هدایت شده از گستردهبلک🖤
#سرگذشت دختری به نام چشمه 😍
نویسنده #خانوماحسانیان❤️
رمانی پر طرفدار و بسیار جذاااب🥰🥰
تک پسر بزرگترین کارخونه دار شهر بودم.
یه روز که به یه روستای دور افتاده رفتم تا یه سری کار انجام بدم که دیدم یه پیرمرد داره عینهو ابر بهار اشک میریزه.
دلم پاره پاره شد و جلو رفتم و تا منو دید سفره ی دلش باز شد:
_نزول خور دهات جای بدهیش دختر دسته ی گل منو میخواد،دختر من آفتاب مهتاب ندیده ست ...
گریه میکرد و جگر میسوزوند.
دلم تاب این غریبی رو نداشت و بی مقدمه گفتم:
_دخترت رو میدی عقدش کنم؟
برای شروع داستان کلیک کنید👇
https://eitaa.com/joinchat/302579743C8237e41e2b