eitaa logo
ملکه‌حاجی🌱
31.2هزار دنبال‌کننده
616 عکس
390 ویدیو
0 فایل
خیال‌ میکردم عاشقت‌ نمیشم اگه نگات‌ کنم یکم:) . . . برای خریدن حق عضویتvip هزینه ۴۷ تومنه (رمان ۱۰۰۷پارت کامل شده) به خانم نیمچه مذهبی 👈 @bonyane_marsus پیام بدین. https://eitaa.com/joinchat/1692795679C16d4f59df1 تبلیغات ملکه‌حاجی🧿
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 روسریم رو محکم‌کردم و تمام زورم رو زدم تا احترامش رو نگه‌دارم. نمیخواستم همین روزای اول زندگیمون کارمون به جاهای باریک کشیده بشه. عامر مثل همیشه با کلید انداختن وارد خونه شد. خودمو مشغول درست کردم غذا نشون دادم ولی الکی بود. غذا درست شده بود و داشتم جلو جلو تو بشقاب میریختم تا زودتر اون شام کوفتی رو بخوریم و هرکدوممون تو اتاق خودش بره. ظرف ترشی و ماست رو برای سه نفر درست کردم که صداش رو از زیر گوشم شنیدم! با خنده زمزمه کرد و گفت: _سلام بر تازه عروس زیبا! بیا ببین برات چی آوردم سوغاتی سفر یک ساعته‌ام. لبخندمو به زور جلوی حاج‌‌خانمی که تیز نگاهمون میکرد حفظ کردم. نمی‌خواستم بفهمه که به مراد دلش رسیده و داره منو نسبت به عامر بدبین می‌کنه. به دستای عامر نگاه کردم، دو تا تسبیح سِت قرمز و آبی بود! انقدر قشنگ و زیبا تزئین شده بودن و مهره‌هاشون ترکیب رنگ قشنگی شده بود که بی‌اراده از دستش چنگ زدم. 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 حیرت زده گفتم: _واوو! ریحانه اگه بود عاشقشون میشد. _دوستشون داری؟ _خیلی! _رفتم بازار تا دیدم گفتم به پوست سفید و قشنگت خیلی میاد، سریع برداشتم خریدم واسه دوتامون. سرخ شده نگاهش کردم، لبخندم این بار واقعی و بدون هیچ خصومتی بود. این بار بخاطر حاج‌خانم لبخند نزدم، واقعا خوشحال بودم. روی پنجه پاهام بلند شدم و بوسه‌ای روی گونه‌اش زدم. تا خواستم عقب بکشم دستشو دور کمرم حلقه کرد و صدای *لااِالِالله* گفتن حاج‌خانم بلند شد. لب گزیدم و با چشم به مادرش اشاره کردم ولی عامر با بی‌حیایی گفت: _مامان... دیگه ببخشید خودت گفتی پیشت زندگی کنیم. ناچاری ببینی. حاج‌خانم با عصبانیت ازمون رو برگردوند و سمت اتاقش رفت، گفت: _کار تخت خوابتون رو تو آشپزخونه انجام ندین! خنده‌ی عامر منم خندوند. بوسه‌ای روی موهام زد و گفت: _یه تسبیح بگردون تو دستت بگیر ببینم 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 تسبیح رو بالا گرفتم و نشونش دادم. تکونی بهش دادم و حالت صلوات فرستادن دستمو روی گذاشتم که خم شد و ساق دستمو بوسید. خجالت کشیدم، کم از دست سر و صداهای ما دو تا حاج‌خانم شبها می‌نالید، کار های عامر دیگه داشت منم می‌ترسوند. نگاهمو که روی خودش دید، عقب رفت و ابرویی بالا انداخت. با سماجت گفت: _اینجوری نگاه نکن. خودِ مامانم خواسته پیش دو تا زن و شوهر تازه ازدواج کرده زندگی کنه، جورشم باید بکشه. _بیچاره روی ویلچره خب... کی کمکش کنه؟ دلش میگیره تنها توی این خونه باشه _یادت نیست شب عروسی چقدر ناراحت بودی که خونه و وسایل جدید نداری؟ که یخچال نو عروست باید کنار یخچال مادرِ من نصب بشه اونم توی یه خونه؟ _حالا من یه چیزی گفتم سر بچگی! الان فکر میکنم حاج خانم هم خیلی تنهاست. یدفعه عصبی شد و آروم گفت: _فکر نکن نمیدونم حاج‌خانم وقتی نیستم چه حرفایی بهت میزنه. حلما... حق نداری بخاطر من کوتاه بیای 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 از کجا میدونست؟ با چشمای درشت شده‌ام نگاهی به دور تا دور خونه کردم و گفتم: _دوربین یا ضبط صوت کار گذاشتی؟ از کجا میدونی؟ از آشپزخونه بیرون رفت و جلوی تلویزیون دراز کشید. کنترل رو گرفت و شبکه اخبار رو زد، همونجور هم بلند گفت: _میدونم دیگه. گاهی قایمکی حرفاتونو میشنوم پس میدونست چقدر مادرش با کنایه های غیر مستقیم اذیتم میکنه. درسته زیاد روی حرفاش تاکید یا تکرار نمیکرد ولی میخش رو خوب و محکم میکوبید جوری که ذهنِ منه بچه‌سال رو درگیر کنه. بیخیال بحث کردن با عامر شدم و سفره رو انداختم. میدونستم با این حرفا میخواد که سریع از این خونه بریم. اونم زیاد دوست نداشت مادرش وارد مسائل خصوصی ما دوتا بشه و بفهمه چیکارا میکنیم. یه فضای شخصی برای تازه عروس و داماد لازم بود! 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 بشقاب ها رو چیدم که عامر سرشو از تو تلویزیون در آورد و با تعجب گفت: _ساعت تازه هفته شبه! الان غذا بخوریم؟ _مردم ساعت نه میخوابن. بیا بشین ببینم. بلند داد زد: _مامان.. غذا آماده‌ست بیا . ظرف ترشی و ماست رو با پارچ هم روی سفره گذاشتم. یه قاشق از خوردم تا اگه پرنمک شده آب بریزم ولی خوب شده بود. ماکارونی رسما شبیه پاستا شده بود بس که رب کم ریختم ولی بخاطر ادویه طعم خوبی میداد. لبامو تو دهنم فرو کردم و از طعم خوبِ ادویه اومی کشیدم. حاج‌خانم زیادی ادویه های کاربردی و خوبی داشت! عامر درحالی که دستاشو تو سینک ظرفشویی میشست، خندید: _چه از دست پخت خودشم خوشش اومده... دیوونه! پشت چشمی نازک کردم و گفتم: _دست پخت من نه! ادویه های حاج‌خانم کارسازه. 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 _انقدر اغراق نکن. پاشو بریم بخوریم. دستمو گرفت و با هم سر سر سفره نشستیم. حاج‌خانم هم با ویلچر از اتاق بیرون اومد. عامر ظرف غذا رو دستشون داد و خودش دوباره نشست. میخواستیم میز بخریم براشون ولی میگفت معلول که نیستم! نمیخواست هنوز قبول کنه پاهاش خوب شدنی نیست. مشغول غذا خوردن شدیم که یدفعه حاج‌خانم گفت: _از نگین چخبر؟ حالش خوب بود؟ ‌قاشق با ضرب روی بشقاب افتاد. متعجب نگاهی به حاج‌خانم کرد و ابروهاشو بالا داد. لب هامو بهم فشار دادم تا دخالت نکنم. نگاه شاکی و طلبکار ِ عامر باعث شد حاج‌خانم هول کنه و سریع گفت: _من منظورم اینه شاید زنتم دوست‌داشته باشه بدونه. تند گفت: _حلما تو به من شک داری؟ 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 لب گزیدم و غدای تو دهنمو قورت دادم. نگاهمو بالا آوردم و به حاج‌خانم که با لبخندی خیره بهمون بود، گفتم: _نه والا! حاج‌خانم امروز بحث معشوقه قمیِ تو رو پیش کشید. پوزخندی زد: _که معشوقه قمی؟ آره؟ آره مادرِ من؟ نمیخوای دست از سر کچل من و زندگی و زن‌های زندگیم بیرون بکشی؟ اون از نگین که خرابش کردی اینم از حلما که باعث شدی یکسال و نیم برای رسیدن بهمدیگه سر کارایی که کردی سگ‌دو بزنیم. بشقابشو عقب پرت کرد و عصبی از جاش بلند شد. همونجور که با قدمای بلند تو اتاقش میرفت،‌ داد زد: جمع کن غذا رو حلما... نمیخورم سیرم. بی‌صدا و بدون نگاه کردن به حاج‌خانم غذا رو جمع کردم. اشتهای منم کور شد. سفره رو گذاشتم چون حاج‌خانم هنوز داشت غذا میخورد. درسته غذا رو روی پاهاش میذاشتیم و روی ویلچر غذا میخورد اما بی احترامی بود که هنوز غذاشو تموم نکرده سفره رو جمع کنیم. دست و صورتمو شستم و دندونامو مسواک زدم. وضو گرفتم و جانمازمو پهن کردم. 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 صدای ترق در اتاق اومد، فکر کنم حاج‌خانم رفت تو اتاقش! وضعیت اعصاب این خانواده کلا داغون بود. خواهر شوهر های عصبی و پر از تیکه کنایه، مادرشوهر حرص درار و یه شوهر کله‌خراب گیرم اومده بود. نفس سختی کشیدم و نمازمو خوندم. ساعت تازه هشت شب شده بود، کز کرده گوشه دیوار سُر خوردم. نمیدونستم اگه وارد اتاق بشم عامر حرفی بارم میکنه یا نه. می‌ترسیدم چیزی بگه. سرمو با حرص تو دستام فشردم. اگه شوهر کردن انقدر مزخرف بود، من غلط کردم. تا ساعت نُه بشه همونجا نشستم و به در و دیوار خونه حاج‌خانم نگاه کردم. حتی نمی‌تونستم بگم خونه‌ی خودم، میگفتم خونه‌ی حاج‌خانم. 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 در اتاق عامر که باز شد سریع از جا بلند شدم و سمتش رفتم. میترسیدم سرم غر بزنه چرا نیومدی تو اتاق. پاتند کردم و رفتم تو آشپزخونه تا ظرف ها رو بشورم. سفره‌ی حاج خانم رو هم جمع کردم و نون ها رو توی پلاستیک گذاشتم. عامر کنار اپن وایستاده بود و کارهام رو نگاه میکرد. لبخند ریزی زدم و دوباره مشغول کارهام شدم. ظرف ها رو شستم و دستمو آب کشیدم. کنارم وایستاد و آب رو باز کرد ، انگار میخواست وضو بگیره. لب زدم: _من میرم بخوابم. سر تکون داد و گفت: _نمازمو بخونم میام پیشت جانمازش رو براش انداختم و خودم تو اتاق رفتم. در رو بستم و به تخت‌خواب زل زدم. احساس میکردم بین من و عامر، یه دیوار کشیده شده. با همدیگه راحت نبودیم، صمیمی و پر لبخند نبودیم. انگار حاج‌خانم داشت به مراد دلش میرسید. روی تخت خوابیدم و چشمامو بستم. چمد دقیقه بعد دستگیره تکون خورد و عامر اومد. کنارم دراز کشید. فکر کردم پشت بهم کنه اما دستاشو دور شونه‌هام حلقه کرد. شرمنده گفت: 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 _مامانم خیلی اذیتت میکنه حلما؟‌ سمتش برگشتم. به بازو چرخیدم و نیمه نشسته و خوابیده نشستم. مثل من نشست و منتظر نگاهم کرد. شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: _ولش کن عامر. بنده خدا حق داره. این همه تلاش کرد زور زد، از همه چیزش مایه گذاشت که من و تو بهم نرسیم. خب سختشه منو تحمل کنه. _وقتی نوه‌اش رو بغلش دادم، میفهمه سختی رو! _انقدر لج نکن، مادرته! مگه دوسش نداری؟ _داره زندگیمو از هم می‌پاشونه. خنده‌ای کردم و زدم به کتفش! با حرص گفتم: _زندگی ای که بخواد سر مادرشوهرم بپاشه و اونقدر دووم نداشته باشه، میخوام صد سال سیاه نباشه. _زبون در آوردیا! _خب حرف بی منطق میزنی. تا وقتی من و تو عاشق همیم چطوری میخواد از هم جدامون کنن؟ 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 _درک نمیکنی! شما زنها ما مردا رو درک نمی‌کنین. درسته ساکتیم ولی تو مغزمون غلغله درست میشه. _حالا نمیشه غلغله درست نشه؟ نزدیکم شد و با خیال‌ِ راحت سرشو روی شکمم گذاشت. آروم گفت: _میخوام برم یه سفر ۵‌ماهه و غلغله‌ که هیچ، زلزله تو دلم راه افتاده. شوکه از حالت نیمه‌نشسته بیرون اومدم و سرشو روی پاهام گذاشتم و سیخ سرجام نشستم. نگاهی به چشمای بسته‌اش کردم و گفتم: _دیوونه شدی؟ ۵ماهه؟ سفر؟ _میخوام برم قم خنده‌ی عصبی کردم و گفتم: _پس مادرت راست میگفت. نکنه اونجا هم زن داری؟ پنج‌ماه اون پنج ماه اینجا دوماهم بری شمال عشق‌و‌حال؟ چشماشو با ضرب باز کرد و عصبی نگاهم کرد. اخم غلیظی کردم و گفتم: _ها چیه؟ مگه دروغ میگم؟ 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 _حرف دهنتو بفهم حلما. داری با گذاشتن اسم اون زنیکه خراب کنار اسمم منو خراب میکنی. من اگه دنبال زن سانتال مانتال شده‌ و زیرخوابی مثل ِ نگین میگشتم تو رو نمیگرفتم. خودتو در حد اون زنیکه دیگه پایین نیار. به من رحم نمیکنی به خودت رحم کن زن! پتو رو روی سرش کشید و با حالت قهر اونطرف تخت رفت. با تعجب گفتم: _واقعا الان قهر کردی؟ مادر تو میاد منو هی حرف بارم میکنه، آخرشم تو دو تا تیکه بهم میندازی و بعدم قهر میکنی؟ _میدونی که بخاطر چی قهر کردم خنده‌ای کردم و کنار سرش، سرمو گذاشتم. لبهام نزدیک گوشش بردم و فوتی کردم: _آها ببین... اعتراف کردیا قهری! مرد هم انقدر ناز نازی؟ _ما مردا فقط جلوی زنمون ناز نازو میشیم _بیا بغلم گوگولی مگولی‌من! با اون هیکل گنده‌اش بغلش کردم و سرشو مثل بچه‌ها روی سینم گذاشتم. خندیدم و دستمو لای موهاش کشیدم. 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴