🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت688
تسبیح رو بالا گرفتم و نشونش دادم. تکونی بهش دادم و حالت صلوات فرستادن دستمو روی گذاشتم که خم شد و ساق دستمو بوسید.
خجالت کشیدم، کم از دست سر و صداهای ما دو تا حاجخانم شبها مینالید، کار های عامر دیگه داشت منم میترسوند.
نگاهمو که روی خودش دید، عقب رفت و ابرویی بالا انداخت.
با سماجت گفت:
_اینجوری نگاه نکن. خودِ مامانم خواسته پیش دو تا زن و شوهر تازه ازدواج کرده زندگی کنه، جورشم باید بکشه.
_بیچاره روی ویلچره خب... کی کمکش کنه؟
دلش میگیره تنها توی این خونه باشه
_یادت نیست شب عروسی چقدر ناراحت بودی که خونه و وسایل جدید نداری؟
که یخچال نو عروست باید کنار یخچال مادرِ من نصب بشه اونم توی یه خونه؟
_حالا من یه چیزی گفتم سر بچگی!
الان فکر میکنم حاج خانم هم خیلی تنهاست.
یدفعه عصبی شد و آروم گفت:
_فکر نکن نمیدونم حاجخانم وقتی نیستم چه حرفایی بهت میزنه.
حلما... حق نداری بخاطر من کوتاه بیای
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴