eitaa logo
حاجےمشتے| ʜᴀᴊɪᴍᴀꜱʜᴛʏ
2.6هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
3.2هزار ویدیو
101 فایل
اگه مقام و صندلی موندنی بود که به تو نمیرسید.😌 خودت رو نگیر دوست من🥇 کپی حلال با ذکر صلوات 💐 شرایط ادمینی ، تبادل و... 👇👇 https://eitaa.com/teb_hajimashty
مشاهده در ایتا
دانلود
🙃🍃 محمد از اخلاق و منش بسيار خوب برخوردار بود. رفتار او واقعا شايسته الگوگيري بود زيرا او همه كارها را به موقع انجام مي داد. هيچ وقت در نماز و روزه تعلل نمي ورزيد و هميشه خود را مقيد به انجام فرايض ديني مي دانست. ده سال زندگيمان همه لحظاتش خاطره است و خاطره اي كه دارم عرض مي كنم مربوط به سه ماه قبل از شهادت است: سه ماه قبل از شهادت ديدم مجله اي را مي خواند و مي گريد. گفتم محمد، براي چه گريه مي كني. گفت اول بايد شما بگوييد كه مرا مي بخشيد؛ بعد بنده علت گريه ام را عرض كنم. گفتم اين چه حرفي است. مگر شما چه كرده ايد كه ما بايد شما را ببخشيم. گفت دارم زندگينامه امام را مي خوانم. مي دانيد چه نوشته است. نوشته حضرت امام اجازه نمي داد حتي زنش لباسهايش را بشويد چه رسد به بعضي از كارها كه معمولا ما در مورد شما رعايت نمي كنيم و انجام مي دهيم. واي بر من كه چقدر از حق شما تضييع نموده ام. همسر 🌱|@Ekip_haji739
🙃🍃 جعبه شیرینی رو جلوش گرفتم، یکی برداشت و گفت: «می تونم یکی دیگه بردارم؟» گفتم: «البته سید جون، این چه حرفیه؟» برداشت ولی هیچ کدوم رو نخورد. کار همیشگیش بود، هر جا که غذای خوشمزه یا شیرینی یا شکلات تعارفش می کردند بر می داشت اما نمی خورد. می گفت: «می برم با خانم و بچه هام می خورم». می گفت: «شما هم این کار رو انجام بدید. اینکه آدم شیرینی های زندگیشو با زن و بچه ش تقسیم کنه خیلی توی زندگی خانوادگی تأثیر می ذاره». (@Ekip_haji739)
🙃🍃 پـس ازشروع زنـدگـے مشترکـمان یـڪ میهمانے گرفتـیم؛😇 و عده اے از اقوام را بہ خانہ‌مـــان دعوت ڪردیم😊 این اولین مهـمانے بود کـہ بعد از ازدواج مےگرفتیم و بـہ قولے؛هـنـر آشپزے عـروس خانـم مشخص مـےشد😃 اولیـن قاشق غـذا را کـہ چشیـدم، شـورے آن حلقم را سوزاند!😖 از این کـہ اولین غذاے میہمانے ام شور شده بود، خیلے خجالت ڪشیدم😢 سفره را کـہ پہن ڪردیم، محمد رو بہ مہمان هـا گفت: قبل از اینڪـہ غذا رو بخورید، بـایـد بگویـم این غـذا دستپخت دامـاد است😀 البتـہ بـاید ببخشید کـہ کمے شور شده اسـت😅 آن وقت کمے نـاݧ پنیر سـرسفـره آورد و بـا خنده ادامہ داد: البتـہ اگـہ دست پختم را نمےتوانید بخورید، نـاݧ و پنیر هم پیـدا مےشـود😉 🌱|@Ekip_haji739
🙃🍃 دفتری که قرار گذاشته بودیم اشکالاتِ هم را در آن بنویسیم، تقریبا همیشه با ایرادات من پُر می‌شد. حمید می‌گفت: تو به من بی‌توجهی! چرا اشکالات مرا نمی‌نویسی؟ گوشه چشمی نگاهش کردم و گفتم تو فقط یک اشکال داری! دست‌هایت خیلی بلند است. تقریباً غیر استاندارد است. من هر چه برایت می‌دوزم، آستین‌هایش کوتاه می‌آید. حمید مثل همیشه خندید. برایم جالب بود و لذت بخش که او به ریزترین کارهای من مثل لباس پوشیدن، غذا خوردن، کتاب خواندن و... دقت می‌کرد. کتاب نیمه پنهان ماه📚 @Ekip_haji739
🙃🍃 بعد از عقد گفت: تو همونی ‌‌که‌ دلم ‌می‌خواست کاش ‌منم‌ همونی شم ‌که ‌تو دلت ‌میخاد.. همسر @Ekip_haji739
در انتخــاب لبـاس‌هایش به نظــر من اهمیت مےداد. یڪ بار ڪه همراه ڪادر گردان رفته بودند بازار اهــواز برا؎ خرید، برا؎ خودش هیچ چیز؎ نخریده بود و دست خالے آمد خــانه. وقتے جـریان را از او پرسیدم، گفت: تا شما نبـاشید من چیز؎ را نمےتوانــم پسنــد ڪنم. @Ekip_haji739
⸤ شناسنامــ✨ــه من ⸣ هنوز یڪ دختر بچه بودم‌.. یڪ روز از ڪنار بانکے در میدان احمد آباد رد می‌شدم.. ڪه داخل ڪوچه ڪناربانڪ، ماشین ساواک ایستاده بود.. در همان حال، چند پسر جوان آمدند و شیشه‌های بانک را شکستند و‌ آتش زدند و می‌خواستند به سمت همان کوچه فرار کنند.. من جلو رفتم و به یکی‌شان گفتم که داخل کوچه ساواکی‌ها منتظرند‌.. بعدها فهمیدم آن پسری که لنگه کفشش را حین فرار در میدان جا گذاشت، اسمش غلامرضاست غلامرضا! پسری که حالا اسمش ‌ را در شناسنامه من جا گذاشته بود..🙃' @Ekip_haji739
حاج مھــد؎ خیلے بہ من احتــرام مےگذاشت و اهـل بھــانہ‌گیر؎ نبود؛ اوایل ازدواج‌مان تجــربہ‌ام در خانہ‌دار؎ و آشپز؎ ڪامل نبود. حاجے ماڪارونے را خیلے دوست داشت. یڪ روز ظھــر پیشنھـاد داد ماڪارونے درست ڪنم. گفتم: در پختنش خیلے وارد نیستــم. گفت: عیبے ندارد، من تا حــدود؎ بلدم و ڪمڪت مےڪنم. قابلمہ‌ا؎ را رو؎ اجـاق گاز گذاشتیم و ماڪارونےها را داخلش ریختیم. در قابلمہ را هم گذاشتیم و منتظر پختنش شدیم. وقتے در قابلمہ را برداشتم، دیدم ماڪارونےها بہ هم چسبیــده بودند و هیچ شبـاهتے بہ ماڪارونے نداشتند. رفتــار حاجے خیلے بزرگوارانہ بود. اصلا چیز؎ نگفتنـد؛ اتفــاقا از غـذا هم تعریف مےڪردند و مےگفتند: بہ‌بہ! چقـدر خوشمــزه است. @Ekip_haji739
حاج مھــد؎ خیلے بہ من احتــرام مےگذاشت و اهـل بھــانہ‌گیر؎ نبود؛ اوایل ازدواج‌مان تجــربہ‌ام در خانہ‌دار؎ و آشپز؎ ڪامل نبود. حاجے ماڪارونے را خیلے دوست داشت. یڪ روز ظھــر پیشنھـاد داد ماڪارونے درست ڪنم. گفتم: در پختنش خیلے وارد نیستــم. گفت: عیبے ندارد، من تا حــدود؎ بلدم و ڪمڪت مےڪنم. قابلمہ‌ا؎ را رو؎ اجـاق گاز گذاشتیم و ماڪارونےها را داخلش ریختیم. در قابلمہ را هم گذاشتیم و منتظر پختنش شدیم. وقتے در قابلمہ را برداشتم، دیدم ماڪارونےها بہ هم چسبیــده بودند و هیچ شبـاهتے بہ ماڪارونے نداشتند. رفتــار حاجے خیلے بزرگوارانہ بود. اصلا چیز؎ نگفتنـد؛ اتفــاقا از غـذا هم تعریف مےڪردند و مےگفتند: بہ‌بہ! چقـدر خوشمــزه است. @Ekip_haji739
قهربودیم ☹️درحال نمازخواندن بود... نمازش که تموم شد نشسته بودم و توجهی🙄 به همسرم نداشتم .. کتاب شعرش📙 را برداشت وبایک لحن دلنشین شروع کرد به خواندن... ولی من بازباهاش قهربودم!!!!!🙁 کتاب را گذاشت کنار...به من نگاه کردوگفت: "غزل تمام...نمازش تمام...دنیامات،سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!!!! بازهم بهش نگاه نکردم....!!! اینبارپرسید:عاشقمی؟؟؟😍سکوت کردم.... گفت:عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بورز.... بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند. .." دوباره بالبخند پرسید:عاشقمــــــی مگه نه؟؟؟؟؟ گفتم:نـــــــه!!!!! گفت:"تو نه می گویی و پیداست می گوید دلت آری...😃 که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری..." زدم زیرخنده....و روبروش نشستم....😄 دیگر نتوانستم به ایشان نگویم که وجودش چقدر آرامش بخشه... بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم... خداروشکرکه هستی....☺️😌 ⁦(☉。☉)!→⁩ @saar_59