#عمار_حلب
#قسمت_سوم
بسم رب شهدا وصدیقین ❤️
خیلی جالب بود برایم. آدم هایی که میدیدم، خیلی جذاب بودند.
به من میگفتند که ما تو را از خودمان میدانیم.
من را به اسم کوچک صدا میزدند.
میگفتم:«بابا اینجا کجاست دیگه؟! چه جای باحالی!»
ممد حسین هم آمد و مرا سفت چسباند توی بغلش.
به قاعده خودم فکر میکردم اهل بگیر و ببند باشد، از این بسیجی هایی که گیر میدهند به همه چیز.
خیلی لوطی و عشقی پرسید: «بچه کجایی؟»گفتم: «جوادیه، تهران پارس.»
خودش بچه مینی سیتی(نام یکی از محله های شمال شرق تهران است)بود.
جفتمان بچه شرق تهران بودیم.
گفت:«بچه محل هم که هستیم.»
می گفت: «اینجا هیئت دانشجوییه و خودمون اینجا رو میگردونیم.»
رفتارشان را توی هیئت برانداز میکردم.
یک سره با هم میپریدند و حسابی جفت و جور بودند.
رفاقتشان رگ و ریشه داشت.
ممد حسین و رفقایش آخر هیئت می ماندند و با بچه ها قاتی میشدند.
می آمدند کفش ها را واکس میزدند.
کار کوچکی بود، ولی به چشم من خیلی بزرگ می آمد.
دغدغه داشتند ما با چه برمیگردیم.
وسیله...
ادامه دارد...
@Hajammar313
هدایت شده از 💖رمـان های خوب و جذاب💖
بسم الله
#نامیرا
#قسمت_سوم
سلیمان کاروان سالار بود. کاروانی از پارچه های زربفت چین و زیور های درخشان هند و زیرانداز ها و ظرف های ایرانی که در هرم سوزان باد از پای تپه ای رملی عبور میکرد. پیشاپیش دیگران سوار بر شتر، نگران اطراف را نگاه میکرد.
کاروان که به میانه تپه رسید، سلیمان سر به سوی یکی از مردان اسب سوار چرخاند. سوار سریع خود را به سلیمان رساند. سلیمان گفت: «دلشوره دارم، دو نفر پیشاپیش، تپه را دور بزنید تا خیالم آسوده شود.»
سور یکی دیگر را صدا زد و هر دو پیشاپیش تاختند و از کاروان جدا شدند.
سلیمان چشم به اطراف انداخت و همه جا را از نظر گذراند.
سواران پیشقراول، تپهرا دور زدند و از دیده پنهان شدند.
کاروان آرام پیش میرفت. چند لحظه بعد، دو سوار به تاخت بازگشتند و از پشت تپه بیرون آمدند. سلیمان وقتی آن ها را دید، از بازگشت زود هنگامشان به هراس افتاد؛ و وقتی دید چندین سوار در پی آنها میتاختند، ایستاد و بقیه کاروان نیز هراسان در یک جا جمع شدند. سلیمان با خود گفت: «خدایا از اموال خود گذشتم، اما اموال شریکم را به تو میسپارم.»
تیری بر پشت یکی از سواران نشست و سرنگونش کرد. سلیمان سریع از شتر پایین پرید و کاروان را پای تپه گرد آورد. شتران را نزدیک هم نشاندند و آمادهی رزم شدند. راهزنان که رسیدند جنگ آغاز شد. سلیمان که با دو تن درگیر بود؛ از میان آنها چشمش به دور دست افتاد و کاروانی را دید که به سمت آنها میآمد.
لحظه ای امیدوار شد و پر قدرت تر از پیش شمشیر زد. کاروان عبدالله بود که نزدیک میشد. سواری از یارانش به پیش تاخت و کنار عبدالله رسید و گفت: «گویا راهزنان به کاروانی حمله بردهاند.»
عبدالله به یاد سخن انس افتاد و صدایش را هنوز میشنید که میگفت؛ «من چکونه به جهاد با مشرکان بروم در حالی که مسلمانان به یاری من محتاج ترند؟!»
بعد رو به سوار گفت: « تو با یکی از سواران نزد ام وهب بمانید.»
و خود به سوی کاروان سلیمان تاخت و بقیه سواران به دنبالش.
سلیمان یکی از راهزنان را از پای در آورد که دیگری از پشت با خطی عمیق از شمشیر او را نقش زمین کرد. عبدالله و سواران رسیدند و با راهزنان درگیر شدند.
چند نفر را کشتند و بقیه پا به فرار گذاشتند.
چند نفر از کاروانیان به سراغ سلیمان رفتند و عبدالله فهمید که سلیمان کروان سالار است. از اسب پیاده شد و به سراغ سلیمان رفت. زخم او را وارسی کرد. سلیمان گفت: «خداوند به تو خیر دهد که مرا نزد شریکم شرمسار نکردی.»
عبدالله پرسید: «به کوفه میروید؟»
«به نخیله میرویم»
عبدالله گفت: «نخیله؟ما هم به نخیله میرویم.»
سلیمان دست عبدالله را گرفت و نالان گفت: «این کاروان را به تو میسپارم. امید ندارم به نخیله برسم. نیمی از اموال این کاروان از آن عباس است. از تو میخواهم آن را به همسرش ام ربیع برسانی.»
عبدالله به یکی از سواران اشاره کرد. سوار از داخل کیسه ای که به زین اسب آویخته بود، مرهمی برداشت و به عبدالله داد. عبدالله گفت: «عباس را میشناسم. اما چرا خودش با تو همراه نیست؟»
سلیمان گفت: «عباس دیگر دستش از دنیا کوتاه شده و من شریک و امانتدار او هستم.»
عبدالله که لباس سلیمان را در محل زخم پاره میکرد، با شنیدن خبر مرگ عباس در خود فرو رفت: «خدایش بیامرزد. تو هم خیالت آسوده باشد که اموال عباس را به ام ربیع میرسانم. اما پیش از حرکت باید زخمت را مرهم بگذارم.»
و مرهم را روی زخم پاشید. نعره درد آلود سلیمان بلند شد.
#ادامه_دارد
#زنان_عنکبوتی
#قسمت_سوم
سینا لبخند پهنی زد و گفت:
– همیشه پای یک زن در میان بوده.
حالا پای نود زن.
کار سخت نیست، تلخه! باخت هم رو شاخشه! دو سر باخته!
شهاب دستی به موهای لختش کشید و به مزاح سینا با تامل لبخند زد و گفت:
– شاید همسایه ها اشتباه گزارش داده باشن،
شاید این خونه با گزارشی که از رابط ترکیه داریم هیچ ارتباطی نداشته باشه…
به نظرت میشه امید داشت که هیچ خبری نیست؟
با این دید یک بررسی کنیم. قال قضیه کنده شه!
سینا با انگشت ضرب گرفت روی فرمان و گفت: – خونه ای که برای هر ورود باید یک بار زنگ فشرده بشه، و هر کس نمی تونه واردش بشه؛ یعنی رفت و آمد ها کاملا شناخته شده و با حساب کتابه.
یعنی مشتری ها، مشتری واقعی نیستند، یا اگر واقعی هستند براشون برنامه ای چیده شده که خودشون خبر ندارن و…
شهاب با تأمل و مرور چند روز گذشته و ثبت رفت و آمد ها و گزارش نیروی خارج آرام لب زد:
– یعنی آدم های داخل خونه، نیروهای آموزش دیده و پای کارن!
سینا ادامه داد:
– شاید میآن مشق بگیرن، ببرن رونویسی کنن. با رصد این مدت ما، این برداشت عاقلانه تره… باید جوانب قضیه رو کامل دید.
در خانه که باز شد، هر دو در سکوت خیره شدند به ماشین تویوتای تیره ای که از آن خارج شد.
شهاب سر تکیه داد به صندلی و سینا ضرب انگشتانش روی فرمان تند تر شد و گفت:
- ساعت ده شب و اینم آخرین زن این موسسه ی بی نام.
البته تیمی که یه هفته اینجا مستقر بوده هم، خبر رو تایید کرده ولی این طوری کار پیش نمیره، باید بریم داخل ساختمون!
ما که دو روزه اینجاییم جز این رفت و آمد ها چیزی ندیدیم. فکر کنم اون کسی که زنگ زده و خبر داده یه برنامه ای دیده.
کروکی رو داریم؛ دو تا در داره که یکی از درها از کوچه ی بغلیه. حفاظش رو می شه رد کرد اگر یه دوربینه باشه.
می مونه موقعیت داخل که اول باید دستمون بیاد.
شهاب با فرمانده تماس گرفت و توضیح کار را داد و قرار فردا را گذاشتند.
🕸🕸🕸🕸🕸ادامه دارد🕸🕸🕸🕸🕸
#نرجس_شکوریان_فرد
(به درخواست نویسنده کپی آزاده)
@hajammar313
🌱🌹🌱
🌹🌱
🌱
#بیانیه_گام_دوم
#قسمت_سوم
برای همهچیز میتوان طول عمر مفید و تاریخ مصرف فرض کرد، امّا شعارهای جهانی این انقلاب دینی از این قاعده مستثنا است؛ آنها هرگز بیمصرف و بیفایده نخواهند شد، زیرا فطرت بشر در همهی عصرها با آن سرشته است. آزادی، اخلاق، معنویّت، عدالت، استقلال، عزّت، عقلانیّت، برادری، هیچ یک به یک نسل و یک جامعه مربوط نیست تا در دورهای بدرخشد و در دورهای دیگر افول کند. هرگز نمیتوان مردمی را تصوّر کرد که از این چشماندازهای مبارک دلزده شوند. هرگاه دلزدگی پیش آمده، از رویگردانی مسئولان از این ارزشهای دینی بوده است و نه از پایبندی به آنها و کوشش برای تحقّق آنها.
🌱
🌹🌱
🌱🌹🌱
#رهبر_انقلاب 🎤
#سیر_مطالعاتی 📚
#با_هم_قوی_میشویم 💪
#رسانه_شمایید 📱
#شهیدعشق❤️🌱
🆔 @hajammar313 🔷🔸
❤️🍃❤️🍃 *﷽*
🍃❤️🍃
❤️🍃
🍃
#در_مکتب_حاج_قاسم
#قسمت_سوم
خداوندا! تو را شکرگزارم که پس از عبد صالحت خمینی عزیز، مرا در مسیر عبد صالح دیگری که مظلومیتش اعظم است بر صالحیتش، مردی که حکیم امروز اسلام و تشیّع و ایران و جهان سیاسی اسلام است، خامنهای عزیز که جانم فدایِ جان او باد قرار دادی.
پروردگارا! تو را سپاس که مرا با بهترین بندگانت در هم آمیختی و درک بوسه بر گونههای بهشتی آنان و استشمام بوی عطر الهی آنان را یعنی مجاهدین و شهدای این راه به من ارزانی داشتی.
#وصیت_نامه
🍃
🍃❤️
🍃❤️🍃
🍃❤️🍃❤️
#شهیدعشق❤️🌱
🆔 @hajammar313 🔷🔸
شهیـــღـد عِشـق
#قسمت_دوم هر چند دفاع را فقط در جنگ و اسلحه نمی دید، او سال های متمادی در اردوهای جهادی در مناطقی ه
#قسمت_سوم
محمدحسین با جهاد انس داشت قرارمان این بود که دوستان شهید محمدخانی قبل از نماز مغرب در مسجد صاحبالزمان(عج)جمع شوند.
قاسم کارگر، مسئول بسیج دانشآموزی مسجد صاحبالزمان(عج) نخستین فردی است که سراغش میرویم.
او مدتها بهعنوان مربی بسیج با محمدحسین در ارتباط بود.
کارگر از روزهای ورود شهید محمدخانی به بسیج میگوید: «حدود سال ۷۴ بود که محمدحسین برای ثبتنام در بسیج سراغم آمد.
آن روزها اوکلاس پنجم بود.» ورود شهید به بسیج با اجرای برنامههای ویژه بسیج محلهاش همراه شد.
#شهیدعشق ❤️🌱
🆔 @hajammar313 🔶🔹
شهیـــღـد عِشـق
{سال شمار زندگی حسین همدانی} #قسمت_دوم شهادت شوخۍنیست قلبترابومۍکنند بوۍدنیادهد رهایتمۍکنند 🌸🍃
{ سال شمار زندگی حسین همدانی}
#قسمت_سوم
تو در من هستی
مثل عكس ماه در بركه
در من هستی و دور از دسترس من
سهم من از تو
فقط همين شعرهاي عاشقانه است
و ديگر هيچ🙃🍂
#تولدت_مبارک_سردار
#شهیدعشق ❤️🌱
🆔 @hajammar313 🔶🔹