『حـَلـٓیڣؖ❥』
استوری سریالیست😘😍
ورداشتن هرچی دلشون خواسته بار سریال و بازیگراش کردن حالا استوری هم میزارن😑😂🖤
ایش...
#فرمانده
بسم الله الرحمن الرحیم🌸🌼
سلام رفقا!!💐
صبحتون به خیر و شادی... !❤️!
السلام علی الحسین و علی
علی ابن الحسین🌸...
خوشا صبحی که آغازش تو باشی🌝🍂🌹
کرکره کانال رو دادم بالا🐰😁
#فرمانده
『حـَلـٓیڣؖ❥』
بسم الله الرحمن الرحیم🌸🌼 سلام رفقا!!💐 صبحتون به خیر و شادی... !❤️! السلام علی الحسین و علی علی اب
سلام دوستان ، امروز میخواهم یه چیزی اعلام کنم ، از امروز تا وقتی که فرمانده ویس نده تو گروهمون من رمان نمی زارم ، بریزید ناشناسش رو که در آخر پیام سنجاق شده نوشته شده رو بترکونید .💥
#سرباز_مهدی_عج
💚💚💙💙💜💜🧡🧡💛❤❤❤🧡🧡💛💚💚💙💜💙💚💛🧡❤❤❤❤🖤🖤❤🧡💛💛💚💚💙💙💜🤎🤎🧡💛💗💗💗💓💓💓💓💞💞💞💞💞💕💕💕💟💟💟💟💟❣❣❣💔💔💔💔💖💖💖💖💝💝💘💟💌💌💌💌💌💕💚💚💛💛🧡🧡🧡🧡❤❤🖤🤍🤍🤍🤍🤍🖤🖤❤❤❤❤🧡
__________________________
😁فدات
یه واقعیتی رو میخوام اعتراف کنم لطفا به نویسنده رمان پرواز تا امنیت بگو خواهشاً (من با خوندن این رمان آرامش میگیرم نمیدونم چرا ولی خیلی بهم آرامش و حس خوبی میده) و یه چیز دیگه اینکه رمانت عالیه همیشه حدو نگه میداره لطفا تموم نشه ادامه بده:)
______________________________
نمیدونم.. من بهش میگم.. ولی فکر نکنم.. چون دیگه خیلی هم طولانی شده.. 250 پارت.. خوب خیلیه... نمیدونم.. فک نکنم♥️❤️
یه بلائی سر رها بیار #نازی
_______________________________
¿¡😂🌿 من یزید شدم نگید چرا😂🖤🌿
نویسنده همه جوره خوش قلمه.فقط داوود رو هم شهید کنه که دیگه نورالانور.در واقع رها آزاد بشه یا بهتره بگم داوود رها رو فراری بده و خودش شهید بشه.تسلیت میگم بابت داوود.پشر خوبیه.نمیگم غم اخرتون باشه چون همه جوره در رمان های دگر منتظر شهادتشیم
_________________________________
هر وقت یه نفر تو رمان خیلی خوشحال میشه بدونین زیر تیغه😂🖤....
نمیدونم.فکر کنم داوود اگه هر دو اونها رو نجات بده باحال تره.یا حداقل خودش شهید بشه.
___________________________________
از بابت داوود خیالتون راحت😂🖤...
از بابت دیگر افراد ناراحت😎🌿😂
ناشناس فرمانده رو بده کارش دارم😡😡😡
__________________________________
من..؟! فرماندههه کیه؟؟؟
من که فرمانده نیستم😐...
فرمانده کیه....
اینجوری که این دوستمون عصبانیه من ترجیح میدم فرمانده نباشم😰😂
نه بچه ها ، فرمانده گفت که ویس میده 😁
دیگه کاریش نداشته باشید 😉
#سرباز_مهدی_عج
من همونی م ک هر دفعه پیام دادم گفتی زنده میخامش😂😂😂.... این دو تا پارت عالییییی بود. دمتون گرم.هیجلنی منطقی با برنامه. ایول دمتون گرم. هنوزم منو زنده میخای؟😂
___________________________________
😂🌿ن.. الان جنازشو واسم بیارید😂🖤🌿😑😃👍
『حـَلـٓیڣؖ❥』
نه بچه ها ، فرمانده گفت که ویس میده 😁 دیگه کاریش نداشته باشید 😉 #سرباز_مهدی_عج
😭فرمانده از دست تو و اون خط شکن سر به بیابون ببره...😐😂
#فرمانده
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_چهارم
#کیمیا
از اتاق رفتم بیرون تا نیما لباساش رو بپوشه ، وقتی از اتاق اومد بیرون کمیل گفت
کمیل: به به، به بهههههههه.
نیما: خوبه ؟
کیمیا: خودت چی فکر میکنی ؟
نیما: عالییییی
بعد خوردن ناهار نیما گفت که باید بره و وسایل رفتن به ماموریتش رو جمع کنه ، دوست داشتم بیشتر بمونه ولی ...
هنوز از در خونه نرفته بود بیرون که برای گوشیم پیامک اومد .
نوشته بود
نیما: همین الان دلم تنگ شد ! میشه برگردم ؟😢
کیمیا: نچ ، برو 😎
نیما: باش 😞
کیمیا: مواظب خودت باش 😘
نیما: همچنین بانو ، خدا حافظ 🌸😍
گوشیم رو پرت کردم رو تخت و به فکر فرو رفتم !
چه زود گذشت !
#نرجس
با زهرا داشتیم تمرین تیر اندازی میکردیم ، فردا باید عملیات آغاز می شد .
آقا فرشید هم داشت با تلفن حرف میزد که یه دفع گفت
فرشید: چیییییی!!!! عکسش رو بفرست براام ، ای فداش بشم ! شکل باباشه ! 🤤
همه بچه ها قش کرده بودن از خنده .
قط که کرد آقا رسول گفت
رسول: داداش شیرینی مارو بده !
فرشید: قند میگیری بچه 😐
محمد: قدم نو رسیده مبارک باشه پسرم
فرشید: ممنون آقا
همه بهش تبریک گفتیم و این یه جرقه بود برای اینکه امروز مون رو شاد باشیم
اما ...
این شادی بسیار کوتاه بود و کی فکرشو میکرد که فردا ....😔
پ.ن: فردا چی ؟😜
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
وصیت نامه هاشون رو دادن دست زن آقا سعید 😭
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
#شخصیت
اینم از بچه فرشید
اینم بگم تازه به دنیا اومده هااا.
بعدا یه عکس بهتر میدم
#سرباز_مهدی_عج
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_پنجم
#رسول
روز عملیات بود ...
آقا محمد گفته بود که هر کسی وصیت نامه بنویسه و بده دست زینب خانم ، چون ایشون قرار بود با معصومه خانم داخل مخفیگاه بمونن .
همه وصیت نامه هاشون رو دادن دست زن آقا سعید .
ساعت ۴ صبح بود که حرکت کردیم به سمت کارخانه متروکه ای که کیس ها داخل بودن .
پیش بینی شده بود که حدودا ۲۰ نفر باشن .
قرار بود کمتر کسی رو بکشیم و سعی کنیم که زنده بگیریمشون .
مخصوصا احسان رو ...
ماشین وایساد و پیاده شدیم .
خیلی نگران نرجس خانم بودم !
حس میکردم قراره اتفاقی بیوفته !
محمد: رسول ، سعید ،نرجس خانم، ریحانه خانم از در پشتی......داوود ، من ، نرگس خانم ، زهرا خانم ، میثم ، احسان از در جلویی .
اول ما وارد میشیم و بعد شما از پشت میاید داخل .
بدون سر و صدا ، اگه مجبور شدید از تفنگ استفاده کنید .
بیشتر از شُکِر یا بیهوش کردن .
آقا محمد اینا وارد شدن .
هنوز هوا تاریک بود ، ساعت ۶ و نیم هوا روشن میشد .
همون اول اقا محمد گفت
محمد: داوود ۲ نفر رو میاره بیرون ، ببرید داخل ماشین ، جز نگهبان ها بودن .
بعد اون داوود با ۲ تا ادم دیلاق اومد بیرون و دادشون دست محسن .
ما هم از در پشت وارد شدیم .
جلوی در ۳ نفر وایساده بودن .
اولی رو من بیهوش کردم ، دومی رو سعید و سومی رو نرجس خانم .
سعید جنازه هارو برد یه گوشه .
علامت دادم و رفتیم جلو .
سعید و ریحانه خانم از ما جدا شدن و رفتن به اتاق های پشت کارخانه.
سکوت خیلی بدی حاکم بود !
هر لحظه حس میکردم یکی میخواهد با تیر بزنتم !
ولی بیشتر نگران نرجس خانم بودم !
رسیده بودیم به گروه اقا محمد ، محمد گفت
محمد: احسان رو پیدا نکردیم ، باید پیدا بشه ، خیلی زود !
همون لحظه سعید و ریحانه خانم هم اومدن .
سعید: آقا اتاق های پشتی هم پاکسازی شد .
محمد: خوبه ! فقط الان خود سالن اصلی کارخانه و حیاط مونده ! رسول ، تو و گروهت برید حیاط و ما هم سالن اصلی .
رسول: چشم آقا !
علامت دادم و وارد حیاط شدیم .
هرکی مشغول کار خودش بود و منم پشت یه ستون پنهان شده بودم که دیدم یه نفر نرجس خانم رو نشونه گرفته😳
متوجه شده بودن که ما اومدیم !
گفتم
رسول: نرجس......😨
و صدای تیر اندازی و...... پرواز پرنده ها !
پ.ن:نرجس 🤭
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
نفس بکش !
ترو خدا چشمات رو نبند !
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
یه بخش جدید گاندویی داریم به نام ..
#دیالوگ_تصویری
اگه دوست داشته باشین میتونم براتون از اینا درست کنم...
خصوصا دیالوگ های ماندگار😍✨
چند تا رو باهم ببینیم👇❤️✨