هدایت شده از به سوی او
#خاطره ۲
ـــــــــــــــــــــــــ
نزدیک به ده سال پیش برای مدتی با جمعی از بچه های سوم راهنمایی کلاس داشتم. یک روز پدر یکی از بچه ها تماس گرفت و گفت که پسرش این هفته برای تمریناتش نرفته، هرچه هم اصرار میکنند حرفی نمیزند فقط میگوید دیگر نمیروم. پسرش توی نونهالان صبای قم توپ میزد و به قول مربیهایش از امیدهای آینده صبا بود. کمی هم سربه هوا و سرشار از تمام شیطنتهای نوجوانی. خلاصه پدرش پشت تلفن چندبار خواهش کرد که پیگیر ماجرا بشوم. جلسه بعد از اون خواستم بعد از کلاس بماند. سر صحبت را باز کردم. علاقه ای به گفتن نداشت. اصرار کردم تا بالاخره گفت: حاج آقا یادتون هست چند وقت قبل در مورد شخصیت آدمها و اینکه آدم نباید زود تحت تاثیر قرار بگیره و جوگیر بشه صحبت کردید؟
- بله خب
یادتون هست داستان امام خمینی رو تعریف کردید که وقتی از پاریس میاومد چند میلیون نفر برای استقبالش اومده بودن اما ایشون... حاجاقا من هرچی فکر کردم دیدم بازی توی اون تیم همش جوگیریه، به خاطر یه بُرد آدم مغرور میشه و خودشو گم میکنه و... اینها را که میگفت انگار برق من را گرفته باشد، اصلا باورم نمیشد این همان نوجوان سر به هوا و شر و شور باشد. اصلا یادم آمد آنروز که این حرفها را در کلاس میزدم چقدر ناراحت بودم که چرا این بچه ها به همه چیز توجه دارند جز حرفهای من! خلاصه کمی با او حرف زدم شاید نظرش عوض شود و از تصمیمش برگردد اما محکم بود و زیر بار نرفت.
چند سال بعد یک روز زنگ در را زدند. خودش بود. آمده بود دیدنم. برای خودش مردی شده بود. حرف را به فوتبال کشاندم. گفت حاج آقا یادتونه؟ گفتم مگر میشود یادم برود؟ و دوتایی خندیدیم. بعد به خاطر آن اتفاق از من تشکر کرد و من خوشحال بودم از اینکه از تصمیمش پشیمان نشده است.
همیشه فکر میکنم در کلاسهایی که با دوستان نوجوان و جوانم داشتهام معلم خوبی نبودهام. اما امیدوارم شاگرد خوبی برایشان بوده باشم.
#تأملات
✍️ محمد علیزاده