eitaa logo
شهیـــღـد عِشـق
824 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
کانال بایگانی شد... به یاد شهیــღـد محمــღـدحسین محمـღـدخـانی کپی حلال حلال اینستا «آرشیو عکس ها و فیلم های شهید»👇🏻 https://instagram.com/hajammar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
اصلا رقیه نه ، مثلا دختر خودت؛ یک شب میان کوچه بماند،چه میشود ؟ اصلا بدون کفش ،توی بیابان،پیاده نه !!! در راه خانه تشنه بماند ،چه میشود ؟ دزدی از او به سیلی و شلاق و فحش ،نه ! تنها به زور گوشواره بگیرد ،چه میشود ؟ گیریم خیمه نه ،خانه و یا سرپناه ،نه ! یک شعله پیرهنش را بگیرد ، چه میشود؟ در بین شهر ،توی شلوغی ،همیشه ،نه ! یک شب که نیستی ،بهانه بگیرد ،چه میشود؟ اصلا پدر ،عمو و برادر ،نه ، جوجه ای ، تشنه مقابل چشمش بمیرد ،چه میشود ؟ دست گناهکار مرا روز رستخیز ، یک دختر سه ساله بگیرد ،چه میشود ؟ @hajammar313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضرت رقیه (س) رو میشناسی؟؟؟😭😭😭 التماس دعا... @hajammar313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب الرقیـــــ❤️ـــه...
🌱 او بیان کردن، روشنگری، هدایت و مشخّص کردن مرز بین حقّ وباطل - چه در زمان یزید و چه قبل از او - بود. منتها آنچه در زمان یزید پیش آمد واضافه شد، این بود که آن پیشوای ظلم و گمراهی و ضلالت، توقّع داشت که این امام هدایت پای حکومت او را امضاء کند؛ «بیعت» یعنی این. میخواست امام حسین علیه‌السّلام را مجبور کند به جای این‌که مردم را ارشاد و هدایت فرماید و گمراهی آن حکومت ظالم را برای آنان تشریح نماید، بیاید حکومت آن ظالم را امضا و تأیید هم بکند! قیام امام حسیــــ❤️ــــن علیه‌السّلام از این‌جا شروع شد . ✋ @hajammar313
🔴هیئتی که توش حرف سیاسی زده نشه و‌ شمر زمانه شناخته نشه، 🔴هیئتی که بصیرت نده برای یاری امام زمان و کمک به مظلومین عالم، 🔴هیئتی که مستمع رو متوجه انحراف بزرگان سیاسی نکنه، 🔴هیئتی که آدم رو‌ به سمت کارتشکیلاتی برای زمینه سازی ظهور نکشونه، نمیتونه برای انقلاب و ایران تاثیرگذار باشه✋ @hajammar313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 💖رمـان های خوب و جذاب💖
بسم الله شب همه در خانه ام‌ربیع گرد آمده بودند. سلیمان وسط اتاق خوابیده بود و همه‌ی بزرگان بنی کلب در اتاق گرداگرد نشسته بودند. عبدالاعلی _شیخ بنی‌ کلب_ بالتی اتاف کنار عبدالله بود و زبیر نیز کنار او با گوشه‌ی لباسش ور می‌رفت. بشیر و دیگران نیز بودند. ربیع جلو در ایستاده بود. مادر ظرف آب را به ربیع داد. ربیع وارد اتاق شد و ظرف آب را به بشیر داد. بشیر شروع به پاک کردن زخم شانه‌ی سلیمان کرد. زبیر گفت: «اگر اوضاع بر همین روال باشد، باید با هر کاروان لشکری همراه کنیم.» بشیر گفت: «باید به سراغ امیر برویم و از او بخواهیم چاره‌ای بیاندیشد.» عبدالا علی گفت: «گرفتاری ما از بی لیاقتی امیر است، وگرنه راه های شام که امنیت دارد.» زبیر گفت:«پس پیکی به شام بفرستیم و از امیرمومنان یزید استمداد کنیم.» عبدالله گفت: «پیش از آن باید با نعمان امیر ملاقات کنیم.» سلیمان دچار تشنج شد. گرد او را گرفتند. بشیر رو به عبدالاعلی سر تکان داد که یعنی رفتنی است. سلیمان به سختی صحبت میکرد. از بشیر پرسید: «ام‌ربیع کجاست؟» بشیر به ربیع اشاره کرد که مادر را صدا بزند. ربیع بیرون رفت. سلیمان گفت: «مرا با او تنها بگذارید!» بشیر برای کسب تکلیف به عبدالاعلی نگاه کرد. عبدالاعلی برخاست از اتاق بیرون رفت و بقیه هم به دنبال او بیرون رفتند. ام‌ربیع وارد اتاق شد. بشیر دست بر شانه ربیع گذاشت و او را نیز با خود برد. ربیع پشت پنجره اتاق آمد و دید که سلیمان با مادرش سخن می‌گفت و کم کم مادر به گریه افتاد و؛... سلیمان مرد! مادر اشک آلود، بیرون آمد. نگاه کنجکاو همه، به ام‌ربیع دوخته شده بود. ام‌ربیع گفت: «خداوند سلیمان را بیامرزد که خوب امانتداری بود!» همه از مرگ سلیمان آگاه شدند. ربیع جلو رفت. گفت: «او به تو چه گفت مادر؟» «سفارشی از پدرت برای تو داشت!» ربیع به فکر فرو رفت. زبیر جلو آمد و پرسید: «چه سفارشی؟» ام‌ربیع گفت: «اگر می‌خواست به تو می‌گفت!» زبیر دلخور از پاسخ او، عقب کشید و کناری ایستاد. ام‌ربیع به اتاق دیگری رفت و به دنبالش ربیع وارد اتاق شد. عبدالاعلی رو به بقیه کرد و گفت: «سلیمان را به مسجد ببرید!» بعد رو به عبدالله گفت: «دوست داشتم زمانی می‌رسیدی که می‌توانستیم جشنی بر پا کنیم، اما...» عبدالله مجال نداد. گفت: «جشن ما زمانی است که مسلمانان در سرزمین خود آرامش داشته باشند.» جماعت وارد اتاقی شدند که سلیمان در آن بود. ربیع به اتاقی رفت که مادر در آن نشسته بود و اشک می‌ریخت. ربیع به او نزدیک شد. ام‌ربیع متوجه حضور پسرش شد. سر برگرداند و به او نگاه کرد. ربیع گفت: «او به تچ چه گفت مادر!؟» ام‌ربیع در سکوت به او خیره بود. ربیع گفت: «اگر برای من سفارشی داشت، پس چرا سکوت کرده‌ای و باز نمی‌گویی؟» ام‌ربیع از پنجره دید که سلیمان را بیرون می‌بردند. بعد رو به ربیع گفت: «ببین اگر همه رفته‌اند، برگرد تا بگویم.» ربیع بیشتر کنجکاو شد. بیرون رفت. ام‌ربیع چند لحظه بعد، او را در میان جماعت دید که سلیمان را بر دوش داشتند و از خانه بیرون می‌بردند. ربیع نیز آن‌ها را تا جلو در خانه بدرقه کرد. بعد در را بست و به اتاق باز گشت و منتظر ماند. ام‌ربیع گفت: «او گفت که پدرت در حجاز نمرد؛ در شام مرد.» ربیع با تعجب جلو تر رفت و گفت: «در حجاز نمرد؟! خب... چرا... چرا این دروغ را به ما گفت؟» ام‌ربیع گفت: «پدرت از او خواسته بود.» «مرگ پدر غم‌انگیز است، چه در حجاز چه در شام!» ام‌ربیع گفت: «او از بیماری نمرد؛ او را کشتند!» ربیع جا خورد و کم کم طنین خشم در صدایش آشکار شد: «چه کسی او را کشت؟» ام‌ربیع برخاست و صاف و محکم در چشمان ربیع نگاه کرد. گفت: «پدرت سفارش کرده که هرگز به شام نروی!» ربیع گیج شده بود. فکر کرد. بعد گفت: «نمی‌فهمم این چه سفارشی است!؟ پدرم با چه کسی دشمنی داشت که...» ام‌ربیع بغض آلود گفت: «او را کشتند، چون از علی برائت نجست.» ربیع با حیرت و ناباوری به مادر نزدیک شد و روبروی او نشست: «او را کشتند، چون از علی برائت نجست؟!» «برای نماز به مسجدی در شام رفته بود و بعد از نماز به رسم شامیان در دشنام به علی‌بن‌ابی‌طالب اعتراض کرد. امام مسجد هم، فتوای قتل او را داد و خونش را همان‌جا ریختند.» اندوه مرگ پدر، برای ربیع دوباره تازه شد. ناباور و مات ماند.
هدایت شده از 💖رمـان های خوب و جذاب💖
بسم الله هنوز آفتاب بر حیاط خانه چیره نشده بود که ام‌ربیع دید، پسرش بار شتر را محکم می‌کند. اسبی در گوشه دیگر حیاط بود. مادر از خانه بیرون آمد و لحظه ای به او نگاه کرد. کیسه‌ای بزرگ در دست داشت. نگران جلو رفت. ربیع کیسه را از مادر گرفت. گفت: «این ها را در قبایل میان راه می‌فروشیم و در شام خانه‌ای می‌خریم و ساکن میشویم.» ام‌ربیع گفت: «کمی دیگر فکر کن ربیع، عمل نکردن به سفارش پدر، بد فرجامی دارد. وقتی از تو خواست به شام نروی، یعنی از خون خویش گذشته تا خداوند در روز موعود میان او و قاتلانش داوری کند.» «پدر از حق خود برای خونخواهی گذشت، اما من هم حقی دارم که نمی توانم از آن بگذرم!» «لااقل با عبدالله بن عمیر مشورتی کن!» ربیع دست کشید و با کنایه به مادر لبخند زد. گفت: «عبدالله؟! اگر به مشورت با مردان بنی کلب اعتماد داری، چرا به آن‌ها نگفتی که شامیان با پدر چه کردند؟! پس تو خود می‌دانی که مردی در بنی کلب نیست که به خونخواهی پدرم به شام برود.» مادر گفت: «بنی‌کلب با بنی‌امیه پیمان دارد؛ و مادر یزید؛ زنی از قبیله توست! تو چه توقعی داری؟ می‌خواهی به آن ها بگویم، به خونخواهی پدرت به شام بروند؛ که به جرم دوستی با علی‌بن ابی‌طالب کشته شده. دوستی‌ای که از خوف آشکار شدنش، از تو هم پنهان داشتم؟!» «من اگر علی را نمی‌شناسم، پدرم را خوب می‌شناسم؛ که او از پرهیزگاران بود و از بدکاران دوری می‌کرد. پس قبیله من، این شمشیر است و نیازی به مردان بنی‌کلب ندارم.» «تو در کار تجارت بی تجربه هستی، اگر به شام برویم، مستمری ما را از بیت المال قطع می کنند.» «چرا باید مستمری ما را قطع کنند؟!» مادر گفت: «مگر نمی‌دانی که زبیر عریف ماست و همه ساله سهم ما از بیت المال در اختیار اوست.» «مهم نیست، در شام تجارت می‌کنیم.» «و اگر در شام همین اموال باقیمانده را هم از دست بدهیم؟!» ربیع لحظه‌ای به مادر نگاه کرد. نمی‌خواست تن به این تردید بدهد. گفت: «تا اسب را سیراب کنی، به نزد بشیر می‌روم تا تیغم را تیز کند.» مادر در سکوت به ربیع نگریست، تا از خانه بیرون رفت و در را بست. ربیع که به در مغازه بشیر رسید، شمشیرش را برای تیز کردن به او داد. بشیر در حالی که شمشیر را تیز می‌کرد، به ربیع اشاره کرد که بنشیند. بعد رو به زید گفت: «پسرم آتش را تند تر کن! که تیغ ربیع فقط به آتش تند نرم می‌شود.» بعد رو به ربیع کرد: «به راستی که تو پسر عباس هستی! مرد سرسختی بود. همیشه برای انجام دشوارترین کار ها آماده بود. تو هم در اوضاعی که کاروان داری پر خطر ترین کارهاست، تصمیم به تجارت گرفته‌ای؟!» ربیع گفت: «چاره ای نیست من هم باید پی کاری باشم که پدرم بود.» «با این همه خطر، چرا مادرت را به دنبال خود می‌کشی.» «خودش می‌خواهد همراهم بیاید، من هم با همه‌ی جان مراقبش خواهم بود.» زید پرسید: «به کجا می روید؟» «شام!» بشیر گفت: «چرا به یمن یا حجاز یا مصر نمی‌روید که بهترین کالا ها را دارند؟» «شام را ترجیح می‌دهم، راه هایش امن‌تر است.» زید گفت: «کاش ما هم می‌توانستیم به شام برویم. بسیار از شام شنیده‌ام.» بشیر گفت: «زندگی جز در قبیله، تنهایی و غربت به همراه دارد، حتی اگر در شام باشد.» ربیع گفت: «قبیله ای که مردانی چون عباس نداشته باشد، نباشد بهتر است.» بشیر شمشیر تیز شده را به ربیع داد. ربیع سکه‌ای داد و لبخندی به بشیر و زید؛ و رفت. بشیر به فکر فرو رفت.
بسم رب الحیــــ🌱ـــدر