eitaa logo
شهیـــღـد عِشـق
830 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
کانال بایگانی شد... به یاد شهیــღـد محمــღـدحسین محمـღـدخـانی کپی حلال حلال اینستا «آرشیو عکس ها و فیلم های شهید»👇🏻 https://instagram.com/hajammar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب شهدا وصدیقین❤ فیلم بازی نمی کرد. باور داشت همه چیز را و به آن ها هم عمل می کرد. یک بار تاسوعا عاشورا ماندم یزد. ممد حسین هم از سوریه آمده بود و یک طور خاص عزاداری می کرد. کلا ده نفر بودیم و جمع شدیم توی یک خانه. دیوانه می شدم وقتی می خواند. دل پاکی داشت و اشکی روان. در روضه، حرف های دلی می زد. قسمت هایی از مقتل را می خواند. یادم است «سیاه پوشان» بود، یک روز قبل از محرم. آمد روضه بخواند، برگشت در همان اول بسم الله گفت: «بچه ها محرم اومد!» همین یک جمله را که گفت همه زدند زیر گریه. خیلی حال کردم با این یک جمله. در روضه خیلی خوب آه میکشید. آن آه کشیدن را با هیچ چیز عوض نمیکردم. می خواند: «حسین آه!» خیلی دوست داشتم این کلمه اش را. این کلمه را که میگفت، دیوانه می شدم. یواش یواش حالی ام شد فازی که در هیئت هست، در هیچ جایی پیدا نمی شود. هیئت روح را پرورش می دهد و آدم را سبک می کند و باعث می شود خوب زندگی کنی. سرت را بالا بگیری و بگویی:.... ادامه دارد... @Hajammar313
سینا با جواب داد: – فکر کنم تازه سجاده نشینی شروع شده باشه! اینا تایم کاریشون بیست و چهار ساعته اس آقا! -تا ده دقیقه ی دیگه تیم جایگزین میاد. برید اداره یه استراحتی بکنید منم میام ببینیم با موشایی که دارن میفتن وسط خونه باید چه کار کنیم! شهاب با مشت و مال سینا، سر از روی میز بلند کرد و نگاه خواب آلودش را دوخت به صورت او: – آقا امیر گفته برای صبحونه بریم اتاقش! پاشو جمع کن! شهاب صاف ایستاد و دستی به موهایش کشید: – من مرده ی صبحونه کاری ام. اونم بعد از بیست وچهار ساعت گرسنگی! صبحانه در میان سکوت امیر خورده شد که سرش داخل پرونده ای بود که می خواند و ابرو هایش را مدام در هم می برد و باز می کرد. سینا نگاهش به کاسه ی حلیم امیر بود که شنید: – روی تمام دخترایی که وارد اون خونه می شن تم سوار کنید و تا فردا بگید که کدومشون به درد کار می خوره. شهاب! تو نه، سینا! تو، کنار خونه می مونی و رفت و آمد دو تا خونه رو کنترل می کنی. شهاب! تو مسئول تعقیب همه باش. شهاب با کمی تامل گفت: -همه رو که نیرو نداریم آقا. خودتون می دونید که با توجه به پخش شدن نیروها توی پرونده های دیگه دست من خالیه! امیر با تامل نگاه از صورت شهاب برداشت و گفت: -همیشه خواهش جواب می ده. از سید کمک بگیر. منم برم پیش حاجی ببینم توی چه ماجرایی داریم پا می ذاریم و تا کجا باید پیش بریم! تو حتما با سید هماهنگ شو! سینا با خنده گفت: – دم سید رو ببین اداره رو بچاپ! روز پر کاری بود برای شهاب و روز و شب سختی برای سینا. از صبح که آمدند با رفت و آمد افراد جدیدی روبه رو شدند. رفت و آمد زنان و دخترانی در رده سنی متفاوت! غافلگیر شده بودند. سینا شماره ی تمام ماشین ها و تصویر برداری تمام افراد را انجام داد. قرار شد شهاب تنها روی کادر موسسه ت.م سوار کند و فعلا زن های دیگر را رصد اطلاعاتی کنند! آن روز بیش از پنجاه بار زنگ در موسسه زده شد و همه هم زن وارد شد و تا عصر و ساعت پایان کاری موسسه، خروج چندانی نداشتند. شهاب با معرفی سینا هر کدام از نیرو هایش را در پی یکی از زن های اصلی موسسه روان کرد! کوچه که خلوت شد امیر با سینا ارتباط گرفت: – سلام تیزبین! شنیدم اونجا پارتی بوده. از تو هم پذیرایی شد؟ سینا لبخند کجی زد و گفت: – آقا باب میل من نبود خوراکشون. خیلی هم شلوغ بود و من هم که می دونید با شلوغی حال نمی کنم و البته که… یه پیشنهاد دارم! 🕸🕸🕸🕸🕸ادامه دارد🕸🕸🕸🕸🕸 (به درخواست نویسنده کپی آزاده) @hajammar313
🌱🌹🌱 🌹🌱 🌱 انقلاب اسلامی و نظام برخاسته از آن، از نقطه‌ی صفر آغاز شد؛ اوّلاً: همه‌چیز علیه ما بود، چه رژیم فاسد طاغوت که علاوه ‌بر وابستگی و فساد و استبداد و کودتایی بودن، اوّلین رژیم سلطنتی در ایران بود که به دست بیگانه -و نه به زور شمشیر خود- بر سرِ کار آمده بود، و چه دولت آمریکا و برخی دیگر از دولتهای غربی، و چه وضع بشدّت نابسامان داخلی و عقب‌افتادگی شرم‌آور در علم و فنّاوری و سیاست و معنویّت و هر فضیلت دیگر. ثانیاً: هیچ تجربه‌ی پیشینی و راه طی‌شده‌ای در برابر ما وجود نداشت. بدیهی است که قیامهای مارکسیستی و امثال آن نمیتوانست برای انقلابی که از متن ایمان و معرفت اسلامی پدید آمده است، الگو محسوب شود. انقلابیون اسلامی بدون سرمشق و تجربه آغاز کردند و ترکیب جمهوریّت و اسلامیّت و ابزارهای تشکیل و پیشرفت آن، جز با هدایت الهی و قلب نورانی و اندیشه‌ی بزرگ امام خمینی، به دست نیامد. و این نخستین درخشش انقلاب بود. 🌱 🌹🌱 🌱🌹🌱 🎤 📚 💪 📱 ❤️🌱 🆔 @hajammar313 🔷🔸
❤️🍃❤️🍃 *﷽* 🍃❤️🍃 ❤️🍃 🍃 خداوندا! پاهایم سست است. رمق ندارد. جرأت عبور از پلی که از جهنّم عبور می‌کند، ندارد. من در پل عادی هم پاهایم می‌لرزد، وای بر من و صراط تو که از مو نازک‌تر است و از شمشیر برنده‌تر؛ اما یک امیدی به من نوید می‌دهد که ممکن است نلرزم، ممکن است نجات پیدا کنم. من با این پا‌ها در حَرَمت پا گذارده‌ام و دورِ خانه‌ات چرخیده‌ام و در حرم اولیائت در بین‌الحرمین حسین و عباست آن‌ها را برهنه دواندم و این پا‌ها را در سنگر‌های طولانی، خمیده جمع کردم و در دفاع از دینت دویدم، جهیدم، خزیدم، گریستم، خندیدم و خنداندم و گریستم و گریاندم؛ افتادم و بلند شدم. امید دارم آن جهیدن‌ها و خزیدن‌ها و به حُرمت آن حریم‌ها، آن‌ها را ببخشی. 🍃 🍃❤️ 🍃❤️🍃 🍃❤️🍃❤️ ❤️🌱 🆔 @hajammar313 🔷🔸