eitaa logo
شهیـــღـد عِشـق
825 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
کانال بایگانی شد... به یاد شهیــღـد محمــღـدحسین محمـღـدخـانی کپی حلال حلال اینستا «آرشیو عکس ها و فیلم های شهید»👇🏻 https://instagram.com/hajammar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب شهدا وصدیقین❤️ از ممد حسین بیشتر چیز های باطنی درس گرفتم. حالی ام شد شهدا زنده اند. با آن ها میشود حرف زد یا درددل کرد یا اینکه می شود چیزی از آنها خواست. عشق شهدا بود. نا غافل ما را همدنبال خودش میکشاند. هر وقت می آمد معراج شهدای دانشگاه، می رفت روی قبر ها چفیه می مالید، می بوسیدشان، بهشان عطر و گلاب می زد. شهید گمنام آورده بودند هیئت علم. خیلی عزاداری کردند. الحق شب خیلی قشنگی بود و کلی صفا کردیم. ممد حسین بعد از هیئت باز هم گریه میکرد و روضه می خواند و حرف می زد. همه را ریخت به هم. هیئت تمام شده و بچه ها اکثرا رفته بودند؛ ولی باز گروهی ول کن قصه نبودند. آن موقعی که هیچ کس نمی دانست سوریه کجاست، میرفت آنجا میجنگید تا شهید شود. با این دیوانه بازی هایش، دم خوری با شهدا را به من سر مشق میداد. کلی احترام به خانواده را یاد گرفتم در این مسیر. احترام به هیئت و کسانی که پا می گذارند به آنجا. سرت را بیندازی پایین و کار خودت را انجام دهی. هیئت امام حسین باید بهترین غذا و بهترین تزیینات و خلاصه همه چیزش تک باشد. نا خواسته از این ها خط می گرفتم. ادامه دارد... @Hajammar313
هدایت شده از 💖رمـان های خوب و جذاب💖
بسم الله هنوز آفتاب بر حیاط خانه چیره نشده بود که ام‌ربیع دید، پسرش بار شتر را محکم می‌کند. اسبی در گوشه دیگر حیاط بود. مادر از خانه بیرون آمد و لحظه ای به او نگاه کرد. کیسه‌ای بزرگ در دست داشت. نگران جلو رفت. ربیع کیسه را از مادر گرفت. گفت: «این ها را در قبایل میان راه می‌فروشیم و در شام خانه‌ای می‌خریم و ساکن میشویم.» ام‌ربیع گفت: «کمی دیگر فکر کن ربیع، عمل نکردن به سفارش پدر، بد فرجامی دارد. وقتی از تو خواست به شام نروی، یعنی از خون خویش گذشته تا خداوند در روز موعود میان او و قاتلانش داوری کند.» «پدر از حق خود برای خونخواهی گذشت، اما من هم حقی دارم که نمی توانم از آن بگذرم!» «لااقل با عبدالله بن عمیر مشورتی کن!» ربیع دست کشید و با کنایه به مادر لبخند زد. گفت: «عبدالله؟! اگر به مشورت با مردان بنی کلب اعتماد داری، چرا به آن‌ها نگفتی که شامیان با پدر چه کردند؟! پس تو خود می‌دانی که مردی در بنی کلب نیست که به خونخواهی پدرم به شام برود.» مادر گفت: «بنی‌کلب با بنی‌امیه پیمان دارد؛ و مادر یزید؛ زنی از قبیله توست! تو چه توقعی داری؟ می‌خواهی به آن ها بگویم، به خونخواهی پدرت به شام بروند؛ که به جرم دوستی با علی‌بن ابی‌طالب کشته شده. دوستی‌ای که از خوف آشکار شدنش، از تو هم پنهان داشتم؟!» «من اگر علی را نمی‌شناسم، پدرم را خوب می‌شناسم؛ که او از پرهیزگاران بود و از بدکاران دوری می‌کرد. پس قبیله من، این شمشیر است و نیازی به مردان بنی‌کلب ندارم.» «تو در کار تجارت بی تجربه هستی، اگر به شام برویم، مستمری ما را از بیت المال قطع می کنند.» «چرا باید مستمری ما را قطع کنند؟!» مادر گفت: «مگر نمی‌دانی که زبیر عریف ماست و همه ساله سهم ما از بیت المال در اختیار اوست.» «مهم نیست، در شام تجارت می‌کنیم.» «و اگر در شام همین اموال باقیمانده را هم از دست بدهیم؟!» ربیع لحظه‌ای به مادر نگاه کرد. نمی‌خواست تن به این تردید بدهد. گفت: «تا اسب را سیراب کنی، به نزد بشیر می‌روم تا تیغم را تیز کند.» مادر در سکوت به ربیع نگریست، تا از خانه بیرون رفت و در را بست. ربیع که به در مغازه بشیر رسید، شمشیرش را برای تیز کردن به او داد. بشیر در حالی که شمشیر را تیز می‌کرد، به ربیع اشاره کرد که بنشیند. بعد رو به زید گفت: «پسرم آتش را تند تر کن! که تیغ ربیع فقط به آتش تند نرم می‌شود.» بعد رو به ربیع کرد: «به راستی که تو پسر عباس هستی! مرد سرسختی بود. همیشه برای انجام دشوارترین کار ها آماده بود. تو هم در اوضاعی که کاروان داری پر خطر ترین کارهاست، تصمیم به تجارت گرفته‌ای؟!» ربیع گفت: «چاره ای نیست من هم باید پی کاری باشم که پدرم بود.» «با این همه خطر، چرا مادرت را به دنبال خود می‌کشی.» «خودش می‌خواهد همراهم بیاید، من هم با همه‌ی جان مراقبش خواهم بود.» زید پرسید: «به کجا می روید؟» «شام!» بشیر گفت: «چرا به یمن یا حجاز یا مصر نمی‌روید که بهترین کالا ها را دارند؟» «شام را ترجیح می‌دهم، راه هایش امن‌تر است.» زید گفت: «کاش ما هم می‌توانستیم به شام برویم. بسیار از شام شنیده‌ام.» بشیر گفت: «زندگی جز در قبیله، تنهایی و غربت به همراه دارد، حتی اگر در شام باشد.» ربیع گفت: «قبیله ای که مردانی چون عباس نداشته باشد، نباشد بهتر است.» بشیر شمشیر تیز شده را به ربیع داد. ربیع سکه‌ای داد و لبخندی به بشیر و زید؛ و رفت. بشیر به فکر فرو رفت.
ما۲ ساعت دوازده بود و کوچه در سکوت سرد پاییزی فرو رفته بود. سینا حسرت زده به ماشین­ هایی که از کنارشان رد می­ شد نگاه می­ کرد. شهاب خنده­ اش گرفت و گفت: – حسرت بخوری گرم می­شی؟ سینا در ماشین خاموش و سرد بیشتر مچاله شد و گفت: _ بخاری، شوفاژ، کرسی، چایی… همه میاد جلوی چشمم. حال بچم هم همین­طور! شهاب سرش را چرخاند سمت سینا و پرسید: – مگه تبش قطع نشده؟ – نه طفلکم! امروز سه روز شد که خونه سقفش سرجاشه. گفته ویروسه سه روز تحمل کنید تموم می­شه. بنده ­ی خدا خانمم خواب نداره! هم­زمان با این حرف، همراهش زنگ خورد. سینا صدای کودک مریضش را که شنید صاف نشست و کمی برایش شعر خواند و وعده­ ی آمدن داد. ارتباط را که قطع کرد، چند لحظه طول کشید تا چشم از صفحه ­ی روشن موبایل برداشت و برگردد به فضای سرد ماشین. شهاب با تأسف سری تکان داد. به خاطر مسائل امنیتی ماشین را خاموش نگه داشته بودند و سرما کلافه ­شان کرده بود. ساعت­ ها بود نگاه دوخته بودند به دیوارهای خانه ­ای که ارتفاعش بیشتر از خانه ­های دیگر توی ذوق می­ زد. سینا همان­ طور که برای گرم شدن، دستانش را زیر بغل گرفته بود گفت: -خونه نیست که، دژِ! ببین قسمت بالای دیوار رو، انگار نیم مترش را بعدا ساختن! هم بلندی دیوار غیر عادیه، هم دوتا دوربینی که روی خونه سواره! باید ببینیم توش هم همین­جوریه؟ – آقا امیر داره میاد ببینیم چی می­گه تا پیش­نهاد خودمون رو بهش بدیم! لحظاتی نگذشته بود که موتور امیر کنار ماشین توقف کرد. صدای گرم امیر در ماشین پیچید: – سلام سلام… چه سرمای دل ­چسبی! چه خبر؟ دستان سرد امیر را فشردند و شهاب گزارش داد: – منتظر شما بودیم. روی در اصلی سه تا دوربین سواره، البته یکیش برای ساختمون روبروییه. همون که سنگ سیاه کار کرده. یه در هم توی کوچه داره که برگ­ های خشک­ جمع شده­ جلوش نشون می­ده خیلی وقته باز نشده! البته توی این مدت هم ما ندیدیم کسی از کوچه رفت و آمد کنه! – خب پس شروع کنیم. شهاب از ماشین پیاده شد و در سکوت شب پهباد را راهی ساختمان کرد. سینا و امیر تصاویری که پهباد از فضای داخل حیاط نشان می­ داد را روی لب ­تاب کنترل می­ کردند. سینا گفت: – یه دوربین بالای در ورودی حیاط، اینم دومی بالای ورودی ساختمون، چه قفل کتابی زدن به درش، تمام پنجره ­ها هم نرده داره که! امیر به نور ضعیفی که از یکی از پنجره ­های این ساختمان دیده می­ شد اشاره کرد: – این ساختمونی که کنار حیاطه انگار تازه ساخته شده! یکی هنوز توی این ساختمونه سینا! سینا با وحشت نالید: – من مطمئنم که همه رفتند! 🕸🕸🕸🕸🕸ادامه دارد🕸🕸🕸🕸🕸 (به درخواست نویسنده کپی آزاده) @hajammar313
🌱🌹🌱 🌹🌱 🌱 انقلاب اسلامی ملّت ایران، قدرتمند امّا مهربان و باگذشت و حتّی مظلوم بوده است. مرتکب افراط‌ها و چپ‌روی‌هایی که مایه‌ی ننگ بسیاری از قیامها و جنبشها است، نشده است. در هیچ معرکه‌ای حتّی با آمریکا و صدّام، گلوله‌ی اوّل را شلّیک نکرده و در همه‌ی موارد، پس ‌از حمله‌ی دشمن از خود دفاع کرده و البتّه ضربت متقابل را محکم فرود آورده است. این انقلاب از آغاز تا امروز نه بی‌رحم و خون‌ریز بوده و نه منفعل و مردّد. با صراحت و شجاعت در برابر زورگویان و گردنکشان ایستاده و از مظلومان و مستضعفان دفاع کرده است. این جوانمردی و مروّت انقلابی، این صداقت و صراحت و اقتدار، این دامنه‌ی عمل جهانی و منطقه‌ای در کنار مظلومان جهان، مایه‌ی سربلندی ایران و ایرانی است، و همواره چنین باد. 🌱 🌹🌱 🌱🌹🌱 🎤 📚 💪 📱 ❤️🌱 🆔 @hajammar313 🔷🔸
❤️🍃❤️🍃 *﷽* 🍃❤️🍃 ❤️🍃 🍃 ای خدای عزیز و‌ ای خالق حکیم بی‌همتا! دستم خالی است و کوله‌پشتی سفرم خالی، من بدون برگ و توشه‌ای به امید ضیافتِ عفو و کرم تو می‌آیم. من توشه‌ای برنگرفته‌ام؛ چون فقیر [را] در نزد کریم چه حاجتی است به توشه و برگ؟! سارُق، چارُقم پر است از امید به تو و فضل و کرَم تو؛ همراه خود دو چشم بسته آورده‌ام که ثروت آن در کنار همه ناپاکی‌ها، یک ذخیره ارزشمند دارد و آن گوهر اشک بر حسین فاطمه است؛ گوهر اشک بر اهل‌بیت است؛ گوهر اشک دفاع از مظلوم، یتیم، دفاع از محصورِ مظلوم در چنگ ظالم. 🍃 🍃❤️ 🍃❤️🍃 🍃❤️🍃❤️ ❤️🌱 🆔 @hajammar313 🔷🔸
شهیـــღـد عِشـق
#قسمت_پنجم مسئول بسیج دانش‌آموزی مسجدصاحب‌الزمان(عج) به خاطره‌ای که از شهید دارد اشاره می‌کند و می‌
🍃 حضور در کنار پدری رزمنده و ایثارگر باعث شده بود تا شهید محمدخانی به خوبی با مضمون جهاد و ایثار آشنایی داشته باشد. کارگر با اشاره به این موضوع می‌گوید: «وقتی خبر شهادت محمدحسین را شنیدم تعجب نکردم. او همیشه آرزوی شهادت داشت. ❤️🌱 🆔 @hajammar313 🔶🔹