eitaa logo
ملکه‌حاجی🌱
33هزار دنبال‌کننده
316 عکس
120 ویدیو
0 فایل
خیال‌ میکردم عاشقت‌ نمیشم اگه نگات‌ کنم یکم:) . . . برای خریدن حق عضویتvip هزینه ۴۷ تومنه (رمان ۱۰۰۷پارت کامل شده) به خانم نیمچه مذهبی 👈 @bonyane_marsus پیام بدین. https://eitaa.com/joinchat/1692795679C16d4f59df1 تبلیغات ملکه‌حاجی🧿
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو درتمام لحظه های زندگی با منی تو آرام‌ترین خیال منی… زیباترین رویای من؛🌸 تو تنهاترین فکری هستی که درتنهایی های من با منی ….. سپاسگزارم که همراه منی🌺🙏 @romanticB
‌ 🌙 حاجت گرفتن از امام مجتبی(ع) در ماه رمضان از امشب به مدت ۴ شب ( تا شب میلاد آقا ) این ذکر با توجه خوانده شود ... ان شالله حاجتش برآورده میگردد : 📿 ذکر توسل به امام حسن (ع) 📿 ذکر توسل به امام حسن (ع) 👌 از امشب باید شروع کنی 👆
هدایت شده از  تبلیغات ...
‌ 😥اگه چند وقته تو خونه‌ات آرامش نداری، و نگرانی اتفاقی برای خودت یا فرزندت بیوفته حتما این پست کوتاه رو ببین 👇 ‌ مشاهده مطلب ‌ مشاهده مطلب 🔴 آرامش رو به خانوادت برگردون 👆
12.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این 28 ثانیه رو حتما ببین 😂☝️ منکه هرچی سعی کردم بیشتر نفهمیدم 😂 😂 چند تا مریضی شد آخرش دیگه ابردوا داره ترسناک میشه 😱 🔻 اینم کانال آقای اصغری (مخترع ابردوا)👇 https://eitaa.com/joinchat/2495742208Ca66702eb2e فقط کافیه بیماری هاتو بهش بگی تا بهترین نسخه درمانی رو رایگان تحویل بگیری 😊☝️
هدایت شده از  تبلیغات ...
7.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شوهرم آدم سرشناسی بود ولی فوق العاده مرد مغروری بود بهم محل نمیداد و میگفت یه الف بچه ام که اومدم زندگی شو خراب کردم😔 جاشو ازم جدا کرده بود و صبح زود از خونه میزد بیرون و آخرشب میومد که منو نبینه😢 تا اینکه پدرشوهرم دعوتمون کرد ویلای شمالش، مجبور بودیم بریم و بدتر از اون مجبور بودیم هر دوتامون شبو توی یه اتاق بگذرونیم... آخر شب روی تخت با استرس نشسته بودم و شوهرم حموم بود،این اولین شبی بود که باهم توی یه اتاق میخوابیدیدم و من هم هیجان زده بودم و هم میترسیدم،یهو صدای پیامک گوشیش بلند شد،چشام رفت سمت صفحه گوشیش که نوشته بود عشقم کجایی؟یه هفته ست حالت تهوع دارم خیلی نگرانم!چشمام با خوندن اون پیام گشاد شد و نفسم حبس... 😱🔥😳👇 https://eitaa.com/joinchat/980812804C12d0a60220 سرگذشت زندگی دختر قرتی و پسر مذهبی 😱
زندگی همین اکنون است.🌱 زیبایی‌های آن در همین لحظه نهفته هستند. نه چیزی در گذشته مانده و نه چیزی در آینده اهمیت دارد.🌸 @photoB
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 ناگهان حنیف به سمتم حمله ور شد و از موهام کشید. تو صورتم نعره زد: _لعنتی تو الان زن منی! بفهم... یه بار دیگه اسم عامر رو به زبونت بیار تا زبونتو از حلقومت بیرون بکشم. ترسیده بودم، ضربان قلبم از خشونتِ وحشیانه‌اش اونم جلوی یه عالمه مرد و زن و بابا و مامانم، وحشت کرده بود. این مرد انقدر یاغی بود که حتی جرئت میکرد جلوی پدر و مادرم، منو به صلیب بکشه! با ترس ، پوزخندی زدم و تف کردم توی صورتش! دستش از روی موهام شل شد و حیرت زده نگاهم کرد. سینه سپر کردم و با این که ته قلبم ترس و لرز بود، مغرورانه گفتم: _خوب حواستو جمع کن! گوش هاتو هم باز کن! من زن تو نیستم، فهمیدی؟ من ملکه‌ی حاج‌عامرم! اینو تو گوش های کرت فرو کن. الانم از صدقه سریِ فوتِ عامر، تونستی با من ازدواج کنی. حواستو جمع کن که اگر عامر زنده بود، من با تو اندازه دو کلوم، هم‌کلام هم نمی شدم چه برسه به عقد و این کثافت کاری ها!!! من زنتم؟ پس بچه تو شکمم که از عامره چی میگه؟ زر الکی نزن. 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 حنیف از حرص و عصبانیت دست و پاهاش به لرزه افتاده بود. محضر رسما به جنگ تبدیل شده بود و عاقد با صدای بلندی گفت: _بفرمایید بیرون! عقدتون ثبت شده. دعوا و درگیری هاتون مناسب اینجا نیست. نگاه پر از تهدیدی به عاقد انداختم و گفتم: _میدونی چرا منو آوردن اینجا تا عقد کنم؟ اونم این همه دور؟ عاقد از نگاه پر از کینه‌ام ترسیده بود که سکوت کرد و ادامه دادم: _چون هیچکس حتی بعد شوهر گنده لاتم، جرئت نداشت به من چپ نگاه کنه. حالا چه برسه به این که زنش رو، عشق زندگیش رو، مادر بچش رو، به عقد یه نانجیب در بیاره. تو اولین و آخرین عاقدی هستی که اینکارو میکنه، میدونی چرا؟ چون رفیق های شوهرم، هنوز دو گرم جنم و مردونگی از شوهرم بلدن که امشب گردنت رو بیخ تا بیخ بریده شده، تحویل زنت بدن. وحشت کرد و غریدم: _اونوقت... من فقط یه زن بیوه نیستم که قاطی شغالها شد. زن تو و بچه هاتم بیوه و صغیر میشن. رمان ملکه‌حاجی با در Vip کامل شد، یعنی در Vip ده ماه جلوتر از کانال اصلی هستیم و رمان تمام شده!😍🔥 • فقط با قیمت 47 تومن می‌تونید وارد Vip بشید🌸 •در کانال بخاطر فیلتری، رمان با سانسور و حذف شدن قرار میگیره اما در Vip رمان بدونِ سانسور هست🔞💦 آیدی جهت راهنمایی و شرایط ِ خریدن حق عضویت: @bonyane_marsus رمان کامل شده💕 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
داشتم از درد به خودم میپیچیدم. زمان زایمانم رسیده بود و همه ی پرستارا میگفتن باید شوهرت اجازه بده تا ببریمت اتاق عمل داشتم درد میکشیدم هرچه به موبایلش زنگ میزدم جواب نمیداد شب قبلش گفته بود میخواد معشوقه شو ببره پیست اسکی و اصلا براش مهم نیست منو بچه م میخوایم چیکار کنیم... اون زن شوهرمو جادو کرده بود. داشتم روی صندلی سالن زایمان ریز ریز اشک میریختم بحال خودم که صدای بم مردونه ای اونم تو بخش زنان باردار تو گوشم پیچید متعجب سرمو بالا گرفتم. از دیدن اون مرد بعد از سالها...جا خورده بودم. باورم نمیشد که اونجا روبروم ایستاده و منو بدبختیمو تماشا میکنه. خیره تو چشمام خونسرد و آروم گفت: همین حالا که تو داری بچه شو با درد بدنیا میاری اون تو خونه تو داره با یه نفر دیگه خیا‌نت میکنه... زبونم بند اومده بود با غصه بهش نگاه کرده و هیچ نگفتم دستشو به سمتم دراز کرد: پاشو باهام بیا...من برگشتم که دهن اونو صاف کنم...بچه تو گردن میگیرم.. اشکم چکید دست رو شکمم کشیدم و درد وحشتناکی رو تحمل کرده و جیغ زدم پرستارها بلندم کردن تا به زایشگاه ببرن نگاهم تو نگاه نگران او خیره موند نمیدونست و خبر نداشت بچه ای که به شکم دارم از خون خودشه... میخواستم بهش بگم... اما قادر نبودم همونجا دولا شدم و.. https://eitaa.com/joinchat/857276829Cbc06131f03
زیر دلم تیر می‌کشید ! روی تخت افتاده و بی‌حس به سقف اتاقم خیره بودم. دیشب برام هی دوره می‌شد... قطره اشکی از کنار چشمم افتاد. با فشرده شدن زنگ خونه صدای مادرم بلند شد: -بسم الله این وقت ظهر کیه؟ با این حرف مادرم سریع نشستم که آخ آرامی از بین لب‌هایم بلند شد.! با این حال به سمت پنجره‌ی اتاقم رفتم و خیره شدم در حیاط. مادرم با چادر گلی‌اش به سمت در خانه رفت و همین که آن را باز کرد صدای جیغش بلند شد: -یا خدا... یا خدا بچه‌م... به هق‌هقی بلند، ناباور به پاهای برادرم افتاد: -دور سرت بگردم از زندان آزادت کردن؟ رضایت دادن؟ سرت نرفت بالای دار؟ یا خدااااا... دعاهامو جواب‌ دادی... پسرمو بهم برگردوندی... و من در حالی که اشک می‌ریختم پرده‌ی اتاقمو انداختم و با حرص و غم لب زدم: -دعاهات؟! به سمت تختم رفتم. یاد دیشب برایم زنده شد، که رفته بودم پی التماس و جلب رضایت آن مرد خشک و بی احساس، تا برادرم اعدام نشود. چه‌قدر التماس کردم و در نهایت او چه پرسید؟ که آیا هنوز دخترم...؟ تنم یخ بست از مرور خاطرات. از دیشب که گفت باید به حرفش گوش کنم تا برادرم اعدام نشود. نجابتم را می‌خواست، تا بگذر از آن کینه‌ی چندین و ساله. گفته بود همین الآن باید تصمیم بگیری و من؟ من چاره ای نداشتم...! در افکار خودم بودم که به یک باره در اتاقم محکم باز شد، نگاهم به هیکل برادرم وحید خورد. آزاد بود. همین برایم کافی بود. لبخندی تصنعی زدم و لبه‌ی تخت نشستم: -خان‌داداش! خوش اومدی! نگاه‌ام دوباره خیس شد‌. اشکم را پس زدم: - باورم نمیشه باز خونه‌ای! مادرم پشت سرش ایستاده بود. وحید اما بدون تشکری جدی لب زد: -دیشب کجا بودی؟ تنم یخ بست و ساکت شدم. مادرم دخالت کرد: - رفت پیش خانواده ی اون بنده خدا که مرده رضایت بگیره مادر به فکر تو بود وگرنه من نمیزارم بوم شب بره بیرون که! وحید نزدیکم شد. و زمزمه کرد: -چی گفتی که رضایت داد؟ چیکار کردی؟ چیزی فهمیده بود؟ زبانم به لکنت افتاد: -اف افتاد افتادم به پاهاش م.. من برا‌‌‌.. برای تو... حرفم قطع شد وقتی سمت حوله ی آویز کمدم رفت و بهش دست زد. هنوز نم داشت. وحید هر ثانیه برزخی‌تر می‌شد. به یک باره با قدم‌هایی بلند سمتم آمد و صورتم را میان دستان مردانه‌اش گرفت و داد زد: - چه گوهی خوردی زهرا؟! با چشمای وحشت زده فقط خیره بودم به او که ادامه داد: -چه گوهی خوردی که اون مرتیکه قبل آزادی بهم میگه شاید زنده موندی ولی بی‌حساب شدیم؟ مگه چی‌کار کرده باهات؟ من خاطر خواه آبجیش بودم اون چی؟ تنم لرز گرفت. فکم را طوری فشار داد که فریادی از درد کشیدم. ولی صدای داد او بلندتر بود: -برای من بی ناموس بی غیرت چیکار کردی؟ برای این که سرم بالای دار نره چه گوهی خوردی؟ خودتو انداختی کنار اون مرتیکه آره؟ جـــــــــواب بــــــده آره؟ با دستام دستشو چنگ زدم و نالیدم: -داداش ترو خدا دادا.. موهامو از پشت کشید: -خــــــفـــه‌شـــــــــو و مرا جوری در دیوار کوباند و به جان تنم افتاد، که هزار بار آرزو کردم کاش جان این آدم را نجات نمی‌دادم... https://eitaa.com/joinchat/3838443809C0fc180cfb3 صدای ضجه های مادرم هم باعث نمی‌شد لحظه ای مشت و لگدش از روی بدنم کم شود‌. در نهایت با پایش طوری در شکمم کوبید که گرمی خون را از میان پایم حس کردم. شلوار سفیدم پر از خون شد. وحید ترسیده عقب کشید و مادرم در سرش کوبید. در خودم پیچیدم و خیره در صورت وحید با جان کندن لب زدم: -ارزش.. ارزشتم همون چوب دار آییی آی... با حرص از اتاق خارج شد ولی صدای فریاد و شکسته شدن چیزی آمد: -تورم میکشم مایع ننگ... مادرم با صورت اشکی کنارم زانو‌ زد. من اما با درد نشستم و لب زدم: -مامان... مامان پاشو در و قفل کن به خدا میکشتم! مادرم که از جا پاشد، خودم ر با همان وضعیت خونین به سمت گوشی کشاندم... روی مبل دراز کشیده در حال دود کردن سیگارش بود. با شنیدن صدای زنگ موبایلش، سمت اتاق خوابش رفت. لحظه‌ی آخر نگاه‌اش روی تخت مانده بود. با مکث گوشی را برداشت و با دیدن شماره ی ناشناس جواب داد: -بله؟ همان موقع صدای گریه دخترکی که از دیشب تا الآن یک لحظه هم از ذهنش پاک‌ نشده بود در گوشش پیچید: -الو آقا کارن؟ https://eitaa.com/joinchat/3838443809C0fc180cfb3 یه رمان و ❤️‍🔥🔥 اگه از سبکای که در منجر به بشه خوشت میاد، این رمان مال توعه🫵🏻🔥