🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت694
در اتاق عامر که باز شد سریع از جا بلند شدم و سمتش رفتم.
میترسیدم سرم غر بزنه چرا نیومدی تو اتاق.
پاتند کردم و رفتم تو آشپزخونه تا ظرف ها رو بشورم.
سفرهی حاج خانم رو هم جمع کردم و نون ها رو توی پلاستیک گذاشتم.
عامر کنار اپن وایستاده بود و کارهام رو نگاه میکرد.
لبخند ریزی زدم و دوباره مشغول کارهام شدم.
ظرف ها رو شستم و دستمو آب کشیدم.
کنارم وایستاد و آب رو باز کرد ، انگار میخواست وضو بگیره.
لب زدم:
_من میرم بخوابم.
سر تکون داد و گفت:
_نمازمو بخونم میام پیشت
جانمازش رو براش انداختم و خودم تو اتاق رفتم.
در رو بستم و به تختخواب زل زدم.
احساس میکردم بین من و عامر، یه دیوار کشیده شده.
با همدیگه راحت نبودیم، صمیمی و پر لبخند نبودیم.
انگار حاجخانم داشت به مراد دلش میرسید.
روی تخت خوابیدم و چشمامو بستم.
چمد دقیقه بعد دستگیره تکون خورد و عامر اومد.
کنارم دراز کشید. فکر کردم پشت بهم کنه اما دستاشو دور شونههام حلقه کرد.
شرمنده گفت:
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴