✍ #خاطره_ای_از_شهید_محمدعلی_نیری
🌷یکبار وقتی احمد آقا نماز را شروع کرد به آنجا رفتم و در کنارش مشغول نماز شدم. دقایقی بعد از این کار خودم پشیمان شدم!
احمد آقا بعد از اینکه نماز را شروع کرد به شدت #منقلب شد. بدنش می لرزید. گویی یک بنده ی حقیر در مقابل یک سلطان با عظمت قرار گرفته است.
نماز احمد آقا آن گونه بود که ما از بزرگان دین شنیده بودیم. او در #نماز_عبد_ذلیل در مقابل پروردگار جلیل بود. و اگر ایشان در زندگی به مراتب بالای کمال رسید، به دلیل همین افتادگی در #پیشگاه_پروردگار بود.🌷
✍ #راوی:استاد محمد شاهی
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
✍ #خاطره_ای_از_شهید_علی_بانی
🌷احترام خاصی برای پدر و مادرش قائل بود. پدر می گفت: «نمی خواد بری جبهه.»
می گفت: «چشم.»
وقتی به خانه اش در تهران می رفت، چند نامه می نوشت و می گذاشت پیش همسایه ها یا در پایگاه تا هر کدام در تاریخ خاصی برای #پدر و #مادر فرستاده شود. بعد زنگ می زد و می گفت: « #خواهرجان! من جبهه هستم به پدر نگوئید. نمی خواهم ناراحتش کنم اما تکلیف است که به فرمان امام گوش داده عازم جبهه ها بشوم.»🌷
✍ #راوی:خواهر شهید
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
✍ #فرزند_صالح ( #از_خاطرات_شهید_وحید_زمانی_نیا )
🌷وحید خیلی فرزند خوبی بود. او نمونه کامل #فرزند_صالح بود که خدا نصیبمان کرد.
چهار سال در سوریه به عنوان مدافع حرم حضور داشت
تا اینکه توسط حاج قاسم سلیمانی به عنوان #همراه و #محافظ انتخاب شد.🌷
✍ #راوی : پدرشهید
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
✍ #خاطره_ای_از_شهید
#شهید_محمدحسین_هراتی
#نام_پدر: زین العابدین
#مسئولیت: فرمانده گروهان پیاده
#تاریخ_تولد: ۱۳۴۲/۰۱/۰۳
#تاریخ_شهادت: ۱۳۶۴/۱۱/۲۱
میگفت: «بابا! نمیدونی چقدر خوبه که پدر و پسر با هم بریم با دشمن بجنگیم. اینا رو که دشمن ببینه روحیهاش ضعیف میشه و باعث میشه شکست بخورن.»
در عملیات خیبر با هم بودیم. قبلاً او در اطلاعات عملیات خدمت میکرد و منطقه عملیاتی را خوب میشناخت. شبها از طریق ستارهها جهتیابی را به ما یاد میداد. به او #افتخار میکردم که برادر کوچکم #هوش و #ذکاوت زیادی دارد.
گفت: «اگه توی عملیات زخمی شدی، نباید منتظر باشی یه نفر با برانکارد یا آمبولانس بیاد دنبالت. اینجا منطقه جنگیه.»
گفتم: «باید چهکار کنم؟»
گفت: «تا میتونی بدو و اگه نتونستی، سینهخیر خودت رو به ایران نزدیک کن که دست عراقیها اسیر نشی.»
بعد از عملیات خیبر از گردان ما فقط شانزده نفر زنده ماندند. مرا که دید، در آغوشم گرفت و گفت: «اصلاً فکر نمیکردم دوباره زنده ببینمت.»
✍ #راوی:علی اصغر برادر شهید
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
همراه شهدا🇮🇷
فیلم جوانی حاج قاسم #همراه_شهدا @Hamrahe_Shohada
﷽
☠ ماجرای حمله شیمیایی حاجقاسم به عراق😨
👀 قضیه از این قرار بود؛ روز اول بعد
از اینکه نیروهای ایرانی تا پشت خط
عراق یعنی آن سوی نخلستان پیش رفته
و جاده البحار را تصرف کرده بودند،
صدام نیروهای گارد ریاست جمهوری را
برای باز پس گیری فاو به منطقه اعزام می کند.
💢غافل از اینکه نیروهای ايرانی آنقدر به
عمق نفوذ کرده اند که جاده پشتیبانی و
استراتژیک البحار را که بیشتر نقل و انتقالات
مهم ارتش عراق از آن صورت می گرفت،
تسخیر کرده بودند.
♻️ خبرهای خوشحال کننده ای به سنگر
فرماندهی می رسید. بچه های لشکر ،
اتوبوس های لشکر گارد را روی جاده،
یک به یک با آر پی چی و توپ ۱۰۶ میزدند.
و نیروهای گارد هندز به خط مقدم نرسیده،
میرفتند رو هوا.
💢عراق آتشی شدید، اما بی نظم روی خط
ایران می ریخت. این نحوه اجرای آتش
بی نظم عراق نشان از آن داشت که نیروهای
پشت خاکریز نظام دفاعی خود را از دست
داده اند و به شدت اعصابشان خرد شده است..
♻️نیروهای تشنه و گرسنه عراق که بوی تعفن
جنازه ها و ناله های همرزمان شان روحیه آنها
را به شدت داغان کرده بود، تنها به یک تلنگر
نیاز داشتند تا تسلیم شوند و خط را تحویل دهند.
💢اما این تلنگر فقط به فکر حاج قاسم رسید
و آن فکر چیزی نبود جز حمله شیمیایی به
خطوط دفاعی عراق..
♻️بعد از ظهر بود که حاج قاسم دستور حمله
شیمیایی را به واحد تدارکات لشکر داد. واحد
تدارکات چند نقطه را در پشت خاکریز ها در
نظر گرفت و شروع به ریختن بمب های
شیمیایی روی خط عراق کرد. بمب های
شیمیایی عراق بیشتر بوی قورمه سبزی
و موز میداد، اما بمب شیمیایی حاج قاسم
بوی کباب کوبیده می داد؛ بوی دنبه داغ...😳
♻️اما از حمله شیمیایی بگم.
حاج قاسم به واحد تدارکات لشکر دستور
داده بود که چند کیلو دنبه به خط ارسال
کنند. دنبه ها که به خط رسید، حاج قاسم
دستور داد آتش درست کنند و دنبه ها رو
داخل آتش ها بیندازند. دنبه ها شروع به
سوختن کرد و بوی کباب تمام خط را برداشت😋
💢روز اول و دوم حاج قاسم به تدارکات
دستور داده بود برای تقویت روحیه رزمنده ها
در خط مقدم، غذایی گرم و خوشمزه آماده کند.
آن روز غذای خط مقدم چلوکباب و نوشابه
با قوطی های خنک بود.
👈سال ۱۳۶۴، نوشابه با قوطی یک نوشیدنی
خیلی اعیانی بود که فقط مال از ما بهتران
بود؛ نوشابه ای ایرانی به نام #کوثر...👉
♻️ حاج قاسم به بچه های لشکر دستور داد
به جای اینکه روی خط دشمن آتش بریزند،
قوطی های نوشابه شان را مثل نارنجک
بیندازند پشت خاکریز عراقی ها.
باران قوطی های خالی از خط ما به پشت
خاکریز عراقی ها باریدن گرفت..😂💧
💢قوطی ها هم مثل نارنجک عمل کردند.
طوری که معده سرباز های عراقی گرسنه و
تشنه را دچار انفجار اسیدی کرده بودند.
بوی دنبه کباب شده و قوطی های خالی
نوشابه، زلزله ای در خط پدافندی عراق به
راه انداخته بود.😊😆
♻️هنوز چند دقیقه نگذشته بود که اولین
سرباز عراقی با زیر پیراهن سفید رکابی و
دست هایی بالا به نشانه تسلیم بین دو
خاکریز ظاهر شد...😓😂
♻️سرباز عراقی به دو آمد و خودش را
انداخت پشت خاکریز ما. بچهها اورا بردند
پیش حاج قاسم
💯حاج قاسم دستور داد یک پرس چلوکباب
با نوشابه خنک به او بدهند. غذای سرباز
عراقی که تمام شد، حاج قاسم دستور داد
که اورا آزاد کنند.🤨
💢سرباز اول باورش نمیشد که آزاد شده
است، اما بچه ها به او فهماندند که
می تواند برود.سرباز عراقی فکر میکرد که
او را آزاد کرده اند که حین راه رفتن با تیر
از پشت بزننش. برای همین هر چند قدم که
می رفت برمی گشت و پشت سرش را نگاه
می کرد تا اینکه رسید به خاکریز خودشان
و پشت خاکریز ناپدید شد.😌😅
♻️چند دقیقه بعد ستونی از سربازان عراقی
مانند ماری که بی رمق روی زمین می خزد،
از پشت خاکریز ظاهر شدند. آنها حدود
۲۰ نفر بودند.😎
💢خبر تسلیم شدن ۲۰ سرباز عراقی که به
حاج قاسم رسید به تدارکات لشکر دستور داد
که چند صد پرس چلو کباب گرم به خط
ارسال کنند.😝😋
💌نقشه حمله شیمیایی حاج قاسم درست
از آب درآمد و تیرش درست به هدف خورد.
در کمتر از یک ساعت تمام نیروهای آن
خاکریز، گروه گروه با صدای
الموت لصدام دخیل الخمینی،
تسلیم نیروهای لشکر ۴۱ ثارالله شدند.
حاج قاسم بدون شلیک حتی یک تیر و
بدون خونریزی، خاکریز عراق را فتح کرد.🤣
🤏من تا چند روز بعداز شنیدن این ماجرا،
هر وقت به یاد حمله شیمیایی حاج قاسم
می افتادم، مثل آدم های شیرین عقل
بی اختیار میزدم زیر خنده. همین کارهای
حاج قاسم بود که اورا در چشم من خاص
و خواستنی کرده بود.😍😂
📚حاج قاسم سلام ص۲۵۱ تا ۲۵۳
#راوی: حمیدرضا فراهانی
#خاطرات
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
✍ #خاطره_ای_از_شهید_علی_بینا
🌷رادیو را به گوشم چسباندم. تا #مارش_نظامی می زدند، وجودم می لرزید.
چشم از در حیاط بر نمی داشتم.می خواستم پیش پدرم عادی جلوه کنم، نشد. نذر کردم به اسم #زهرای_اطهر که صبوری ام بدهد. گفتم: تو را به جان حسینت نگذار بشکنم. این راه را خودم انتخاب کردم، ولی نمی دانستم این قدر سخت است. پشیمان نیستم، به اسمت قسم فقط حیران شده ام. دلم را بزرگ کن. می دانم ضعیفم، ولی تنهایم نگذار. دستم را بگیر.
آن قدر #متوسل به دختر پیامبر(ص) شدم تا آرام شدم!
یک روز گذشت، دو روز گذشت، سه روز.
دیدم یک تار مویم سفید شده. گفتم: خدایا بی اجرم نگذار. امیدم به رحمت توست. آبرویم را حفظ کن، سر بلندم نگه دار. شاید دشمنی در کمین است و می خواهد شکستنم را ببیند.
یک هفته بعد، علی سوار بر ماشین سپاه آمد. احوال پرسی کرد و متعجب نگاهم کرد و گفت: چقدر نحفیف شده ای!
#خندید_و_گفت: آن روز که بلافاصله بله را گفتی، به فکر امروز نبودی.
گفتم: عهد کرده ام دوش به دوشت بایستم، می بینی که سرپا هستم.
چهره اش باز شد و گفت: #مرحبا_به_تو_شیرزن!"🌷
✍ #راوی: همسر سردار شهید علی بینا"
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
✍ #خاطره_ای_از_شهید_الیاس_جلالی
🌷در را با پایش باز کرد و وارد حیاط شد. سر و صورتش #خیس_عرق شده بود.
– «سلام مادر.»
-«سلام پسرم اینا چیه؟»
کیسه ها و پاکتها را گوشه حیاط چید و گفت: «مامان این هم چیزهایی که لازم داشتین. #گوشت_و_مرغ_و_برنج و…»
-«این همه؟!!»
-«می خوام وقتی جبهه ام برای خرید اذیت نشی.»
عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت: «راستی رفتم مسجد #خمس لوازم خونه رو هم حساب کردم.»🌷
✍ #راوی: مادر شهید
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
✍ #خاطره_ای_از_شهید_نورمحمد_فرهادی
🌷از روزی که از کوار عازم #جبهه شدیم، در دیدبانی لشکر۱۹ فجر خدمت می کردیم. حدودا تا شهید شدن شهید فرهادی شش ماه پیش هم بودیم. هرچه از #روحیه_ی_عبادی، #مهربانی، #غیرت و #دلسوزی این شهید عزیز بگویم ، کم گفته ام.من از عملیات کربلای چهار تا کربلای هشت با شهید فرهادی همراه بودم.شیرین ترین خاطره ی من از ایشان به شبهایی برمی گردد که با هم به سنگر کمین می رفتیم. شهید فرهادی بسیاری از #دعاها را از حفظ بودند . در سنگر که می نشستیم ایشان دعاها را زمزمه می کرد و حالا من به برکت وجود این شهید عزیز #دعای_توسل را از حفظ می خوانم. هر جا دعای توسل به گوشم می خورد ، به #یاد_شهید_فرهادی می افتم و اشکم جاری می شود.🌷
✍ #راوی : آقای فیروز ملک پور همرزم شهید
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
#خاطره_ای_از_شهید_حسین_قربانی_محمدآبادی
#نام_پدر: یوسف
#مسئولیت: تک تیرانداز
#تاریخ_تولد: ۱۳۴۵/۰۶/۲۸
#تاریخ_شهادت: ۱۳۶۴/۱۱/۲۱
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌷حسین علاقۀ زیادی به #جبهه داشت اما پدر به رفتن او رضایت نمیداد. بارها اثر انگشت پدر را در خواب زیر رضایتنامه زده و از دیوار و پشتبام به سوی محل اعزام فرار کرده بود.
سال هزاروسیصدوشصتوچهار در ارومیه مجروح شد و برای خارجکردن ترکش از آرنجش او را به بیمارستان فیروزآبادی تهران بردند. بعد از سه ماه بهبود حاصل شد و به دامغان برگشت. شبها #کاشیکاری میکرد و روزها به آموزش شنا میرفت. #غواصی و #شنا را در چشمهعلی یاد گرفت.
بعد از مدتی به مادر گفت: «دلم برای لباسهای جنگ تنگ شده؛ اجازه میدی برای یک بار هم شده لباس بپوشم و جلوی آینه خودم رو ببینم.»
مادر که از مجروحیت حسین رنج میبرد، دلش نمیخواست چیزی از آن ایام را به خاطر بیاورد. ولی اصرارهای حسین کار خودش را کرد و مادر اجازه داد یک بار دیگر #لباس_رزم بپوشد. حسین با اشتیاق لباس جبهه را آورد و به تن کرد و جلوی آینه ایستاد. در نگاهش حسرت موج میزد. پوشیدن لباس همان و هوایی شدن دوبارۀ حسین همان. دیگر کسی جلودارش نبود.
او راهی جبههها شد در کنار دیگر رزمندگان به #دفاع_از_میهن_اسلامی پرداخت.🌷
✍ #راوی:خواهر شهید
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
✍ #خاطره_ای_از_شهید_جمشید_ابراهیمی
🌷شهید جمشید در گردان دیگری بود. عصر به سنگر ما آمد. یک سنگر بدون سقف به صورت موقت ساخته بودیم. #عملیات_محرم همچنان ادامه داشت. جمشید به روی گونی های راهروی سنگر نشسته بود و به دوردست نگاه می کرد. کلاهی پشمی هم برای ایمنی از سرما بر سر داشت. به او گفتم بفرما پایین. لبخندی زد و گفت: همین جا خوب است. با نزدیک شدن شب #خداحافظی کرد و رفت. آن شب گردان موسی بن جعفر (ع) روی تپه های 175 عملیاتی انجام داد و فردای آن شب خبر #شهادت_جمشید را شنیدم. پیکر پاکش پس از چند سال دوری، به شهر و دیارش خویش بازگشت.🌷
✍ #راوی:سید جمال اعتصامی
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
#نامه_ناتمام( #خاطرهای_از_شهید_عظمت_الله_سلیمی)
🌷یک روز همگی نشسته بودیم و میگفتیم عظمت مدتی است که نامه نمینویسد، در حال صحبت بودیم که در زده شد و #پستچی نامه آورد، نامهای از طرف عظمت بود. با اشتیاق شروع به خواندن نامه کردیم اما هنوز نامه تمام نشده بود که #خبر_شهداتش به دستمان رسید.🌷
✍ #راوی: مادر شهید
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
#شهیدی_که_مادرش_قصد_سقط_او_را_داشت🥺
#هدیه_امام_سجاد_علیهالسلام😍
🌷 #شهید_علی_اصغر_اتحادی🌷
تاریخ تولد: ۲۱ / ۸ / ۱۳۳۹
تاریخ شهادت: ۲۱ / ۸ / ۱۳۶۱
محل تولد: شیراز
محل شهادت: محور عینخوش
چهار دختر و سه پسر داشتم، اما باز باردار بودم و دیگر تمایلی برای داشتن فرزندی دیگر نداشتم🥀دارویی برای سقط جنین گرفتم و آماده کردم و گوشهای گذاشتم،⚡️همان شب خواب دیدم بیرون خانه همهمه و شلوغ است، درب خانه هم زده میشد!در را باز کردم ، دیدم آقایی نورانی با عبا و عمامهای خاک آلود از سمت قبله آمد😯نوزادی در آغوش داشت، رو به من گفت: این بچه را قبول میکنی❓ گفتم: نه، من خودم فرزند زیاد دارم!! آن آقای نورانی فرمود: حتی اگر علی اصغر امام حسین (ع) باشد!❓
بعد هم نوزاد را در آغوشم گذاشت و چرخواند و رفت..🕊️ گفتم: آقا شما کی هستید؟ گفت: علی ابن الحسین امام سجاد (ع)!😭
هراسان از خواب پریدم ، رفتم سراغ ظرف دارو، دیدم ظرف دارو خالی است!❗️صبح رفتم خدمت شهید آیت الله دستغیب و جریان خواب را گفتم، آقا فرمودند: شما صاحب پسری میشوی که بین شانه هایش نشانه است، آن را نگه دار!🌱
پسرم، ۲۱ آبان ماه ۱۳۳۹ در ماه جمادی الاول به دنیا آمد و نام او را علی اصغر گذاشتیم، در حالی که بین دو شانهاش جای یک دست بود!!...🌙
سالها بعد علی اصغر، در عملیات محرم، در تیپ امام سجاد (ع) در روز تولدش ۲۱ آبان ماه ۱۳۶۱ مصادف با( ۲۵ محرم ) که سالروز شهادت امام سجاد(ع) است با اصابت ترکش خمپاره💥به شهادت رسید و همنشین سید الساجدین آقا امام سجاد علیهالسلام شد.🕊️🥀
✍ #راوی:مادر شهید
🕊⃟🇮🇷#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada