#عمار_حلب
#قسمت_هفتم
بسم رب شهدا وصدیقین❤
با سبک و مرام هیئت علم دار صفا می کردم.
خیلی از یزدی های دیگر هم بودند که این سبک را دوست داشتند.
همین که روضه تمام می شد، اول زمینه میخواندند، بعد واحد یک و دو و شور.
خلاصه اینکه به هوای حرف ممد حسین، محرم آن سال رفتم هیئت علم دار و با آن ها چفت شدم.
آن جا مداحی میکرد.
بنیان را طوری گذاشته بود که وسط روضه هایش تعریف میکرد از قصه یاران و خانواده امام حسین. برایم شنیدنی بود.
می آمدم بیرون پرس و جو می کردم.
از این و آن می پرسیدم که قصه چه بوده؟
به مرور، طالب این قصه ها شدم و فهمیدم که اصلاً دین چه هست!
هرشب میرفتم آنجا و بیشتر مشتاق میشدم به شنیدن. آرام آرام کاکلم به هیئت گره خورد.
می دیدم ممد حسین امام حسین را باور دارد. لقلقه زبانش بود.
وقتی می گفت که زینب توی گودی ایستاده و دارد می گوید:«قتلوک ذبحوک»(کشتنت و سرت را از تنت جدا کردند)، این ها را باور میکرد.
نمی فهمیدم چه می گوید، ولی میسوختم.
خودش عربی بلد بود. گاهی اوقات این کلمات را در سینه زنی به کار میبرد و گریه میکرد.
ادامه دارد...
@Hajammar313
#زنان_عنکبوتی
#قسمت_هفتم
امیر به سرعت از ماشین پیاده شد و به شهاب اشاره کرد تا پهباد را از ساختمان بیرون بیاورد:
– خدا کنه متوجه نشده باشن!
شهاب که داخل ماشین که نشست گفت:
– هیچ راه نفوذی به داخل ساختمون نبود؟
وقتی سکوت هر دو را دید پرسید:
چیزی شده؟
سینا فیلم را کمی عقب آورد و دوباره با دقت دیدند. شهاب زمزمه کرد:
،- یعنی چند نفر دائم اونجان. بیرون نیومدن تا ببینیمشون.
امیر نفسش را بیرون داد و گفت:
– شاید هم این جا به خونه بغلی راه داره و رفت و آمد از اون جاست.
هر دو برگشتند سمت عقب و منتظر نگاه کردند به امیر و او تنها یک جمله گفت:
با آدم های ساده لوح و دوهزاری طرف نیستیم.
باید یه راهی به داخل خونه پیدا کنید.روی یکی از نیروهای خود موسسه کار کنید.
روی چند تا از افراد موسسه مخصوصا مسئول، که تا حالا رفت و آمد بیشتری داشتند تیم متغیر سوار کنید.
رفت و آمد خونه ی بغلی هم کنترل بشه.
امشب نرید خونه.
دم سحر هلی کم رو وارد خونه کنید،
یه دور دیگه با دقت ببینید.
تا خدا چی بخواد! به آرش هم بگید دوربینا رو هک کنه و تصاویر دو ماهی که این خونه راه افتاده رو می خوام ببینید.
تصاویر همین دو تا دوربین داخل حیاط رو!
امیر که رفت تا سحر چشم از خانه برنداشتند، در سکوت محض تنها از خانه ی بغل موسسه دو تا مرد خارج شدند و دیگر هم برنگشتند.
هلی کم هم همان تصاویر را نشان می داد و نور کمی که از ساختمان کناری بیرون می زد و سایه ی یک نفر که بیدار بود و پشت سیستم مشغول.
تصاویر واضح تر که شد سینا گفت:
– یه سیستم هم نیست، چند تاس!
سایه بلند شد و آمد سمت پنجره! شهاب با اشاره ی سینا هلی کم را عقب کشید و فرد که از پنجره فاصله گرفت دوباره نزدیک شد.
وجود پرده ی تور مانع بود تا تصاویر واضح باشد. صدای ماشین که از ته کوچه آمد شهاب خودش را کشاند پشت درخت و روی زمین نشست.
ماشین کنار در خانه ی کناری ایستاد و همان دو مرد رفته، پیاده شدند. سینا از ماشین پیاده شد و گفت:
-شهاب بیارش بیرون.
شهاب که داخل ماشین نشست لرز کرده بود:
– آخ آخ چه سرده این جا! مثل زمستونه، اون وقت ما با لباس تابستونی اومدیم بازی!
– چه می دونستیم امشب مهمون مردم بالا شهریم.
این جا برف بیاد تازه منطقه ی ما آفتاب بهت سلام می ده!
امیر تماس گرفت:
– پاشم از پای سجاده؟ چه خبر؟
🕸🕸🕸🕸🕸ادامه دارد🕸🕸🕸🕸🕸
#نرجس_شکوریان_فرد
(به درخواست نویسنده کپی آزاده)
@hajammar313
🌱🌹🌱
🌹🌱
🌱
#بیانیه_گام_دوم
#قسمت_هفتم
اینک در آغاز فصل جدیدی از زندگی جمهوری اسلامی، این بندهی ناچیز مایلم با جوانان عزیزم، نسلی که پا به میدان عمل میگذارد تا بخش دیگری از جهاد بزرگ برای ساختن ایران اسلامی بزرگ را آغاز کند، سخن بگویم. سخن اوّل دربارهی گذشته است.
عزیزان! نادانستهها را جز با تجربهی خود یا گوش سپردن به تجربهی دیگران نمیتوان دانست. بسیاری از آنچه را ما دیده و آزمودهایم، نسل شما هنوز نیازموده و ندیده است. ما دیدهایم و شما خواهید دید. دهههای آینده دهههای شما است و شمایید که باید کارآزموده و پُرانگیزه از انقلاب خود حراست کنید و آن را هرچه بیشتر به آرمان بزرگش که ایجاد تمدّن نوین اسلامی و آمادگی برای طلوع خورشید ولایت عظمیٰ (ارواحنافداه) است، نزدیک کنید. برای برداشتن گامهای استوار در آینده، باید گذشته را درست شناخت و از تجربهها درس گرفت؛ اگر از این راهبرد غفلت شود، دروغها به جای حقیقت خواهند نشست و آینده مورد تهدیدهای ناشناخته قرار خواهد گرفت. دشمنان انقلاب با انگیزهای قوی، تحریف و دروغپردازی دربارهی گذشته و حتّی زمان حال را دنبال میکنند و از پول و همهی ابزارها برای آن بهره میگیرند. رهزنان فکر و عقیده و آگاهی بسیارند؛ حقیقت را از دشمن و پیادهنظامش نمیتوان شنید.
🌱
🌹🌱
🌱🌹🌱
#رهبر_انقلاب 🎤
#سیر_مطالعاتی 📚
#با_هم_قوی_میشویم 💪
#رسانه_شمایید 📱
#شهیدعشق❤️🌱
🆔 @hajammar313 🔷🔸
❤️🍃❤️🍃 *﷽*
🍃❤️🍃
❤️🍃
🍃
#در_مکتب_حاج_قاسم
#قسمت_هفتم
خداوندا! در دستان من چیزی نیست؛ نه برای عرضه [چیزی دارند] و نه قدرت دفاع دارند، اما در دستانم چیزی را ذخیره کردهام که به این ذخیره امید دارم و آن روان بودن پیوسته به سمت تو است. وقتی آنها را به سمتت بلند کردم، وقتی آنها را برایت بر زمین و زانو گذاردم، وقتی سلاح را برای دفاع از دینت به دست گرفتم؛ اینها ثروتِ دست من است که امید دارم قبول کرده باشی.
#وصیت_نامه
🍃
🍃❤️
🍃❤️🍃
🍃❤️🍃❤️
#شهیدعشق❤️🌱
🆔 @hajammar313 🔷🔸
شهیـــღـد عِشـق
#قسمت_ششم🍃 حضور در کنار پدری رزمنده و ایثارگر باعث شده بود تا شهید محمدخانی به خوبی با مضمون جهاد و
#قسمت_هفتم🍃
هروقت من را میدید، دستم را در دستش میگرفت و میگفت حاجی حلالم کن.
تو مسجد آمدن را به من یاد دادی.» مسئول بسیج دانشآموزی مسجد صاحبالزمان(عج) درباره آخرین خاطرهای که از شهید دارد میگوید: «مدتها بود که محمدحسین را ندیده بودم. ایام فاطمیه بود که برای دیدن دوستانش به مسجد آمده بود.
با من تماس گرفت و گفت حاجی من در مسجد هستم و میخواهم ببینمت.
گفتم کمی دیر میرسم.
در پاسخم گفت حاجی برایم دعا کن که شهید شوم. وقتی خبر شهادت محمدحسین را شنیدم آن جمله آخرش در ذهنم تداعی شد که چقدر محمدحسین عاشق شهادت بود
#شهیدعشق ❤️🌱
🆔 @hajammar313 🔶🔹