دو نفر اولی که توی کانال زیر عضو شدن با اسکرین شات تشریف بیارن پیوی
کانالمون:🆔 @Dokhtaran_chadori_n
آیدی من:
@NNNNتمام
. حَنیفـھ☁️ .
دو نفر اولی که توی کانال زیر عضو شدن با اسکرین شات تشریف بیارن پیوی کانالمون:🆔 @Dokhtaran_chadori_n
مبلغش بالاست...🤩
عجله کنید💃🏻
خادم نیازمندیم‼️
_کاربلدباشین>
_جهادیکارکنید>
_+۱۳سالتونباشه>
_بانوباشید>
_موندگارباشید>
_روزانه+۶پستبذارید>
_بتونیدازطریقلینکعضوبیارید>
+شرایط رو داشتید؛ تشریف بیارید پیوی🌱:
@Biineshan_87
ڪانالمونہ🌸:
Eitaa.com/Yassbanoo
. حَنیفـھ☁️ .
خادم نیازمندیم‼️ _کاربلدباشین> _جهادیکارکنید> _+۱۳سالتونباشه> _بانوباشید> _موندگارباشید> _روزانه+۶
همسایہهای عزیز، فرآورد لطفا🌿✨
💖✨💖✨💖✨
✨💖✨💖✨
💖✨💖✨
✨💖✨
💖✨
✨
#دو_مدافع
#پارت_سی_و_چهارم
_وااا زهرا سخت گیریا بعد مامان بہ من میگہ.😑
حتما منتظرے از این برادرانے کہ شبیہ شهیدان زنده اند بیان خواستگاریت😉
با دست زد پشتم و گفت:
_اسماء قسمت هر چے باشہ همون میشہ، اگہ یہ نفر واقعا قسمت آدم باشہ همہ چے خود بہ خود پیش میره باور کن من سختگیر نیستم.🙂
نمیدونم چرا یاد سجادے افتادم و گفتم:
_آهان بلہ استفاده بردیم از صحبت هاتون زهرا خانوم.😌
_خب دیگہ من پاشم برم کلے کار دارم.
_اِ کجا بودے حالا بمون واسہ شام.
_نہ دیگہ قربانت، باید برم کار دارم.🖐🏻
_باشہ پس سلام برسون بہ مامانتینا.
_چشم حتما.
تو هم بیا پیش ما خدافظ.
_چشم حتما خدافظ.
اوووووف خدا بگم چیکارت نکنہ اردلان.😑
رفتم اتاقم ولو شدم رو تخت و از خستگے خوابم برد.😴
با تکون هاے اردلان بیدار شدم:
_بیدار شو تنبل خانم ساعت ۱۰ پاشو شام حاضره.
پتو رو کشیدم رو سرمو گفتم:
_شام نمیخورم.
پتو رو از روم کشید و گفت:
_خب نخور پاشو ببینم چیشد آمارشو گرفتے؟🤨
خندیدم و گفتم:
_آهان پس واسہ امار اومدے.🤨
خواستم یکم اذیتش کنم.😈
خیلے جدے بلند شدم و دستم رو گذاشتم رو شونہ ے اردلان و گفتم:
_خیلے دوسش داری؟😕
با یہ حالت مظلومانہ اے گفت :
_اووهووم🙂
سرمو انداختم پایین و با ناراحتے گفتم:
_متاسفم اردلان. یکے دیگہ رو دوست داره. باید فراموشش کنے...😞
دستمو از رو شونش برداشت و آهے کشید و گفت:
_بیا شام حاضره
و از اتاق رفت بیرون.🚶🏻♂
سر سفره ے شام اردلان همش باغذاش بازے میکرد.
مامان نگران پرسید:
_اردلان چیزے شده؟ غذارو دوست ندارے؟🤔
_مامان جان اشتها ندارم.
_اِ تو کہ گشنت بود تا الان.🙁
دلم براش سوخت با دست بهش اشاره دادم و بهش گفتم:
_شوخے کردم.😝
چشماشو گرد کرد و انگشت اشارشو بہ نشونہ ے تهدید تکون داد و گفت:
_بہ حسابت میرسم.🤨☝️🏻
و شروع کرد بہ تند تند غذا خوردن...
اون شب با مامان صحبت کردم.
مامان وقتے فهمید میخواست از خوشحالے بال دربیاره و قرار شد فردا با مادر زهرا صحبت کنہ.
انقدر خوشحال بود کہ یادش رفت بپرسہ کہ امروز چیشد؟ با سجادے کجا رفتم؟ چیگفتیم؟
هیییے...
چقدر سختہ تصمیم گیرے. کاش یکے کمکم میکرد یکے امیدوارم میکرد بہ آینده...
بعد از یک هفتہ کلنجار رفتن با خودم بالاخره جواب سجادے رو دادم.
#کپیباذکرصلواتمانعیندارد
#خانم_علی_آبادی
#ادمین_یا_صاحب_الزمان 😊☺️
💖✨💖✨💖✨
✨💖✨💖✨
💖✨💖✨
✨💖✨
💖✨
✨
#دو_مدافع
#پارت_سی_و_پنجم
بعد از یک هفتہ کلنجار رفتن باخودم بالاخره جواب سجادے رو دادم.
با مریم داشتیم وارد دانشگاه میشدیم کہ سجادے و محسنے رو دیدیم.👀
تا ما رو دیدن وایسادن و همونطورے کہ بہ زمین نگاه میکردند سلام دادن.🖐🏻
مریم کہ این رفتار براش غیر عادے بود با تعجب داشت بهشون نگاه میکرد.😳
خندم گرفت و در گوشش گفتم:
_اونطورے نگا نکن الان فکر میکنن خلے ها😜
جواب سلامشونو دادیم.
داشتند وارد دانشگاه میشدند کہ صداش کردم:
_آقاے سجادے؟
با تعجب برگشت سمتم و گفت:
_بله؟ با منید؟😳
_بلہ با شمام اگہ میشہ چند لحظہ صبر کنید. یہ عرض کوچیک داشتم خدمتتون.🙂
_بلہ بلہ حتما.
بعد هم بہ محسنے اشاره کرد کہ تو برو تو.
مریم هم همراه محسنے رفت داخل.🚶🏻♀
_خب بفرمایید در خدمتم خانم محمدے.
_راستش آقاے سجادے من فکرامو کردم.☺️
خیلے سخت بود تصمیم گیرے اما خب نمیتونستم شما رو منتظر نگہ دارم.
سجادے کہ از استرس همینطور با سوییچ ماشین بازے میکرد پرید وسط حرفمو گفت:
_خانم محمدے اگہ بعد از یک هفتہ فکر کردن جوابتون منفیہ خواهش میکنم بیشتر فکر کنید.🙏🏻
من تا هر زمانے کہ بگید صبر میکنم.
خندیدم و گفتم:
_مطمئنید صبر میکنید؟ شما همین الان هم صبر نکردید من حرفمو کامل بزنم.😁
_معذرت میخوام خانم محمدے.
_در هر صورت من. مخالفتے ندارم
سرشو آورد بالا و با هیجان گفت:
_جدے میگید خانم محمدے؟😃
_بلہ کاملا.
_پس اجازه هست ما دوباره خدمت برسیم با خوانواده؟🤩
_اینو دیگہ باید از خوانوادم بپرسید با اجازتون.
وارد کلاس شدم و رفتم پیش مریم نشستم اما سجادے نیومد.
مریم زد بہ شونم و گفت:
_اِ اسماء سجادے کو پس؟🤔
_نمیدونم والا پشت سرم بود.
_چے بهش گفتے مگہ؟🤨
_هیچے جواب خواستگاریشو دادم.😁
_حتما جواب منفے دادے بہ جوون مردم رفتہ یہ بلایے سر خودش بیاره.🤦🏻♀
بازوشو فشار دادم و با خنده گفتم:
_نخیر اتفاقا برعکس.😉
_اِ خرشدے بالاخره؟ پس فکر کنم ذوق مرگ شده. اسماء شیرینے یادت نره ها.😍
_باشہ بابا کشتے تو منو بعدشم هنوز خبرے نیست کہ.🤷🏻♀
وارد خونہ شدم کہ مامان صدام کرد:
_اسماء
_سلام جانم؟
_بیا کارت دارم.
_باشہ مامان بزار لباسامو...
نذاشت حرفم تموم بشہ:
_همین الان بیا...
_بلہ مامان؟
_مادر سجادے زنگ زده بود. تو ازجوابے کہ بہ سجادے دادے مطمئنے؟🤨
_مگہ براے شما مهمہ مامان؟🙂
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
_این حرفت یعنے چے؟😐
_خب راست میگم دیگہ مامان همش فکرت پیش اردلانہ تو این یہ هفتہ ۴ بار رفتے با مادر زهرا حرف زدے تا بالاخره راضیشون کنے اما یہ بار از من پرسیدے میخواے چیکار کنے نظرت چیہ؟😞
_اسماء من منتظر بودم خودت بیاے باهام حرف بزنے و ازم کمک بخواے ترسیدم اگہ چیزے بگم مثل دفعہ ے قبل...
حرفشو قطع کردم و گفتم:
_مامان خواهش میکنم از گذشتہ چیزے نگو.😔
_باشہ دخترم. مگہ میشہ تو برام مهم نباشے؟🙃
مگہ میشہ حالا کہ قراره مهم ترین تصمیم زندگیتو بگیرے بہ فکرت نباشم. بعدشم تو عاقل تر از این حرفایے مطمئن بودم تصمیم درستے میگیرے.😉
_باشہ مامان من خستم میرم بخوابم.😪
_وایسااا. من بهشون گفتم با پدرت حرف میزنم بعد بهشون خبر میدم الان هم بابا و اردلان رفتن واسہ تحقیق.
تو دلم گفتم چہ عجب و رفتم تو اتاقم🚶🏻♀
اردلان و بابا تحقیق هاشونو کرده بودند و راضے بودن و قرار شده بود سجادے و خانوادش آخر هفتہ بیان براے گذاشتن قرار مدار عقد.💍
یک شب قبل از بلہ برون اردلان اومد تو اتاقمو گفت:
#کپیباذکرصلواتمانعیندارد
#خانم_علی_آبادی
#ادمین_یا_صاحب_الزمان 😊☺️