eitaa logo
همراه شهدا🇮🇷
2.2هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
73 فایل
ٖؒ﷽‌ 💌#شهـבا امامزاבگاט عشقنـב كـہ مزارشاט زيارتگاـہ اهل يقين است. آنها همچوט ستارگانے هستنـב کـہ مے تواט با آنها راـہ را پیـבا کرב. پل ارتباطی @Mali50 @Hamrahe_Shohada
مشاهده در ایتا
دانلود
در اسارت حسین پیراینده🍃⚘🍃 در تاریخ ۱۳۳۶/۰۹/۰۷ در شهر تهران در خانواده ای متدین و مذهبی متولد شد. ۳۳ ساله بودو مجرد ۵# سال ایشان در اردوگاه های عراق ، در اسارت بود. تا پایان دوره متوسطه در رشته ریاضی درس خواند و دیپلم گرفت. و به عنوان بسیجی به رفت. ۱۳۶۵/۱۱/۱۱ باسمت پی جی زن در شلمچه شد و ۱۳۶۹/۵/۲۶ در زندان بغداد عراق به رسید.🍃⚘🍃 به روایت از یکی از روحانیون آزاده : روزهای آخر که تبادل اسرا در حال شروع ‌شدن بود ما در اردوگاه 18 بعقوبه بودیم. عراقی‌ها کسانی که می‌خواستند مبادله نکنند را به این اردوگاه منتقل می‌کردند از جمله مرحوم ابوترابی و چند نفر دیگر به این اردوگاه آمدند زمانی که ایشان پیش ما آمدند عراقی‌ها یکی از بچه‌های ما را کردند. وضعیت اردوگاه بسیار ملتهب بود.😔 می خواستند عده‌ای از منافقین را به عنوان آزاده جا بزنند که ما فهمیدیم و درگیر شدیم. عراقی‌ها احساس کردند نقشه‌شان بر باد رفته و از بیرون به ما تیر اندازی کردند پیراینده مورد اصابت قرار گرفت و به رسید.😔🍃⚘🍃 @Hamrahe_Shohada
📸 گاهی باید لحظاتِ بیشتری برای تماشای یک عکس صرف نمود؛ این عکس از همان عکس‌هاست..! «حیا» و «حجاب» دو مفهومی که در این قاب به کمال رسیده‌اند ... پاسداری از حریم اسلامِ ناب محمدی پاسداری از ارزش‌های علوی و فاطمی 👈 به حجاب خانم‌ها نگاه کنید 👈 به حیای شهدا نگاه کنید ! چه اشک‌ها که از این دیده‌ها جاری نگشت در استغاثه از ، در طلب رضای خدا ؛ و چه خونها که از ابدانِ مطهرشان جاری نشد 🔻 سرداران : (مسیح کردستان) ، (جانشین لشکر۲۵ کربلا) و.. خانواده‌هایشان @Hamrahe_Shohada
🌹فدای ام لیلاهای دیار علویان که علی اکبرهای رشیدشان را راهی جبهه های نبرد کردند و در کربلای ایران شلمچه در خون خود غلطیدند و هم نشین اباعبدلله الحسین(ع) شدند... . 🔹عکس : #اعزام نیرو ۱۳۶۵_ در کنار علی اکبر خود آخرین را ‌می‌گیرد و را راهی ها می‌کند و 9 سال بعد استخوان هایش را می‌گیرد( شهید علی اکبر احمدیان وسطی کلایی) . @Hamrahe_Shohada
من آنروز در زیر آفتاب داغ، چفیه بر سر می انداختم..تا نسوزم... بعضی ها..🥀• امروز روسری از سر انداخته اند... که موی سر به نشان دهند و بسوزند... بسوزانند..💔• 💛📝 @Hamrahe_Shohada
~🕊 بعدشما بہ اختلاس رفت! ایمانمان رنگ باخت! محبت هاو بردبارے هاتمام شد! صفاوسادگے در رنگ دنیا رنگ باخت! وقتی از رنگ فاصلہ گرفتیم! حنایمان رنگے ندارد.. @Hamrahe_Shohada
🌷 این شهید در سال ۶۵ در سن هجده سالگی مشغول و بود، حتی مصرف شراب اکثر جوانهای شهر را هم او تامین می کرد. بعد کم کم بزرگان اطراف وفامیل او را پیش بردند و قاضی هم برایش حکم شلاق صادر کرد، در یک روز جمعه بعد از ، او را در مقابل چشم نمازگزاران و قاضی روی یک چهارپایه خواباندند و او را شلاق زدند سرش را که بلند کرد، پدرش جلو آمد و گفت؛ آبروی من را پیش همه بردی. کاش تو را به من نمی داد. که در همین هنگام یک امام زاده اونجا بود، ناگهان با پشیمانی سرش را بلند کرد و رو به امام زاده گفت؛ آبروی پدرم را برگردان. تقریبا دو هفته بعد اعلام کرد که برای جبهه نیرو می خواهند، تلاش کرد برای رفتن به جبهه در بسیج ثبت نام کند اما چون پایگاه بسیج محله او را می شناختند، موافقت نکردند، از طریق یکی از دوستانش به پایگاه محله دیگری معرفی شد، اما متاسفانه آن پایگاه هم با پایگاه محله خودشان در ارتباط بود و آنها هم از ثبت نام کردن او به جبهه امتناع کردند، از باز هم دست بردار نشد، طریق تمان دوستش، به صورت ناشناس در یکی از محله هایی که هیچ کس او را نمی شناخت، برای رفتن به در بسیج ثبت نام کرد، قبل از رفتن به دوستش گفت تو زحمت کشیدی و من را برای رفتن به جبهه ثبت نام و رهنمایی کردی، بگذار این حرف را بگویم، من تا ۲۷ روز دیگر شهید می شوم، بعد از ۲۰ روز جنازه م را پیدا می کنند، دقیقا ۴۷ روز دیگر جنازه ام را برمی گردانند، وصیتم این است که جنازه ام را در همان جایی که مرا شلاق زدن بگذارید، ببینید پدرم چی میگوید؟
🌷دوستان و هم بازی های عبدالله همیشه بی صبرانه منتظر بازگشت عبدالله از بودند، هنگامی که متوجه آمدن عبدالله به محله ایرانگاز قزوین می شدند با حالت خوشحالی به منزل عبدالله مراجعه و خبر آمدن او را به خانواده مخصوصا به مادر وی میدادند و بعد از شنیدن این خبر  مادر در حالی که چشمانش پر از اشک شده بود به بچه ها می داد و منتظر دیدن پسرش بود.🌷 @Hamrahe_Shohada
🌷 در دوم فروردین سال 1344در خانواده اي و در اشکنان  چشم به جهان گشود . سال 1350روانه مدرسه شد . و تحصیلات خود را تا دوم راهنمایی گذراند. در سال هاي انقلاب به خيل عظيم تودهاي مردم پيوست .  پس از پيروزي انقلاب شکوهمند اسلامي به رهبري حضرت امام خميني (ره) محمد نیز به فعاليت هاي انقلابي خود در محل ادامه داد . در سال 1358به عضويت گروه مقاومت ولي عصر (عج) اشکنان درآمد .در همين سال به اتفاق يک گروه اعزامي به به شيراز آمد ولي به خاطر نديدن آموزش نظامي و زيادي نيرو به اشکنان بازگشت . پس از بازگشت به اشکنان براي پاسداري از دست آورده هاي انقلاب وارد شد و آموزش هاي نظامي را فرا گرفت .سپس در پنجم آذر ماه سال 1361با گروه کثيري از رزمندگان شهرستان لامرد روانه جبهه شد . او هميشه به پدر مي گفت :ما سه برادريم و چنان چه من شهيد شوم براي شما افتخار و سعادت است . در جبهه با به رزم با کافران پرداخت تا سرانجام در تاريخ 27 آذر 1361 در جبهه ي پذيراي شهادت شد.🌷 @Hamrahe_Shohada
🌹 « » 🍃 :عزت الله 🌸 : معاون گروهان اطلاعات و عملیات 🌿 : ۱۳۴۰/۰۹/۰۱ 🌼 : ۱۳۶۲/۰۸/۲۹ 🌷حس عجیبی داشتم. از پنجره قطار درخت هایی را که به سرعت می گذشتند نگاه می کردم. به یاد سرو قامتان و افتادم. قطار به ایستگاه رسیده بود، راهی روستا شدم. میدان شلوغ بود با گفتم: «؟» گفتند: «محمدرضا را آورده اند.» گفتم: «کی؟» گفتند: «با قطار تهران دامغان تازه رسیده.» روی را کنار زدم گفتم: «! همراه من بودی و من نداشتم.»🌷 ✍ : مادر_شهید) @Hamrahe_Shohada
: یوسف : تک تیرانداز : ۱۳۴۵/۰۶/۲۸ : ۱۳۶۴/۱۱/۲۱ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌷حسین علاقۀ زیادی به داشت اما پدر به رفتن او رضایت نمی‌داد. بارها اثر انگشت پدر را در خواب زیر رضایت‌‌نامه زده و از دیوار و پشت‌‌بام به سوی محل اعزام فرار کرده بود. سال هزاروسیصدوشصت‌وچهار در ارومیه مجروح شد و برای خارج‌‌کردن ترکش از آرنجش او را به بیمارستان فیروزآبادی تهران بردند. بعد از سه ماه بهبود حاصل شد و به دامغان برگشت. شب‌‌ها می‌کرد و روزها به آموزش شنا می‌رفت. و را در چشمه‌علی یاد گرفت. بعد از مدتی به مادر گفت: «دلم برای لباس‌‌های جنگ تنگ شده؛ اجازه می‌‌دی برای یک بار هم شده لباس بپوشم و جلوی آینه خودم رو ببینم.» مادر که از مجروحیت حسین رنج می‌برد، دلش نمی‌‌خواست چیزی از آن ایام را به خاطر بیاورد. ولی اصرارهای حسین کار خودش را کرد و مادر اجازه داد یک بار دیگر بپوشد. حسین با اشتیاق لباس جبهه را آورد و به تن کرد و جلوی آینه ایستاد. در نگاهش حسرت موج می‌زد. پوشیدن لباس همان و هوایی شدن دوبارۀ حسین همان. دیگر کسی جلودارش نبود. او راهی جبهه‌ها شد در کنار دیگر رزمندگان به پرداخت.🌷 ✍ :خواهر شهید @Hamrahe_Shohada
🌷تو مسير كه مي‌رفتيم راه‌آهن، تعریف كرد. :« ببين پسرم! كسي تو رو مجبور نكرده بري . من دارم تو رو مي‌بينم كه تو مي‌زني. بگو آخه واسه چي مي‌خواي بري؟» ؛ اگر چه منَم جلو چشمَمِه كه دارم تو خونم غلط مي‌زنم.» رسیدیم. راه‌آهن به رنگ دراومده بود. … از كثرت رزمنده‌ها جاي سوزن انداختن نبود. سر و صورتشو با اين احساس كه آخرين باره كه مي‌بينمش، بوسيدم. او هم خم شد، دستمو بوسید. قاسم رفت. ۵ سال بود که اثری اَزَش نبود. وقتی هم پیداش کردن، یه و بود. استخونشو خاك گرفت. پلاك رو هم ديوار با عكسش بغل گِرِف. هرچَن زمان زیادی گذشته ولی هنوز هم كه هنوزه، آخرين حرفاش تو گوشمه. * زيادي مي‌كرد. دوست داشت همراه بچه‌هاي تخريب براي كردن برود. با اين وجود هنوز گفت نبايد بروي! گفت:« ! و ديگر هيچ نگفت.»🌷 @Hamrahe_Shohada