دیدن قیافه جدید من یکم تعجب کرد.. نشست.. € رسول جان ادامه نمیدی؟؟ $ ها... بله... چی داشتم میگفتم.. € گفتی که... ÷ مشکل سیگنال داشتی و با کمک ما حل شد😐 € 🙂ممنون.. ÷ ببخشید😅😥 $ بله.... از طریق رد یابی ها و تلاش هایی که به کمک مسعود انجام شد ... متوجه شدیم که .. این خانم.. (عکسش روی صفحه لود شد) یعنی خانم شهرزاد رئوف.. تنها توی یه هتل کاملا تحت حفاظت سرویس فرانسه.. ساکنه ... تونستم البته بدون هماهنگی با سایت .. شنود و ویروس برنامه ریزی شده ای رو وارد موبایل کنم... این آقا... شهرام رئوف... برادر شهرزاده .. عضو سازمان منافقین بوده... اما.. چند وقت که ظاهرا با سازمان به مشکل برخورده... و رابطه چندان خوبی هم .. با خواهرش نداره... به حدی که ... هوو... چندین بار... خانم رئوف رو مورد ضرب و جرح قرار داده که .. در پرونده قضاییش ذکر شده... وقتی که بیشتر روی شهرام متمرکز شدیم... متوجه شدیم که... شهرام‌... اطلاعاتی داره... که .. قطعا اون اطلاعات رو از منابعی خیلی بزرگ تر از خواهرش به دست آورده... که در حال بررسی... و در پایان .. تونستیم با کنترل روابط شهرام ... به کیس اصلی پرونده یعنی... راکس اسکین جونیفر برسیم... € عالی بود... منم از رسول.. به خاطر موفقیت آمیز بودن ماموریت و انجام درست و به موقع ماموریت تشکر میکنم.. ~ خب... ظاهرا وقت بیش از این به من اجازه نمیده... بچه ها... کارتون عالی بود... اگه طبق چیزی که محمد امروز مطرح میکنه عمل کنید... کمتر از ۱ هفته دیگه... پرونده وارد فاز اجرایی- عملیاتی میشه.. و دستگیری های اولیه رو شروع میکنیم... بلند شدیم... آقای عبدی خارج شد.. ₩ هوو ÷ خسته نباشی آقا رسول.. $ سلامت باشی😒🤨 € لطفا سکوت رو رعایت کنید.. خب... امروز به دلیل اینکه کیس های متعددی از این پرونده خانم هستن.. من از خانم های گروه برای همکاری بیشتر دعوت کردم.. چون .. با توجه به اینکه پرونده داره وارد فاز عملیاتی میشه... به حضور ماموران بخش خواهران نیاز مند بودیم... خیر مقدم عرض میکنم... امیدوارم که بتونید خدمت کنید. < خیلی ممنون `` مچکر - وظیفه است.. € خیلی خب... قبل از ارائه گزارش بقیه بچه ها... بریم سراغ ماموریت جدید استاد رسول... $ ماموریت جدید؟؟ آقا من تو معاونت خودمون هم کار دارم.. من سایبریم... داوود بره😐 آخه خیلی تو خودشه😂 دل به کار نمیده.. همشم تو سایت ولو عه😐 € این ماموریت خصوصا به شما مربوطه انگشتش رو به سمت خانم مهرابی گرفت.. € بهتره شما هم باشید.. < من؟؟؟ € بله.... چون کیس مورد نظر روی هر دوی شما شناخت داره.. $ ما؟؟ یعنی من؟؟ € بله.. € الهام رحیمی همون شخصی که...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_هفتاد_و_هفت #رسول تا رسیدم به اداره ساعت ۱۰ شد.. دقیقا
به نام خدا🦋❤️ € همون شخصی که باهاش تصادف ساختگی داشتی... و با خانم مهرابیان هم از طریق ویشکا شهسواری آشنا شده... فک کنم بدونید کی رو میگم؟؟ < بله.. متوجهم.. $ خب... حالا ماموریت چیه؟! € تبدیل کیس به منبع $ چی؟؟ € رسول جان... تبدیل کیس .. به منبع... کجاش مبهمه؟؟ $ آقا این کار غیر ممکنه‌.. محاله‌.. هه... از نزدیک ترین رفقای رئوف.... امکان نداره خیانت کنه.. € رسول جان... تنها راهی که هست همینه... تو چه داشته باش که این کیس با بقیه کیس ها متفاوت .. < چه تفاوتی؟؟ € خب... این کیس .. اقدام به شناسایی رسول و خواهرش.... و پیشنهاد رشوه کرده... تهدید... تشویش... & واقعا؟؟؟؟ آره رسول $ 😓بله... € خوب گوش کنید... طبق چیزی که میگم عمل کنید... ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، یک روز بعد... سوار ماشینش شد.. € وارد موقعیت شید.. در صندلی جلو رو باز کردم و نشستم... $ ماشین نو مبارک... روز به روز ماشین عوض میکنی🙂 ♤ تو اینجا چه غل.. $ ت.. ت. ت... اصلا این نوع حرف زدن در شان من نیست.. خانم.. یا بهتره بگم.. خانم الهام رحیمی... فرزند آرش رحیمی😊 ♤ هع... چی رو میخوای ثابت کنی؟؟؟ هدفت چیه؟؟؟ $ مگه نگفتی به پیشنهادت فک کنم؟؟ ♤ خب... $ میخوام حرف بزنم‌... ♤ خیلی خب... پس میریم کافه.. $ بله... کافه ... اما نه کافه ای که شما میخوای.. جایی که من تعیین کنم.. ♤ باشه... فقط قبلش یه تماس باید بگیرم... تا گوشیشو آورد بالا متوجه شد سیگنال نداره.. $ فک کردی با بچه طرفی😏 ♤ من باید همین الان تماس بگیرم. $ متاسفم.. خواست پیاده شه... $ بشین سر جات... منو مجبور نکن کارایی رو که دوست ندارم انجام بدم.. ♤ خیلی خب... $ پیاده شو.. من پشت رل میشینم.. ♤ دیگه داری زیاد از حد.. $ گفتم پیاده شو... پشت رل نشستم.. سرعت گرفتم... رسیدم به کافه.. سعید و داوود به عنوان نیروی خدماتی اونجا بودن... فرشید گارسون بود.. $ میز ۱۲.. بفرمایید.. معلوم بود خیلی عصبی و ناراحته... ♤ زود کارتو بگو... خانم مهرابیان بالای صندلی ایستاد... < بله... بهتره زودتر انجام بدیم کار ایشونو... آخه .. باید برن مهمونی... منم باید برم.. ♤ تو... تو اینجا چی کار ... تو کی هستی.. <من؟؟؟ هه... فک کنم بشناسیم همو.. خواست بلند شه... ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ زیر میز یه نگاه بنداز... فکر اینجا هاشو نکرده بودی نه؟؟ راه دیگه ای نداری... پوشش کامل....
😊❤️خدمتتون
استوریای دیروز
『حـَلـٓیڣؖ❥』
اینا ماله دیروز نیست چون اگه بود من میدیدم فکر کنم قدیمی تره
『حـَلـٓیڣؖ❥』
استوری های مجید محمد پور فقط فوروارد😐❤️
با رسول هم داشت😁😐
✨آغاز پارت گذاری ✨
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ هرچی گشتم بلیک نبود . از اون ۱۶ نفر ، فقط ۴ نفر مونده بودن که ۳ نفر اونا رو هم گرفتیم . الان فقط بلیک مونده بود ، هرچی نگاه کردم نبود! یه دفع از پشت دیوار اومد بیرون و از پشت به شون من شلیک کرد ! تا برگشتم از در رفت بیرون و فرار کرد . با همون دست زخمی شروع کردم دنبالش دویدن . بعد کلی تلاش گرفتمش از پشت و ریحانه رسید و بهش دست بند زد . نرجس کمکم کرد تا برم پیش ماشین ها . مشغول بستن دستم بودیم که ریحانه و معصومه بلیک رو اوردن وقتی که چهره منو دید با لکنت گفت: بلیک: ت...تو...نرگس....چطور نرگس:فکرشم نمیکردی نه؟خیلی خنگی !تمام مدت با دوربین هایی که کار گرفتم داخل خونت زیر نظرت داشتیم ! بلیک:باید تیر رو یکم بالاتر میزدم تا مغزت بره رو هوا ! دیگه بهش محل نزاشتم و به ریحانه گفتم نرگس:میشه زود تر بریم پیش،آقا محمد اینا ؟ دستم خونریزی شدید داره! ریحانه:اینجا که بیمارستان نیست ! باید بریم قصر شیرین! تا اونجا هم خیلی راهه ! میتونی تحمل کنی؟ نرگس:بریم پیش آقا محمد حالا یه کاری میکنیم ! باشه ای گفت و سوار ماشین شدیم. معصومه و نرجس پشت کنار بلیک بودن. من و ریحانه هم جلو . زود تر از مرد ها رفتیم پیش اقا محمد و بعد از تحویل بلیک به نیرو ها اقا محمد گفت محمد:خوش چطور پیش رفت؟کشته ؟زخمی ؟ ریحانه:نرگس یه تیر خورده به کتفش ولی کس دیگه ای نیست! محمد:الان کجاست؟ ریحانه:داخل ماشین ، منتظره ببینه شما چی میگید ؟ محمد:با بالگرد ببریتش قصر شیرین، اونجا بیمارستان صحرایی بچه های سپاه هست ، تا تیر رو در میارن بعد اون هم منتقل بشه به تهران . ریحانه:باشه محمد:همراهش فقط نرجس خانوم باشه، بقیه برای محافظ بلیک تا انتقالش میدن تهران . نرجس:چشم رفتم سمت ماشین . در رو باز کردم و به نرگس کمک کردم که اومد بیرون . خیلی خون ازش رفته بود و به زور راه میرفت . سوار بالگرد شدیم و به سمت قصر شیرین حرکت کردیم . بعد چند دقیقه فرود اومدیم و به سرعت نرگس رو به بیمارستان منتقل کردیم . پ.ن:تموم😂😐 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: بهتره؟ از اولش هم خوب بودن ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م