#عمار_حلب
#قسمت_دوم
بسم رب شهدا وصدیقین❤️
به گوشم خورد یک هیئت دانشجویی هست که همه با هم میروند عزاداری.
ویرم گرفت به هوای شام خوردن بروم «هیئت علم دار».
توی خوابگاه که بودیم، فقط میخواستیم برویم یک جا غذایی بدهند تا بخوریم و شکممان سیر شود.
شامشان معمولی بود، ولی برای ما با ارزش بود؛ پنیر و هندوانه یا پنیر و خیار و الویه.
بعضی وقت ها پول نداشتند.
ممد حسین می رفت شیر و کیک میخرید.
به هر قیمتی، یک خوردنی ردیف میکرد که کسی گرسنه بیرون نرود.
بعضی وقت ها هم پول میرسید و سنگ تمام میگزاشتند.
یک بار قارچ سوخاری با مرغ پخته بودند که الحق قشنگ بود.
مرغش خام بود، ولی خیلی مزه داد.
من هم زیاد بچه هیئتی نبودم.
راستش اصلا هیئتی نبودم.
ائمه را درست نمیشناختم.
پنداری حضرت فاطمه یکی جداست، حضرت زهرا هم یکی جداست.
حضرت قاسم و حضرت رقیه را نمی شناختم.
نمی دانستم چه نسبتی با هم دارند.
حتی نسبت حضرت زینب و حضرت فاطمه را هم ملتفت نبودم!
دفعه اول که پا گذاشتم تو هیئت، یکی یکی من را چپاندند تنگ بغلشان و ماچ بارانم کردند و حسابی تحویلم گرفتند.
که چی؟! بیا بالای مجلس بنشین.
ما را بردند جلو و کلی خوشامد گفتند.
خیلی...
ادامه دارد...
@Hajammar313
هدایت شده از 💖رمـان های خوب و جذاب💖
بسم الله
#نامیرا
#قسمت_دوم
تا افق خاکستری، جز خار و خاشاک نبود.
انس بن حارث کاهلی به نماز ایستاده بود؛ در میان گودالی طبیعی که در کنارش تک خیمهای کوچک در باد داغ دشت خشک میلرزید.
در رکوعش، موی بر شانه ریخته اش با ریش بلند و یکدست سپیدش، یکی میشد.
در سجده اش صای فریاد مردان خشمگین و چکاچک شمشیر ها و زمین کوب سم اسبان رمیده و هرم آتش و شیون زنان و کودکان و خروش رود، دور و نزدیک میشد.
به سجده که رفت، انگار چنان بر خاک افتاده بود که هرگز بر نخواهد خواست.
برخواست بی آن که عبدالله و همراهان خسته اش را ببیند که تکیده به او نزدیک میشدند؛ تا رسیدند و گرد تک خیمه را گرفتند و عبدالله از اسب پایین آمد و کنار گودال چشم در چشم انس ایستاد تا او موج حیرت از دیدن پیرمردی تنها در بیابانی خشک و دور افتاده را در نگاهش بفهمد؛ که ندید و نفهمید.
عبدالله منتظر ماند تا نماز انس به پایان رسید.
حالا عبدالله را میدید؛ خونسرد و بی هراس، بعد سوارانی را که گرد خیمهاش را گرفته بودند و حالا یکی شان پیاده شد و کنار عبدالله ایستاد.
عبدالله پرسید: «پیرمرد! تو واماندهای یا در راه مانده؟»
«هیچ کدام. مقیم هستم.»
عبدالله به تسخّر خندید و به پیرامون اشاره کرد که جز دشت سوزان هیچ نبود؛ و گفت: «مقیم؟! دراین جهنم؟! تنها و بیکس؟!»
انس گفت: «اینجا جهنم نیست که تکه ای از بهشت است و من تنها نیستم، درانتظار یارانی مانده ام که به زودی میرسند و من امید دارم یاری مرا بپذیرند.»
و از جا بلند شد. عبدالله از سخنان انس سر در نیاورد. نگاهی به سوار همراهش انداخت. او نیز ابرو انداخت و لب آویخته کرد که یعنی من هم سر در نمیآورم.
عبدالله رو به انس برگشت و گفت: «نیازی نیست از ما بترسی و یاران نداشتهات را به رخمان بکشی! ما نه از مشرکانیم نه حرامی.»
انس بی آنکه به عبدالله نگاه کند، از گودال بیرون آمد و گفت: «ترسی از شما ندارم، چه مشرک باشید، چه حرامی یا مسلمان؛ چرا که به زودی مشرکان و حرامیان و مسلمانان هم پیمان میشوند تا در همین بیابان و همین گودال بهترین بنده خدا و فرزند رسولش را بکشند و بر کشته اش پایفشانی کنند.»
و به سوی خیمه رفت تا باز هم عبدالله و سوار با حیرت به یکدیگر نگاه کنند.
سوار گفت: «گمان میکنم تیغ آفتاب عقلش را زائل کرده و دیگر از یاری ما بینیاز شده است.»
« اگر خم چنین باشد، به یاری ما نیازمند تر است.»
عبدالله به دنبال انس تا جلو خیمه رفت و گفت: «بسیار خب پیرمرد، گمان کن ما همان یارانی هستیم که در انتظارشان ماندهای، اگر یاری میخواهی بگو تا یاری کنیم.»
انس سر بلند نکرد. گفت: «شما از این سو آمدهاید، اما آنکه م در انتظارش هستم از آنسو میآید؛ از حجاز.»
«حجاز؟!»
سوار گفت: «شاید خودش میخواهد به حجاز برود، اما نمیتواند.»
عبدالله جلو خیمه رسید و رو به انس کرد: «اگر میخواهی به حجاز بروی، آن اسب تا حجاز تو را میرساند. یا اگر پناهی میخواهیکه در آن آسایش داشته باشی، با ما همراه شو تا در کوفه پناهت دهیم.»
انس با لبخندی سرد سر تکان داد و وارد خیمه شد. عبدالله مستأصل مانده بود. صدایش را بلند تر کرد: «یا قرص نانی که سیرت کند، هرچه بخواهی دریغ نداریم، جز آب که خود به آن نیازمندیم.»
بعد نگاهی به ام وهب انداخت که پرده کجاوه را کنار زده بود و آن ها را مینگریست. ام وهب گفت: «اگر خیری از ما نمیخواهد، رهایش کنیم تا شرمان به او نرسد.»
در همین حال انس با مشک بزرگی پر از آب بیرون آمد و گفت: «آنچه شما دارید به کار من نمیآید، اما آنچه من دارم، نیاز شما را بر میآورد.»
عبدالله که لب های خشکیده انس را دید گیج گفت: «تو آب در خیمه داری و خود تشنه ماندهای؟!»
انس مشک آب را به طرف عبدالله گرفت و گفت: «شما مسافرید و روزه بر شما واجب نیست، اما من مقیمم و روزهدار.»
عبدالله مشک را به سوار داد تا میان همراهان تقسیم کند.
سوار رفت و عبدالله رو به انس کرد و گفت: «رفتار تو کنجکاوی مرا بیشتر میکند. تو که هستی؟ در این دشت سوزان، تنها، تشنه؛ و روزه دار؟!»
انس چشم در چشم عبدالله خیره ماند. بعد گفت: «انس بن حارث کاهلی از قبیله بنی اسد و تو عبدالله بن عمیر از قبیله بنی کلب که برای جهاد با مشرکان به فارس رفته بودی و اکنون به قبیله ات باز میگردی.»
حیرت عبدالله به ترس تبدیل شد. گفت: «تو مرا میشناسی؟!»
«همان قدر که دیگر کوفیان را؛ و پدرانشان را؛ که هرگز نه خداوند از آنان راضی بود، نه آنان از خداوند.»
عبدالله مات ماند. سر تکان داد و گفت: «سخنان تو مرا میترساند.»
انس تلخ خندی زد و گفت: «تو از کردار خود بیشتر باید بترسی، تا سخنان پیری چون من!»
عبدالله حیران نگاه کرد و گفت: «من با تو چه کردهام، جز آن که قصد یاری ات را داشتم!»
«ببین با خود چه کرده ای»
عبدالله گفت: «در این سخن سرزنشی میبینم که خود را سزاوار آن نمیدانم، درحالی که نیمی از عمرم را در جهاد با مشرکان بوده ام.»
#زنان_عنکبوتی
#قسمت_دوم
صدای تقه، سرش را برگرداند سمت دری که با فشار دست سینا باز شد. نگاهش از صورت خندان سینا تا ابروهای در هم شهاب کشیده شد.
سینا گفت:
– با تاخیر اما دست پُر، سلام!
دستِ پیش آمده ی شهاب را فشرد و منتظر ماند تا پشت میز جاگیر شوند. سینا سر بالا گرفت و گفت:
– آقا امیر میدان کارمان مشخصه؟ یعنی اصلاً می دونیم کجاییم و چه کار باید بکنیم؟
امیر لب برچید و دستانش را به تایید تکان داد و وسط تخته نوشت:
– این بار میدون کار، شده قلب ایران!
کوچه خلوت بود و در سرمای پاییزی نگاه سینا مانده بود روی پیرمردی که شهاب را به حرف گرفته بود.
دل سینا شور می زد و از اینکه پیرمرد شهاب را رها نمی کرد عصبی شده بود.
داشت کم کم پیاده می شد تا پیرمرد را به طرف خودش بکشد که شهاب دست پیرمرد را فشرد و به سمت ماشین آمد.
وقتی شهاب در ماشین را باز کرد و سوار شد، تازه سینا نفس راحتی کشید:
– این پیرمرده کی بود؟ سرایدار خونه روبه رویی بود؟ چی گفت بهت؟ نصف عمر شدم!
شهاب دستی بین موهایش کشید و صندلی ماشین را کمی عقب داد تا پاهای بلندش راحت باشد و گفت:
– الان راه بیفت که دیگه اینجا امن نیست.
غیر از دوربین بالای خونه، دوربین ساختمون روبه رویی هم، روی در این خونه تنظیم شده.
از اون دوربین من رو دید که اومد سراغم.
سینا ماشین را روشن کرد و دنده عقب از کوچه بیرون رفت.
کمی عقب تر ماشین را پارک کردند و در ماشین دیگر و از انتهای کوچه وارد شدند و دوباره خانه را تحت نظر گرفتند. سینا میان راه پرسید:
– چی می گفت؟ چقدر سمج بود!
– داداشتو دست کم گرفتی! یه جوری پیچوندمش که نزدیک بود برای صرف قهوه هم دعوتم کنه.
– تاریک هم بوده، خیلی دید به دوربین نداشتیم!
شهاب ارتباط گرفت با آرش که در اداره منتظر تماسشان بود:
– سلام ببین آرش جان خونه دوتا دوربین داره،
یه دوربین هم برای خونه ی روبه روییه که روی در این خونه مسلطه.
رصد این سه تا دوربین با خودت.
غیر از این که حواست باشه یه ساعاتی این دوربینا باید خاموش بشن!
ارتباط را که تمام کرد، چشم گرداند روی ساختمان های کوچه و گفت:
– معلوم نیست کدوم همسایه خبر داده.
این دو روز که این جا هستیم ظاهراً رفت و آمد خونه خیلی غیر معقول نیست؛
فقط این که یه خونه شده موسسه،
دلیل نمیشه که همسایه ها اعتراض خاصی بکنند؛
این قدر خونه ها بزرگ هست که صدا به صدا نرسه!
خانه های بزرگ و کم جمعیت این محله ها، رفت و آمد های غیر متعارف را زود مشخص می کرد.
برای ساکنین خانه ها شاید همسایه ها چندان اهمیت نداشته باشند.
اما این سردی روابط بینشان دلیل نمی شود که به امنیت خودشان اهمیتی ندهند.
سینا با این فکر هایی که در سرش دور می زد گفت:
– البته با کشف امشب که یه خونه ی دیگه هم رفت و آمد مشکوک داره میشه گفت حتما یه چیزی دیدن!
– اون چیزی که دستمون اومده اینه که این جا توی شریعتی یه خونه است که بیشتر از نود درصد رفت و آمد این خونه رو زن ها دارن
فقط سه تا مرد، ثابت صبح وارد میشن و عصر هم همون سه تا خارج میشن.
یعنی به طور کل فضای خونه رو باید زنونه حس کرد و زنونه برخورد کرد و زنونه اطلاعات به دست آورد.
🕸🕸🕸🕸🕸ادامه دارد🕸🕸🕸🕸🕸
#نرجس_شکوریان_فرد
(به درخواست نویسنده کپی آزاده)
@hajammar313
🌱🌹🌱
🌹🌱
🌱
#بیانیه_گام_دوم
#قسمت_دوم
آن روز که جهان میان شرق و غرب مادّی تقسیم شده بود و کسی گمان یک نهضت بزرگ دینی را نمیبُرد، انقلاب اسلامی ایران، با قدرت و شکوه پا به میدان نهاد؛ چهارچوبها را شکست؛ کهنگی کلیشهها را به رخ دنیا کشید؛ دین و دنیا را در کنار هم مطرح کرد و آغاز عصر جدیدی را اعلام نمود. طبیعی بود که سردمداران گمراهی و ستم واکنش نشان دهند، امّا این واکنش ناکام ماند. چپ و راستِ مدرنیته، از تظاهر به نشنیدن این صدای جدید و متفاوت، تا تلاش گسترده و گونهگون برای خفه کردن آن، هرچه کردند به اجلِ محتوم خود نزدیکتر شدند. اکنون با گذشت چهل جشن سالانهی انقلاب و چهل دههی فجر، یکی از آن دو کانون دشمنی نابود شده و دیگری با مشکلاتی که خبر از نزدیکی احتضار میدهند، دستوپنجه نرم میکند! و انقلاب اسلامی با حفظ و پایبندی به شعارهای خود همچنان به پیش میرود.
🌱
🌹🌱
🌱🌹🌱
#رهبر_انقلاب 🎤
#سیر_مطالعاتی 📚
#با_هم_قوی_میشویم 💪
#رسانه_شمایید 📱
#شهیدعشق❤️🌱
🆔 @hajammar313 🔷🔸
❤️🍃❤️🍃 *﷽*
🍃❤️🍃
❤️🍃
🍃
#در_مکتب_حاج_قاسم
#قسمت_دوم
خدایا! تو را سپاس میگویم به خاطر نعمتهایت
خداوندا! تو را سپاس که مرا صلب به صلب، قرن به قرن، از صلبی به صلبی منتقل کردی و در زمانی اجازه ظهور و وجود دادی که امکان درک یکی از برجستهترین اولیائت را که قرین و قریب معصومین است، عبد صالحت خمینی کبیر را درک کنم و سرباز رکاب او شوم. اگر توفیق صحابه رسول اعظمت محمد مصطفی را نداشتم و اگر بیبهره بودم از دوره مظلومیت علی بن ابیطالب و فرزندان معصوم و مظلومش، مرا در همان راهی قرار دادی که آنها در همان مسیر، جان خود را که جان جهان و خلقت بود، تقدیم کردند.
#وصیت_نامه
🍃
🍃❤️
🍃❤️🍃
🍃❤️🍃❤️
#شهیدعشق❤️🌱
🆔 @hajammar313 🔷🔸
شهیـــღـد عِشـق
#قسمت_اول متولد نهم تیر ۱۳۶۴ بود، در تهران. مثل همه دهه شصتی ها چیز زیادی از دفاع مقدس و حال و هوای
#قسمت_دوم
هر چند دفاع را فقط در جنگ و اسلحه نمی دید، او سال های متمادی در اردوهای جهادی در مناطقی همچون بشاگرد، جور دیگری دفاع را در خدمت به مردم محروم آنجا تجربه و تمرین کرده بود. مرد عمل بود و شجاع.
مرید امام حسین (ع) بود و به قول مادرش اصلا مدافع حرم به دنیا آمده بود.
آخرین بار که آمد فروردین ماه امسال بود، بعد از آن رفت و وقتی برگشت تنها لبخندی از رضایت بر لب داشت.
محمد حسین محمد خانی حالا دیگر آرام گرفته بود.
#شهیدعشق ❤️🌱
🆔 @hajammar313 🔶🔹
{سال شمار زندگی حسین همدانی}
#قسمت_دوم
شهادت
شوخۍنیست
قلبترابومۍکنند
بوۍدنیادهد
رهایتمۍکنند 🌸🍃
#تولدت_مبارک_سردار
#شهیدعشق ❤️🌱
🆔 @hajammar313 🔶🔹
هدایت شده از |گِنادل|
#خر_حزب_اللهی
#قسمت_دوم
مَردم گریز و عَبوس است و اساسا مردم را بسان گوسفَندانی میداند که او همچو چوپان مُوَظَف به هِدایَتشان است (کُلا فِکر میکنن خودشون مظلوم و معصوم عالَمَند 😬)،
جمهوریت نظام بَرایَش حَل نشده و فَهمی از نسبت میان مقبولیت و مَشروعیت نَدارد با شنیدن عبارت " جَذب حداَکثری" کهیر میزند و این کار ها را قرتی بازی میداند!
#رائفی_پور
قَندپَهلو ☕️