eitaa logo
همراه شهدا🇮🇷
2.3هزار دنبال‌کننده
13.4هزار عکس
7.1هزار ویدیو
73 فایل
ٖؒ﷽‌ 💌#شهـבا امامزاבگاט عشقنـב كـہ مزارشاט زيارتگاـہ اهل يقين است. آنها همچوט ستارگانے هستنـב کـہ مے تواט با آنها راـہ را پیـבا کرב. پل ارتباطی @Mali50 @Hamrahe_Shohada #کپی_ازاد
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 هیچ‌‌ وقت فراموش نکنید که اگر کوچکترین سستی کنید در دفاع از اسلام نه خدا شما را می‌‌بخشد و نه اهل ‌‌بیت(ع). از  هر انصاف و و و ... و مسلمانی و... و از همت نوکران به اهل ‌‌بیت(ع) به دور است که خیانت به ارباب کنیم البته همه این‌‌ها به دو چیز است: یکی به آماده‌‌کردن خودمان برای پذیرش و دوم که به ما بدهد و ما را ثابت‌‌قدم گرداند و الا که ما هیچیم ولی ناامید از لطف او نیستیم و البته به نشستگان هم توفیق نمی‌‌دهند. لذا با و و با دست نیاز طلب می‌‌کنیم و ان‌‌شاءالله به ما بدهند."🌷 @Hamrahe_Shohada
باسلام خاطره ایی کوتاه ازمردی که فرمانده لشگرسردارشریعتی درمراسم گرامیداشتش به شجاعتش قبطه میخورد شهیدپاسدار سیداسحق رجبی متولدروستای زاویه سادات شهرستان خلخال وقتی میخواست به منطقه اعزام شودبنده مسئول تعاون رزمندگان شهرستان بودم یعنی سرکشی به خانواده رزمندگان ورفع مشکلات وپرداخت حقوق ووووبه عهده تعاون واموررزمندگان بودفصل سرمابود ومنطقه سردسیرماسرمارابیشترلمس میکرد وقت اعزام فرارسیدشهیدرجبی منویواشیکی به گوشه ایی درسپاه کشید وگفت سیدمن اعزام میشم خیلی وقت بودکه منتظرتولدبچه بودم که چندماه به تولدش نمونده فقط اگرتوانستی ازنظرسوخت به بچه هابرس منم قول مساعددادم وایشون اعزام شد وبنده حواسم بودوقولی که داده بودم عمل کردم به تمام خانواده هاوهرلحظه منتظرآمدنش بودیم که خبرشهادتش درسپاه پیچید وبرایمان چیزی جزیک خاطره بیادماندنی هیچی باقی نموند ودرمراسم گرامیداشتش فرمانده وقت لشگربه خاطراین شهیدبه شهرستان آمدندودرعظمت این شهیدگفتندکه ایشان درروزروشن باقامتی ایستاده برای شناسایی جلومیرفت مااعتراض میکردیم که فلانی خطرداره ،تیرمیخوری درجواب میگفت خداحافظ ماهست اگرخودش صلاح بداند ماراپیش خودش میبرد که اینگونه شدواوراکه به خدابیشترازماهانزدیک شده بودپیشش بردوماازجاماندگان شدیم وهمون شهیدعزیزبرام نقل میکرد که درعملیات والفجریک شدیدامجروح شدم وازحال رفتم وخیلی عجله داشتم ملائک رابااوصافی که برایمان ترسیم کرده بودندببینم ولحظه ایی احساس کردم درجایی هستم که همه سفیدپوش ماراتحویل میگیرند وکمی که حالم جااومددیدم آنهاپرستارانند ونارامداوا میکنند وخیلی دلم لحظه ایی برای شهادت تنگ شد که بعدها پس ازشرکت درچندین عملیات دریکی ازعملیات هابه فیض شهادت نایل امد روحش شادویادش گرامی البته این خاطره رافیلبداهه نوشتم وبخاطرنواقصات ادبی ونوشتاری ازمحضرعزیزان معذرت میخواهم ازطرف یکی ازدوستان شهید والامقام شهیدرجبی نقل ازسیدمصلح تیموری آل هاشم @Hamrahe_Shohada
. گوشه ای از وصیت نامه شهید رضا ساکی 🔸خدا را فراموش نکنید، جاه و مقام شما را فریب ندهد، واقعا دانش جو باشید و خداجو نه سودجو و مقام جو. ضعفا و فقرا را بیاد داشته باشید، مسئولیت خون شهدا بر گردن یکایک شماست. حرمت خون آنها را حفظ کنید و آنرا پامال نکنید. @Hamrahe_Shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 فرازهایی از دعای کمیل با صدای ملکوتی شهید سید حسن نصرالله ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @Hamrahe_Shohada
باید برای دیدن تو «مهزیار» شد یعنی گذشتن از همگان «محضِ یار»ها.. @Hamrahe_Shohada
990_54857875564708.mp3
3.8M
مولانا یا مهدی سیدنا یا مهدی زمزمه هر روز منتظرا یا مهدی شور ما یا مهدی عشق ما یا مهدی ای جانم منتقم کرببلا یا مهدی 🎤 کربلایی 🌷 (عج)🌷 💚 🤲 @Hamrahe_Shohada
5.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
أ سَتُلقانی ؟ آیا به زودی میبینی منو؟ عُد لا تَرحَل ، أنتَ الأَجمل بابا امام زمانم نرو برگرد، ای تو که زیباترینی @Hamrahe_Shohada
همراه شهدا🇮🇷
‍ #قسمت_هفتم #شهيد_مهدي_زين_الدين لیلا چهل روزه شده بود که تازه او آمد . نصفه شب آمده بود رفته بو
بعد از این که او رفت . رفتم حرم و یک دل سیر گریه کردم . خیال می کردم تحویلم نگرفته است . خیال می کردم اصلاً مرا نمی خواهد . فکر می کردم اگر دلش می خواست می توانست مرا هم با خودش ببرد . دلم هوای اهواز و جنگ را کرده بود . انگار گریه و دعاهایم در حرم نتیجه داد . چون فردایش تلفن زد . صدایم از گریه گرفته بود . گفت " صدات خیلی ناجوره . فکر کنم هنوز از دست من عصبانی هستی ؟ " گفتم " نه . " هرچه گفت ، گفتم نه . آخرش گفتم " مگر خودتان چیزی بروز می دهید که حالا من بگویم ؟ " گفت " من برای کارم دلیل دارم " داشتیم عادت می کردیم که با هم حرف بزنیم . گفت " تنها وقتی که با خیال ناراحت از پیشت رفتم ، همان شب بود . فکر کردم که باید یک فکری به حال این وضعیت بکنم " احساساتی ترین جمله ای بود که تا به حال از دهان او شنیده بودم . ولی می دانستم این بار هم نشسته حساب و کتاب کرده . این عادت همیشه اش بود . این که یک کاغذ بردارد و جنبه های مثبت و منفی کاری را که می خواهد انجام بدهد تویش بنویسد . حالا هم مثبت هایش از منفی هایش بیشتر شده بود . به او حق می دادم . من دست و پایش را می گرفتم . اسیر خانه و زندگیش می کردم و او اصلاً آدم زندگی عادی نبود . بهمن ماه ، لیلا سه ماهه بود که دوباره برگشتیم اهواز . سپاه در محله ی کوروش اهواز یک ساختمان برای سکونت بچه های لشکر علی بن ابی طالب گرفته بود . هر طبقه یک راه روی طولانی داشت که دو طرفش سوییت های محل زندگی زن و بچه بود که شوهرانشان مثل شوهر من سپاهی بودند . این جا نسبت به خانه ی قبلی مان این خوبی را داشت که دیگر تنها نبودم . همه ی زن های آن جا کم و بیش وضعی شبیه من داشتند . همه چشم به راه آمدن مردشان بودند و این ما را به هم نزدیک تر می کرد . هر هفته چند بار جلسه ی قرآن و دعا داشتیم . بعد از جلسه ها از خودمان و اوضاع و هر کداممان می گفتیم . وقتی می دیدیم جلوی در یک خانه یک جفت کفش اضافه شده می فهمیدیم که مرد آن خانه آمده . بعضی وقت ها هم می فهمیدیم خانمی دو اتاق آن طرف تر می نشست ، شوهرش شهید شده ." 🌸پايان قسمت هشتم داستان زندگي 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا