『حـَلـٓیڣؖ❥』
خدا کنه پخش شه اما تا رئیس جمهور معلوم نشه که گاندو رو پخش نمیکنن
『حـَلـٓیڣؖ❥』
خدا کنه پخش شه اما تا رئیس جمهور معلوم نشه که گاندو رو پخش نمیکنن
آقای رئیسی با بیشترین آرا رئیس جمهور شدند انشاالله که گاندو به زودی زود پخش میشه 🥳🥳🥳🥳
『حـَلـٓیڣؖ❥』
آقای رئیسی با بیشترین آرا رئیس جمهور شدند انشاالله که گاندو به زودی زود پخش میشه 🥳🥳🥳🥳
فعلا چیزی مشخص نیست ۱۷میلیون و هشتصد تعداد آرا بوده تا ساعت ۱۱
اما گاندو باید پخش بشه😍😍😍😍🌹✌🏻🤞🏻👑
✨✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_نهم
داوود:(دیدن رویه میز ها و کف سالن با شمع تزیین شده و رویه میز د سته گل روز قرمز در گلدون گذاشته شده رویه اوپن گل های خشک تزیینی ریخته شده یک دفعه یادم افتاد دیروز سالگرد ازدواجمون بوده واااای اولین سالگرد ازدواجمونو یادم رفته بود امروز فاطمه تا ساعت چهار بعد از ظهر کلاس داشت برایه همین یک برنامه ریزی درست درمون کردم که تا ساعت یک بخوابم و بعد پاشم یه چیزی بخورم تا از گرسنگی نمیرم و بعد اون برم یه هدیه بخرم به همرابه یه دسته از گل هایه نرگس که فاطمه عاشقانه بوشو دوست داشت و بعد با استفاده از خوراکی هایه خوشمزه ای که فاطمه دیشب تدارک دیده بود امشب فاطمه رو غافلگیر کنه )
ساعت ۱۴:۲۰
داوود:(بعد خوردن ناهار و خوندن نناز لباس پوشیدم و رفتم یه سر فروشگاه تا ببینم چی به نظرم برایه فاطمه مناسب میاد راستش از هیچی خوشم نیومد همون موقع یه فرمری به سرم زد ، فاطمه عاشق گل و گیاه بود برایه همین رفتم یه گل فروشی بزرگ که در اطراف همون پاساژ بود به درخچه خریدم و رفتم یه عالمه قلب هایه کوچیک که مثل حا سوییچی بودن گرفتم خیلی باحال بود توش میشد عکس گذاشتن رفتم خونه با دستگاه پیرینت رنگیی که داشتیم چنتا از عکسامونو پیرینت گرفتم زه صورتی که نصف قلب صورت من باشه و نصف دیگش صورت فاطمه خودمم از این هجم از رمانتیک بازیم بدم اومد ولی این ایدرو از یه خیلم گرفته بودم که به صورت ناگهانی وقتی دلشتم شبکه های تلویزیونو بالا پایین میکردم دیدم ، ساعت تقریباً نزدیک چهارو نیم بود منم همه کارارو انجام داده بودم کیکیو که فاطمه درست کرده بودو با شکلات آب شده روش نوشته نوشتم و شمع هارو روشن کردم هییییچ وقط تو فانتزی هایه زندگیمم به این چیزا فکر نکرده بودم تو افکارت خودم بودم تو تاریکی که صدایه کلیدو شنیدم )
فاطمه:(درو وا کردم خیلی خسته بودم ولی وقتی کتونی های داوودو پشت در دیدم شارژ شدم پیش خودم گفتم الان میرم تو و برایه بی خیالیه دیروزش تا نیتونم نغ و غور میزنم اما تا درو وا کردم دیدم داوود شاهکار کرده)
✨✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_دهم
فاطمه:(شب خیلی رمانتیکی بود و حالا وقت کادو دادن شده بود رفتم از داخل اتاق ادکلنی که خریده بودم و کادو کرده بودمو آوردم خیلی شاخ و با اعتماد به نفس کامل کادومو دادم بهش فکرشو مییکردم که داوود وقت نکرده باشه برام چیزی کادو بگیره ولی همون که به یادم بود و اون گلایه نرگسو برام خریده بود برام کافب بود)
داوود :(حالا نوبت من بود که کادمو بدم رفتم تو آشپزخونه تا از تویه کابینت هدیمو بیارم ) بفرمایید
فاطمه:(واقعا با ذیدن درختچه ای که عکسامون روش آویزون شده بود شکه شدم واااقعاً انتظار هدیه ای به اون قشنگیو نداشتم مثل فنر از حام پریدم و درختچه قشنگمو از داوود گرفتم برام واقعا جذاب ترین هدیه ای بود که تاحالا گرفته بودم )
فردای روز بعد***
داوود:(سوار موتور شدم و به سمت سایت حرکت مردم رسول یه جایی کار دلشته بود برایه همین قرار شد خودش تنهایی بیاد سایت بهتر بود اینجوی چون میتونستم با خیال راحت به آقا محمد رازمو بگم ولی با اینکه از طرف رسول خیالم راحت بود بازم دل شوره عجیبی داشتم ، مترو تو پارکینگ سایت پارک کردم و رفتم و انگشت زدم [نویسنده:یعنی حضور خودمو اعلام کردم ] بعدش رفتم بالا تو اتاق آقا محمد )
تق تق تق ...
محمد: بفرمایید_سلام آقا
محمد: سلام داوود جان ، تو انکار دیروز میخواستی چیزی به من بگی درسته ؟
داوود:بله آقا ، اونروز که من با مایکل ملاقات کردم یه چیزایی خارج از اون چنتا اسم گفت که به نظذم به هنری ربط پیدا میکنه
محمد:تو الان باید بگی به نظرت یا همون موقع
داوود:آخه آقا نمیخوام رسول از این ماجرا بویی ببره
محمد: داوود داری نگرانم میکنی بگو ببینم چی میخوای بگی
داوود:یه دستی تو موهام کشیدم و با حالت سر در گمی گوشه راست لبمو لایه دندونام گذاشم و گفتم ...
نویسنده:(حالا نیازی نیست شماهم گوشه سمت راست لبتونو لایه دندوناتون فشار بدید 😉)
پ.ن:راز داوود چیه که نمیخواد رسول چیزی از اون بدونه ؟ لطفاً در ناشناس بهم بگید 🙏
راستی به نظرتون از ایموجی برایه بیان احساسات یا حالت شخصیت ها استفاده کنم ؟ لطفاً نظرتون برایه این پیشنهادو بهم بگید
https://harfeto.timefriend.net/16236077931948
ناشناس رمان بی قرار 👆🏼✨✨✨
☁️چالش یهویی☁️
سوال؟!
1عکس از رهبرمون بفرستید... 🖐🏻😇
جایزتون؟!
پروفایل.. 💛🌻
جواب به ایدی؟!
@yasi_yasaman
درکانالمون:
﴾@GandoNottostop﴿
«••⇧☁️✨🌻✨☁️⇧••»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق به خاکت فرقی با مادر نداره😔🖤
خاک یه آتیشه که خاکستر نداره...🖤😍
.
.
چه کوهایی نذاشتن سر این خونه خاکستر بباره😢🖤
#گاندو
#عشق_به_وطن
#انتخابات
#شهدا
#فرمانده
به ما بپیوندید
@GandoNottostop
سلام بچه ها!!🙂❤️
یعنی اعضای خوب کانال نه_به_توقیف_گاندو🌱
امروز که معلوم شد آقای رئیسی به عنوان رئیس جمهور انتخاب شدن،، انگیزه خیلی بیشتری برای کارای سیاسی ،، خصوصا فعالیت در کانال که برای فیلم سیاسی ، اجتماعی گاندو دارم🥀🌿
خواستم بگم سعی میکنم از این به بعد کانال رو جذاب تر کنم و بیشتر فعالیت کنم 🐾🌙
اما توی این راه نیاز به کمک شما داریم .. گاندو نباید برای ما فقط تبدیل به یه سرگرمی بشه...
باید روی وجهه های سیاسیش هم کار کنیم .. روی افشاگری و حقیقت هایی که برخی مسئولان قصد پنهان کردن اونها رو از ما ،، یعنی مردم دارند... پس صدای گاندو رو به گوش مردم ،، با معرفی محتویات گاندو برسونید،،
لطفا برای اشتراک گذاری سازه ها و محتویات سیاسی.. خودتون با ما ،، به آیدی ادمین تبادل ،، که آیدی خود بنده یعنی مدیر هست برید🦔🍃
#فرمانده
#آقا_محمد
#انتخابات
#گاندو
هدایت شده از 🌼 انجمن انتظار مهدیت کانون معراج🌼
کانالی
به نام انجمن انتظار و مهدیت ..کانون معراج
اونهایی که امام زمان را دوست دارن..
وارد این کانال بشن🌼
و اینکه در این کانال پر از داستان های پندانه و انتظار کشیدن و جز ۳۱۳یار امام زمان باشیم..🌼🌹
لینک کانال انجمن انتظارو مهدویت کانون معراج..
❤️السلام علیک یا صاحب العصروالزمان عج❤️
🌼اللهم عجل لولیک الفرج🌼
@entezarvamahdaviat
『حـَلـٓیڣؖ❥』
سلام بچه ها!!🙂❤️ یعنی اعضای خوب کانال نه_به_توقیف_گاندو🌱 امروز که معلوم شد آقای رئیسی به عنوان رئیس
بچه ها میدونم دودقیقه نیست قول دادم😂😂
ولی امروز به خاطر آقای رئیسی جشن گرفتیم کلی مهمون خونمونه😐😂پرواز تا امنیت فردا ۴ پارت تایپ میکنم.. ببشید😢🖤❤️
پارت نود و یک
رمان عشق وطن شهادت
فصل دوم
#رسول
وای خدا چقدر بدنم کوفتس
خم شدم و از رو پاتختی گوشیم رو برداشتم.....
چشام گرد شد
ساعت پنج و نیم بود.....
چرا منو بیدار نکرد؟؟؟؟؟؟
سریع از جام بلند شدم و آبی به سر و صورتم زدم و
بلافاصله به سمت اتاقش رفتم
و محکم در زدم
صدایی از اتاق اومد
بدبخت حتما ترسیده و از رو تخت افتاده
غر غر کنان در رو باز کرد گفت
- هاااااااااااانننن چیه اول صبحی....اههههه
+ ما قرار بود ساعت شش کجا بریم حاج خانوم؟؟؟؟
- من چه میدونم....اول صبحی سوالای بنی اسرائیلی نپرس جان جدت....
+ همینجا واستا الان برمیگردم....
به سمت آشپزخونه رفتم و لیوانی برداشتم
آب سرد رو باز کردم و
با لیوان پر آب به سمت اتاقش رفتم....
یا واقعا خنگه
یا خودشو زده به خنگی
یا میخواد منو حرص بده....
جلو در واستاده بود و چرت میزد....
صدای قدم هامو که شنید....
چشماشو باز کرد...
- آخ دستت طلا چقدر تشنم بودا....
دستشو آورد جلو که لیوان رو ازم بگیره
منم بلافاصله آب رو پاشیدم تو صورتش....
شوک شده نگام کرد.....
+ تا کی میخوای به این اخلاق و رفتارت ادامه بدی؟؟؟؟
مگه بچه ای هنوز؟؟؟؟
فکر کردی این مأموریت شوخیه و اینجا هم خونه خالست....
آرهه؟؟؟؟
میدونم اجازه نداشتم سرش داد بزنم
ولی...
دیگه صبرم تموم شده......
با تن صدای آروم تری گفتم...
+ برو آماده شو.. تا الانشم دیر شده.... عجله کن....
سرشو انداخت پایین و رفت تا آماده بشه....
یجورایی به حاضرجوابی نکردنش شک کردم.....
دختری نبود که به همین راحتی کوتاه بیاد.....
خدا خودش بخیر بگذرونه....
فک کنم سره جمع تو کمتر از پنج دقیقه آماده شد و از اتاق بیرون اومد.....
- من آمادم.....
اخمامو بیشتر توهم کشیدم درو باز کردم و از خونه خارج شدم....
اونم پشت سرم از خونه بیرون اومد و
در و قفل کرد....
برگشتم دکمه آسانسور رو بزنم....
لعنتیییی.....
خراب بود......
الان چه وقت خراب شدن بود....
+ عجله کن باید از پله ها بریم....
خودم جلوتر رفتم....
- آریا ( اسمی که برای رسول گذاشتند و هویت جعلی درست کردند ) صبر کن من....
+ دیر شده بیا دیگه.....
خودم جلو جلو پله ها رو دوتا یکی پایین رفتم....
ما طبقه نه برج بودیم....
منتظرش واینستادم و خواستم زودتر برسم تا اومدنش ماشین رو از پارکینگ بیارم بیرون....
بالاخره این نه طبقه تموم شد....
منتظر شدم تا برسه....
ولی خبری نشد.....
خدایااااااا
از دست این دختر و کاراش به من یه صبری بده.....
دیووونهههه شدم از دستش.....
گوشیمو درآوردم و بهش زنگ زدم.....
صدای زنگ گوشیش تو راه پله شنیده میشد
ولی
جواب نمیداد
مجبور شدم باز پله ها رو بالا برم
ببینم کجا مونده.....
یه طبقه بالا رفتم
نبود
دو طبقه بالا رفتم
که دیدم........
نویسنده ثمین فضلی پور
لایک یادت نره
لطفاً حمایت کنین