『حـَلـٓیڣؖ❥』
🌺🌺فال گاندویی🌺🌺 امروز فال متفاوت است : 🌸 🌺 💐 🌹 🌻 🌼 یکی از این ایموجی هارا انتخاب کن
دوستان این جواب چالش اگه جواب بعضی ها ندادم شرمنده ببخشید..
🌺:وحید رهبانی توی مدرسه بهت گل میده
🌸:علی افشار لب دریا باهات عکس می گیره
💐:مجید نوروزی توی تاکسی بهت آدامس میده
🌹:پندار اکبری توی اتوبوس بهت میگه همکارم میشی
🌻:اشکان دلاوری تمیدهوی رستوران باست غذا درست میکنه
🌼:عرفان ابراهیمی بالای درخت بهت چیپس میده
35.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سریال گاندو
🎞 فصل ۱
💿 قسمت ۷
#همراه_گاندو
@GandoNottostop
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا🌹😉 #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_نود 🤩 #رسول کار بالاخره بعد از چند ساعت تموم شد... حالا با
به نام خدا😄🦋
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_نود_و_یک
#رسول
$ نمیخواید به من بگید چی شده...
کی تیر خورده؟؟؟؟
€ رسول حرف نزن .... فقط سوار شو...
سوار شدم ...
کل راه رو محمد با گوشی حرف میزد...
اصلا نمیفهمیدم چی میگه...
راجب کی داره حرف میزنه..
دم در دانشگاه وایستاد..
$ رها چیزیش شده؟؟؟؟ اونیییی...
اونی که تیر خورده رهاست؟؟
€ پیاده شو خودت میفهمی...
بدو بدو به سمت در ورودی رفتم ...
ماشین رضا ...
اون طرف ماشین تکیه داده بود به ماشین ..
پاش تیر خورده بود..
$ رضااا... تیر خوردی؟؟؟ رها...
رها ، کجاست ؟؟؟؟؟؟
* اون... هه... اونجاست.. آی..
مات و مبهوت کنار یه درخت نشسته بود...
چند تا دختر دانشجو هم کنارش بودن...
شوک شده بود...
$ رها.... خوبی؟؟ چیشد؟؟ چه اتفاقی افتاد....
تو که ... تو که همین دودقیقه پیش با من حرف زدی...
..
حرف نمی زد...
حق داشت...
تاحالا صدای تیر تفنگ رو نشنیده بود...
صدای مهیب و وحشتناکیه...
حتی پرده صوتی گوش تا چند دقیقه نقص پیدا میکنه...
$ رها .. آروم باش... حرف بزن ..
چند دقیقه خیره بود...
$ میشه دورش رو خلوت کنید؟؟؟؟
تقریبا همه به غیر از دریا خانم رفتن ...
$ رها حرف بزن ...
* رها ... رها متوجه میشی چی میگیم؟؟؟؟؟
$ رها .... تورو خدا یه چیزی بگو دارم میمیرم ...
٪ رسول😭
$ جانم ...
٪ 😭😭😭😭اگه.... یه دقیقه..
$ دیگه بهش فک نکن... الان خوبی؟؟،
چیزی نشده ؟؟؟
* نه آقا رسول ... رها چیزیش نشده ... یعنی بنده خدا ااون اقاهه نزاشت چیزیش بشه...
€ رسول بیا اینجا...
$ بله؟؟
€ رها که چیزیش نشده؟؟
$ نه نه... فقط یکم شوکه شده..... حال جسمیش خوبه...
€ الو ... سریع یه امبولانس بیارید....
رسول ... این بطری آب رو بگیر ... آروم که شد ازش بپرس که دقیق چی شده ...
باهم برید اداره ....
برای کارای چهره نگاری...
$ چشم ...
$ رها....
٪ بله..
$ بیا ... یکم از این آب بخور ...
آب رو آروم آروم خورد ...
دستم رو پر از آب کردم ...
پاشیدم تو صورتش ..
$ الان خوبی...
٪ بهترم😢
$ پاشو... دریا خانم کمک کنید ... باهم برید تو ماشین تا بیام .. اینم سوییچ...
€ رسول بیا اینجا..
$ بله اقا؟؟؟
€ کمک رضا کن ... ببرش تو امبولانس...
$ چشم ...
رضا رو سوار آمبولانس کردم.
$ داداش... شرمندم... من واقعا نم...
" چی میگی داداش ... این حرفا چیه؟؟
من که گفتم ... خواهرت مث خواهرم ...
چه فرقی داره ... غلط میکنه کسی بخواد به چشم چپ نگاه کنه ... با خواهر خودم چه فرقی دارن؟؟؟
$ حتما میام پیشت ... فعلا..
" خدا به همراهت ..
واقعا تمام عمر مدیون رضام...
سوار ماشین شدم ..
* خب دیگه ... رها آقا رسول هم اومدن .. من برم..
$ کجا؟؟
* نه دیگه .. من بدم مزاحم نشم 😊
$ بفرمائید
* نه ممنون... خودم میرم..
$ بفرمائید سوار شید.... به صلاح نیست با این وضعیت شما تنها برید... بفرمایید سوار شید ...
جواب داوود رو چی بدم؟؟ بگم با اون همه اتفاق و درگیری عرضه نداشتم ....
بفرمایید😡
سوار شدن ....
به سمت اداره رفتم ...
کارت زدم ...
وارد شدیم ...
& سلام ... چی شده؟؟؟ کجا رفتین یهو؟؟؟
دریا خوبی... چی شده؟؟؟؟؟؟ رضا کو؟؟؟.
$ داوود .. من خودمم هنوز دقیقا چیزی نمیدونم ....
تو برو اتاق چهره نگاری رو آماده کن .. تا من میام
& خیلی خوب .. تو بیا با من بریم...
دریا خانم همراه داوود رفت...
با رها به اتاق محمد رفتیم...
$ رها .. الان خوبی؟؟؟
٪ آره.. خوب که نه... ولی بهترم..😪
$ میتونی به چند تا سوال جواب بدی؟؟
من باید گزارش بفرستم برای نیروی انتظامی...
٪ باشه ..
$ اول دقیق توضیح بده چی شد..
از همون موقعی که تلفن رو قطع کردی به بعد رو توضیح بده ..
٪ وقتی که تماسم با تو قطع شد حدودا ربع ساعت منتظر آقا رضا بودم... آقا رضا راننده هست..
از گفتن اسم واقعی رضا جا خوردم ...
$ بعد چی شد؟؟
بعد از ربع ساعت....😔یه ماشین مدل بال او جلو در دانشگاه ایستاد...
با بوق زدن و جلو عقب شدنش کمی ترسیدم ..
به ایما و اشاره هاشون توجهی نکردم ..
اول فکر کردم یه مزاحم سادس...
اما بعد فهمیدم موضوع خیلی جدی تر از این حرف هاست.
تا اینکه دوتا مرد چهار شونه بلند قد به طرفم اومدن ..
یکی شروع کرد به کشیدن چادرم ..
اون یکی هم سعی کرد من رو به سمت ماشین ببره ...
آخه هم تلاش هاشون به ثمر نشست ..
به زور من رو وارد ماشین کردن...
بچه های دانشگاه به سمت ماشین دویدن ..
تا اینکه آقا رضا سر رسید .... در ماشین رو باز کردم ... به سرعت دویدم ...
به سمتم دویدن .. آقا رضا باهاشون درگیر شد...
اونا...
$ اونا چی؟؟ خوبی.؟؟
٪ اونا یه تیر توی پای آقا رضا زدن ...
بچه ها یی دانشگاه سر رسیدن ..
و موفق به آدم ربایی... نشدن
$ رانندتون مصلح نشد؟؟
٪ نه اصلا .. باهاشون دست به یقه شد
اما از هیچ صلاحی استفاده نکرد...
$ چهره هاشون رو تونستی ببینی؟؟
یادته؟؟؟
٪ آره . خوب یادمه.
$ نماز خونه رو دو قسمت کردیم،یه قسمت مال خانماست.. استراحت کن صداتمیکنم...
#پارت_صد_سیزده
رمان عشق وطن شهادت
فصل دوم
#تارک
+خب... خب
میبینم همه دور هم جمعیم....
فقط یه نفرتون کمه...
اونم تا آخر شب پیداش میشه....
رو کردم به محمد و گفتم
+ بد تقاص پس میدی.....
بد...
میدونستم سرگیجه داره
ولی بازم با یه لحن محکم و کوبنده گفت
- من برای چی باید تقاص پس بدم؟؟؟؟
باید تقاص گند کاری هایی که ازت لو رفته من پس بدم؟؟؟
+ بزار مهمونمون برسه.....
همه چی رو برات در حضور خودش توضیح میدم.....
نگاهی به ساعتم کردم
چهار و بیست و پنج دقیقه عصر بود....
از اون دختر باهوش بعید بود دیر کنه......
#نادیا
+ آقا سعید....برای چی میخواین بیاین؟؟؟؟
برای چی؟؟؟
- خانم محترم اومدن ما سوال داره؟؟؟
+ بله داره.....من میدونم اون دنبال چیه؟؟؟
شماها بیاین اونجا فقط الکی شلوغش میکنید
اونم جوگیر میشه
یه کاری میده دستمون
ازتون خواهش میکنم
- نمیشه....
+ ما رو ببین داریم با کیا حرف میزنیم.....
خیل خب خیل خب چند نفر میخوان بیان؟؟؟؟
- فعلا هشت نفر...
+ با خودتون ده نفر.....
خیل خب....بریم....ولی
ولی خواهش میکنم یکم به حرفای منم توجه کنید
بخدا بیراه نمیگم
- باشه...
+بریم.....
....
........
...........
+ آقا داوود کجاااااااا؟؟؟؟
کجا داری میری همینجوری؟؟؟؟
£ خانم من باید به شما الان تو این موقعیت جواب پس بدم؟؟؟؟
+ بله که باید جواب پس بدی
شما دو نفر به من تو ماشین قول دادین.....
- داوود بیا یه لحظه.....
همین که دیدم مشغول صحبت شدن
و از من غافل....
به سمت پشت خونه رفتم......
دیواراش نسبت به بقیه دیوار های خونه کوتاه تر بود و
میتونستم برم بالا.....
به بالای دیوار که رسیدم
بدون اینکه پایین رو نگاه کنم.....
پریدم پایین......
ساعدمو محکم گاز گرفتم تا جیغم بلند نشه....
تف تو ذات پلیدت تارک
تفففف....
جرعت نداشتم به پام نگاه کنم....
از طرفی هم دردش هرلحظه بیشتر و بیشتر میشد......
فکر همه جاشو کرده بود عوضی.....
نگاهی به دور و اطرافم انداختم....
بللللههههه
پایین دیوارا پر بود از تله موش های بزرگ.....
ناچارا دستمو بردم به سمت پام....
تا شاید بتونم بازش کنم....
نویسنده ثمین فضلی پور
همینکه دستم و گذاشتم رو تله موش....
دست یکی نشست رو دستم....
نفسم حبس شد..... بدبخت شدم.....پیدام کردن.....
ولی دیدم دستمو کنار زد و آروم مشغول باز کرد تله موش شد....
نگاش کردم....
چقدر دلم برای این مرد.....قهرمان زندگیم.....تنگ شده بود....
اشکام.....بی اختیار جاری شد.....
خم شد و آروم کنار گوشم گفت
¥ آروم باش....بخوام تله رو باز کنم ممکنه دردت بگیره....
ولی یکم تحمل کن....
دستشو جلو دهنم گرفت و ادامه داد....
¥هروقت دردش غیر قابل تحمل شد
ساعد منو با تمام توانت گاز بگیر....فهمیدی.....
ولی من هنوز خیره خیره نگاش میکردم....
اون منو نمیشناخت
ولی من که اونو میشناختیم......
سوالی نگام کرد.....
سرمو به معنای تایید حرفش تکون دادم.....
مشغول شد.....
یه لحظه احساس کردم کل وجودم از بدنم خارج شد....
خواستم جیغ بزنم از درد......
که دستشو آورد نزدیک و با گاز گرفتن جیغمو خفه کردم.....
کل بدنم به لرزه افتاده بود....
¥ آروم باش.....تموم شد.....
تیکه ای از استین لباسشو پاره کرد و دور زخم پام پیچید.....
¥ تموم شد.....
بهتری؟؟؟؟
سرمو تونستم فقط تکون بدم
¥ برای چی تنهایی اومدی....
اصلا چرا اومدی؟؟؟؟
سعی کردم از جام پاشم....
که درد پاک تو کل بدنم پخش شد....ولی به روی خودم نیاوردم....
¥ کجا؟؟؟؟
+ من باید برم داخل.....
تارک منتظر منه....
نباید بزارم نقششو عملی کنه....
خواست مانعم بشه که گفتم
+ اتفاقی نمیوفته.....
تارک یه چیزیو میخواد
منم اونو بهش میدم و ماجرا ختم به خیر میشه.....
منتظر جوابش نشدم و لنگان لنگان به سمت ساختمون رفتم.....
پنجره یکی از اتاقا باز بود....
خودمو کشیدم بالا ولی این سری پایین رو نگاه کردم....
چیزی نبود....آروم اومدم پایین و به سمت در رفتم....
لای در باز بود...
سرکی کشیدم.....
چشمم افتاد به رسول.....
چشام پره اشک شد.....عوضی چیکار کردی باهاش....
سایه ای نزدیک در افتاد.....
تو اتاق فقط یه کمد بود....
تا خواستم به سمت کمد برم...
در باز شد.....
انگین حروم زاده بود.....
بلند داد زد
$ بیاین ببنید چی پیدا کردم....
به سمتم اومد....
سعی کردم نشون ندم که ترسیدم....
دستمو گرفت و کشان کشان منو از اتاق بیرون برد
پام درد میکرد....
و اینم با سرعت گام هاشو برمیداشت.....
تارک رو مبل لم داده بود.....
جلوش واستادیم
با نفرت تمام به چشماش خیره شدم......
مسعود که پشت تارک واستاده بود به سمت اومدو
یهویی محکم با پاش زد پشت زانوم
که زانوهایم خم شد و به زور جلو تارک زانو زدم.....
سیگار شو تو جا سیگاری خاموش کرد و گفت
¢ خیلی منتظرم گذاشتی.....
خیلییییی....
رو کرد به انگین و گفت....
¢ سپر انسانی.....
بعید میدونم این خوشگل خانم بدون همراه اومده باشه.....
+ چیکار داری میکنی؟؟؟؟؟
من هزار بار برات توضیح دادم اون واقعه همش اتفاق بود....
آقا محمد تقصیری نداشت....
¢ چرا اینقدر از محمد دفاع میکنی؟؟؟؟؟
یادت رفته با تو چیکار کرده؟؟؟
با پدرت
با خانوادت
+ اونا همش دروغای تو بود که به خوردم دادی حیوون کثیف.....
¢ حالا واستا و ببین این حیوون کثیف چیکار میکنه