eitaa logo
ملکه‌حاجی🌱
33.1هزار دنبال‌کننده
315 عکس
120 ویدیو
0 فایل
خیال‌ میکردم عاشقت‌ نمیشم اگه نگات‌ کنم یکم:) . . . برای خریدن حق عضویتvip هزینه ۴۷ تومنه (رمان ۱۰۰۷پارت کامل شده) به خانم نیمچه مذهبی 👈 @bonyane_marsus پیام بدین. https://eitaa.com/joinchat/1692795679C16d4f59df1 تبلیغات ملکه‌حاجی🧿
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر دلم تیر می‌کشید ! روی تخت افتاده و بی‌حس به سقف اتاقم خیره بودم. دیشب برام هی دوره می‌شد... قطره اشکی از کنار چشمم افتاد. با فشرده شدن زنگ خونه صدای مادرم بلند شد: -بسم الله این وقت ظهر کیه؟ با این حرف مادرم سریع نشستم که آخ آرامی از بین لب‌هایم بلند شد.! با این حال به سمت پنجره‌ی اتاقم رفتم و خیره شدم در حیاط. مادرم با چادر گلی‌اش به سمت در خانه رفت و همین که آن را باز کرد صدای جیغش بلند شد: -یا خدا... یا خدا بچه‌م... به هق‌هقی بلند، ناباور به پاهای برادرم افتاد: -دور سرت بگردم از زندان آزادت کردن؟ رضایت دادن؟ سرت نرفت بالای دار؟ یا خدااااا... دعاهامو جواب‌ دادی... پسرمو بهم برگردوندی... و من در حالی که اشک می‌ریختم پرده‌ی اتاقمو انداختم و با حرص و غم لب زدم: -دعاهات؟! به سمت تختم رفتم. یاد دیشب برایم زنده شد، که رفته بودم پی التماس و جلب رضایت آن مرد خشک و بی احساس، تا برادرم اعدام نشود. چه‌قدر التماس کردم و در نهایت او چه پرسید؟ که آیا هنوز دخترم...؟ تنم یخ بست از مرور خاطرات. از دیشب که گفت باید به حرفش گوش کنم تا برادرم اعدام نشود. نجابتم را می‌خواست، تا بگذر از آن کینه‌ی چندین و ساله. گفته بود همین الآن باید تصمیم بگیری و من؟ من چاره ای نداشتم...! در افکار خودم بودم که به یک باره در اتاقم محکم باز شد، نگاهم به هیکل برادرم وحید خورد. آزاد بود. همین برایم کافی بود. لبخندی تصنعی زدم و لبه‌ی تخت نشستم: -خان‌داداش! خوش اومدی! نگاه‌ام دوباره خیس شد‌. اشکم را پس زدم: - باورم نمیشه باز خونه‌ای! مادرم پشت سرش ایستاده بود. وحید اما بدون تشکری جدی لب زد: -دیشب کجا بودی؟ تنم یخ بست و ساکت شدم. مادرم دخالت کرد: - رفت پیش خانواده ی اون بنده خدا که مرده رضایت بگیره مادر به فکر تو بود وگرنه من نمیزارم بوم شب بره بیرون که! وحید نزدیکم شد. و زمزمه کرد: -چی گفتی که رضایت داد؟ چیکار کردی؟ چیزی فهمیده بود؟ زبانم به لکنت افتاد: -اف افتاد افتادم به پاهاش م.. من برا‌‌‌.. برای تو... حرفم قطع شد وقتی سمت حوله ی آویز کمدم رفت و بهش دست زد. هنوز نم داشت. وحید هر ثانیه برزخی‌تر می‌شد. به یک باره با قدم‌هایی بلند سمتم آمد و صورتم را میان دستان مردانه‌اش گرفت و داد زد: - چه گوهی خوردی زهرا؟! با چشمای وحشت زده فقط خیره بودم به او که ادامه داد: -چه گوهی خوردی که اون مرتیکه قبل آزادی بهم میگه شاید زنده موندی ولی بی‌حساب شدیم؟ مگه چی‌کار کرده باهات؟ من خاطر خواه آبجیش بودم اون چی؟ تنم لرز گرفت. فکم را طوری فشار داد که فریادی از درد کشیدم. ولی صدای داد او بلندتر بود: -برای من بی ناموس بی غیرت چیکار کردی؟ برای این که سرم بالای دار نره چه گوهی خوردی؟ خودتو انداختی کنار اون مرتیکه آره؟ جـــــــــواب بــــــده آره؟ با دستام دستشو چنگ زدم و نالیدم: -داداش ترو خدا دادا.. موهامو از پشت کشید: -خــــــفـــه‌شـــــــــو و مرا جوری در دیوار کوباند و به جان تنم افتاد، که هزار بار آرزو کردم کاش جان این آدم را نجات نمی‌دادم... https://eitaa.com/joinchat/3838443809C0fc180cfb3 صدای ضجه های مادرم هم باعث نمی‌شد لحظه ای مشت و لگدش از روی بدنم کم شود‌. در نهایت با پایش طوری در شکمم کوبید که گرمی خون را از میان پایم حس کردم. شلوار سفیدم پر از خون شد. وحید ترسیده عقب کشید و مادرم در سرش کوبید. در خودم پیچیدم و خیره در صورت وحید با جان کندن لب زدم: -ارزش.. ارزشتم همون چوب دار آییی آی... با حرص از اتاق خارج شد ولی صدای فریاد و شکسته شدن چیزی آمد: -تورم میکشم مایع ننگ... مادرم با صورت اشکی کنارم زانو‌ زد. من اما با درد نشستم و لب زدم: -مامان... مامان پاشو در و قفل کن به خدا میکشتم! مادرم که از جا پاشد، خودم ر با همان وضعیت خونین به سمت گوشی کشاندم... روی مبل دراز کشیده در حال دود کردن سیگارش بود. با شنیدن صدای زنگ موبایلش، سمت اتاق خوابش رفت. لحظه‌ی آخر نگاه‌اش روی تخت مانده بود. با مکث گوشی را برداشت و با دیدن شماره ی ناشناس جواب داد: -بله؟ همان موقع صدای گریه دخترکی که از دیشب تا الآن یک لحظه هم از ذهنش پاک‌ نشده بود در گوشش پیچید: -الو آقا کارن؟ https://eitaa.com/joinchat/3838443809C0fc180cfb3 یه رمان و ❤️‍🔥🔥 اگه از سبکای که در منجر به بشه خوشت میاد، این رمان مال توعه🫵🏻🔥