#عمار_حلب
#قسمت_یازدهم
بسم رب شهدا وصدیقین❤
سیگاری ام. پدرم هم میداند. ده نفر به من گفته بودند: «دور وبر هیئت سیگار نکش!»
سریع دهان به دهان شدیم. اصلا گوشم بدهکار این حرف ها نبود.
یک بار دم در هیئت تا آمدم سیگارم را آتش بزنم، دم گوشم گفت: «می خوایی بکشی بکش؛ ولی غلاف بکش!»
مثل آقایش کم حرف بود. حرف نمی زد؛ ولی اگر می زد، خوب می زد.
کاری کرد، می رفتم یک کوچه آن طرف تر سیگار می کشیدم که وقتی می روم هیئت، دهانم بو ندهد.
راحتت کنم؟! جزو بچه های بد قلق بودم؛ سیستم اراذلی.
با هیئت رفت و آمد داشتم؛ ولی با بچه های آنجا چطور بگویم؟! جور نبودم. آبمان توی یک جو نمی رفت.
ولی همیشه درددلم با ممد حسین بود.
زمانی توی تدارکات هیئت بودم.
بهش میگفتم که بچه ها می گویند: «غذا کمه، مشکل داره.»
همیشه حرفش این بود: «واسه کی کار مبکنی؟» می گفتم: «امام حسین»، می گفت: «پس حرف ها رو بیخیال، کار خودت رو بکن، جوابش با امام حسین.»
یک بار ایام محرم دعوایم شد. می خواستم بیایم تهران.
سوار قطار شده بودم که زنگ زد: «کجایی؟» گفتم: «تو کوپه قطار.»
گفت: «داداش کجا می خوایی بری؟ ما توی هیئت به تو نیاز دارید...حالا میخوایی بری با خودت!»
ادامه دارد...
@Hajammar313
#زنان_عنکبوتی
#قسمت_یازدهم
سینا فقط به گفتن الحمدلله کفایت کرد.
با ورود زن به داخل ساختمان، آرش، میکروفون را فعال کرد.
سینا جای گزینی برای خودش گذاشت و رفت کنار تیم. آن روز غیر از بگو بخندها و شوخی های زنانه و درد دل ها چیز خاصی عاید سینا نشد. شهاب کلافه از دست زن ها گفت:
– حرفه ای کار می کنند. امروز تمامشون به غیر از مورد سینا مسیر رفت و برگشتشون تغییر کرد.
حتی پنج نفرشون آخرش رفتن خونه ای غیر از خونه ی دو شب پیش و تا الان هم بیرون نیومدن. منم دیگه کل تیم رو مرخص کردم. گفتم اول وقت برن سر همین آدرسا، متوجه می شیم که شب رو موندن یا نه!
سینا رو کرد به امیر و گفت:
– نیرویی که کمک من بود با مورد تونست وارد گفت و گو بشه. الان روند رو ادامه بده باهاش یا نه؟
امیر کمی تامل کرد و گفت:
– تا دو روز ارتباط نگیره، اما خیلی عادی سوار مترو بشه! طوری که زن ببینه!
اجازه هم بدید که زن خودش ابراز آشنایی کنه. مورد خیلی تحویل نگیره و بعد هم بحث کارش رو پیش بکشه که یه سفر خارجی داره و سرش شلوغه…!
روز بعد زن در همان مسیر قرار گرفت و وقتی ت.م به سینا اطلاع داد که کیف دیروز همراهش هست، سینا نفس عمیقی کشید و چشم بست.
زن با دیدن نیرو که با کت و شلوار همراه کراوات وارد مترو شد؛ کم کم نزدیک آمد و اظهار آشنایی کرد.
حتی در مترو سمت خانم ها نرفت و همراه نیرو وارد کابین آقایان شد.
نیرو توانست شماره ای از دختر بگیرد ظاهراً که تا این جا موفقیت آمیز بود.
شنود آن روز تا شب گرچه یک سری اسامی و یک سری برنامه ریزی ها را که برای جمع گنگ بود را داد
اما فردا که زن کیفش را تغییر داد عملاً رابطه با داخل مجموعه قطع شد.
🕸🕸🕸🕸🕸ادامه دارد🕸🕸🕸🕸🕸
#نرجس_شکوریان_فرد
(به درخواست نویسنده کپی آزاده)
@hajammar313
🌱🌹🌱
🌹🌱
🌱
#بیانیه_گام_دوم
#قسمت_یازدهم
انقلاب به یک انحطاط تاریخی طولانی پایان داد و کشور که در دوران پهلوی و قاجار بشدّت تحقیر شده و بشدّت عقب مانده بود، در مسیر پیشرفت سریع قرار گرفت؛ در گام نخست، رژیم ننگین سلطنت استبدادی را به حکومت مردمی و مردمسالاری تبدیل کرد و عنصر ارادهی ملّی را که جانمایهی پیشرفت همهجانبه و حقیقی است در کانون مدیریّت کشور وارد کرد؛ آنگاه جوانان را میداندار اصلی حوادث و وارد عرصهی مدیریّت کرد؛ روحیه و باور «ما میتوانیم» را به همگان منتقل کرد؛ به برکت تحریم دشمنان، اتّکاء به توانایی داخلی را به همه آموخت و این منشأ برکات بزرگ شد:
🌱
🌹🌱
🌱🌹🌱
#رهبر_انقلاب 🎤
#سیر_مطالعاتی 📚
#با_هم_قوی_میشویم 💪
#رسانه_شمایید 📱
#شهیدعشق❤️🌱
🆔 @hajammar313 🔷🔸
❤️🍃❤️🍃 *﷽*
🍃❤️🍃
❤️🍃
🍃
#در_مکتب_حاج_قاسم
#قسمت_یازدهم
عزیزم! من از بیقراری و رسواییِ جاماندگی، سر به بیابانها گذاردهام؛ من به امیدی از این شهر به آن شهر و از این صحرا به آن صحرا در زمستان و تابستان میروم. کریم، حبیب، به کَرَمت دل بستهام، تو خود میدانی دوستت دارم. خوب میدانی جز تو را نمیخواهم. مرا به خودت متصل کن.
خدایا! وحشت همهی وجودم را فرا گرفته است. من قادر به مهار نفس خود نیستم، رسوایم نکن. مرا به حُرمت کسانی که حرمتشان را بر خودت واجب کردهای، قبل از شکستن حریمی که حرم آنها را خدشهدار میکند، مرا به قافلهای که به سویت آمدند، متصل کن.
معبود من، عشق من و معشوق من، دوستت دارم. بارها تو را دیدم و حس کردم، نمیتوانم از تو جدا بمانم. بس است، بس. مرا بپذیر، اما آنچنانکه شایسته تو باشم.
#وصیت_نامه
🍃
🍃❤️
🍃❤️🍃
🍃❤️🍃❤️
#شهیدعشق❤️🌱
🆔 @hajammar313 🔷🔸