eitaa logo
. حَنیفـھ☁️ .
3.3هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
753 ویدیو
5 فایل
__ _ بھ‌توکل‌نام‌اَعظمـت🌿 . رسانہ‌فرهنگی‌/هنرۍحنیفھ . وَ بڪاوید ؛ 🐋| @Haniinfo * نشـرمُحتواهمراھِ‌حفظ‌نشـان‌واره ! بیمه‌شده‌ۍ‌حضـرت‌زهـراۜ . 🤍 .
مشاهده در ایتا
دانلود
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ ازش جدا شدم سرمو انداختم پایین و گفتم: _من تصمیممو گرفتم، فقط بگو کے میخواے برے؟😥 _بگو بہ جون علے راضیم برے. _اِ علے گفتم راضیم دیگہ این حرفا ینے چے؟😒 _بگو بہ جون علے _علے دارے پشیمونم میکنیا دیگہ چیزے نگفت. _علے نمیخواے بگے کے میخواے برے؟😢 آهے کشید و آروم گفت: _جمعہ شب پس واقعیت داشت رفتنش تو این یکے دوماه دنبال کاراش بود. بہ من چیزی نگفته بود. چرا؟ احساس کردم سرم داره گیج میره.😣 نشستم رو صندلے و چشمامو بستم. زمان از دستم خارج شده بود نمیدونستم چند روز تا رفتنش مونده. با صداے آروم کہ کمے هم لرزش قاطیش بود پرسیدم: _علے امروز چند شنبست؟ _چهارشنبہ فقط سہ روز تا رفتنش زمان داشتم. باید چیکار میکردم؟ ما هنوز عروسے هم نکرده بودیم😭 قرار بود تولد امام رضا عروسیمونو بگیریم و ماه عسل بریم پابوس آقا😢 جلوے چشمام سیاه شد از رو صندلے افتادم دیگہ چیزے نفهمیدم. چشمامو باز کردم همہ جا سفید بود یادم نمیومد چہ اتفاقے افتاده و کجام از جام بلند شدم اطرافمو نگاه کردم هیچ کسے نبود. تازه متوجہ شدم کہ بیمارستانم... با سرعت از تخت اومدم پایین و سمت در اتاق حرکت کردم ، متوجہ سرم تو دستم نشده بودم ، سرم کشیده شد ، سوزنش دستم و پاره کردو از دستم خارج شد.😰 سوزش شدیدے و تو تمام تنم احساس کردم.😖 آخ بلندے گفتم، سرم گیج رفت و افتادم زمین. پرستار با سرعت اومد. داخل اتاق رو زمین افتاده بودم. لباسم و کف اتاق خونے شده بود.🩸 ترسید و با صداے بلند بقیہ پرستارها ، رو و صدا کرد. از زمین بلندم کردن و لباسامو عوض کردن و یہ سرم دیگہ وصل کردن. از پرستار سراغ علے و گرفتم. گفت: _رفتن دارو هاتونو بگیرن الان میان _مگہ چم شده؟ _افت فشار شدید و لرزش بد، اگہ یکم دیرتر میاوردنتون میرفتین تو کما خدا رحم کرده. لبم و گاز گرفتم و یہ قطره اشک از گوشہ ے چشمم روے بالش بیمارستان چکید. علے با شتاب وارد اتاق شد.🏃🏻‍♂ چشماش قرمز شده بود و پف کرده بود معلوم بود هم گریہ کرده هم نخوابیده بغضم گرفت خستہ شده بودم از بغض و اشک کہ این روزا دست از سرم بر نمیداشت خودمو کنترل کردم کہ اشک نریزم. اومد سمتم رو بہ پرستار پرسید: _چیشده خانم؟ _چیزے نشده _پس همکاراتون... پرستار حرفشو قطع کرد وخیلے جدے گفت: _از خودشون بپرسید آمپول آرام بخشے رو داخل سرم زد و از اتاق رفت بیرون.🚶🏻‍♀ علے صندلے آورد و کنارم نشست. لبخندے بهم زدو گفت: _خوبے اسماء؟میدونے چقد منو ترسوندے؟🙂 _حالا بگو ببینم چیشده بود من نبودم؟ لبخند تلخے زدم و گفتم:‌ 😊☺️
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ لبخند تلخے زدم و گفتم: _من چرا اینجام علے؟ ازکے؟ الان ساعت چنده؟ _هیچے یکم فشارت افتاده بود دیروز آوردیمت اینجا ، نگران نباش چیزے نیست ساعت ۴ بعد از ظهره _مامانم اینا کجان؟🤔 _اینجا بودن تازه رفتن _علے امروز پنج شنبست باید بریم بهشت زهرا تا فردا هم زیاد وقت نیست بریم. با تعجب نگاهم کردو گفت: _یعنے چے بریم؟ دکتر هنوز اجازه نداده.🤷🏻‍♂ بعدشم من جمعہ جایے نمیخوام برم.🙂 بہ حرفش توجهے نکردم سرمم یکم مونده بود تموم بشہ از جام بلند شدم.سرمو از دستم درآردمو رفتم سمت لباسام.🚶🏻‍♀ اومد سمتم:🚶🏻‍♂ _اسماء دارے چیکار میکنے بیا بخواب _علے من خوبم، برو دکترمو صدا کن اجازه بگیریم بریم. _کجا بریم اسماء؟ چرا بچہ بازے در میارے؟ بیا برو بخواب سر جات.😤 _علے تو نمیاے خودم میریم. لباسامو برداشتم و رفتم سمت در ، دستم و گرفت و مانع رفتنم شد. آه از نهادم بلند شد ، دقیقا همون دستم کہ سوزن سرم ، زخمش کرده بود رو گرفت.😣 دستم و از دستش کشیدم و شروع کردم بہ گریہ کردن.😭 گریم از درد نبود از حالے کہ داشتم بود درد دستم رو بهانہ کردم اصلا منتظر یہ تلنگر بودم واسہ اشک ریختن. علے ترسیده بود و پشت سر هم ازم معذرت خواهے میکرد.😰 دکتر وارد اتاق شد رفتم سمتش ، مثل بچہ ها اشکامو با آستین لباسم پاک کردم و رو بہ دکتر گفتم: _آقاے دکتر میشہ منو مرخص کنید؟ من خوب شدم. دکتر متعجب یہ نگاه بہ سرم نصفہ کرد یہ نگاه بہ من و گفت: _اومده بودم مرخصت کنم اما دختر جان چرا سرمو از دستت درآوردے؟ چرا از جات بلند شدے؟😐 _آخہ حالم خوب شده بود. _از رنگ و روت مشخصہ با این وضع نمیتونم مرخصت کنم. _ولے من میخوام برم. تو خونہ بهتر میتونم استراحت کنم.🙂 با اصرار هاے من دکتر بالاخره راضے شد کہ مرخصم کنہ.😪 علے یک گوشہ وایساده بود و نگاه میکرد. اومد سمتم و گفت: _بالاخره کار خودتو کردے؟🤨 لبخندے از روے پیروزے زدم😎 کمکم کرد تا لباسامو پوشیدم و باهم از بیمارستان رفتیم بیرون.🚶🏻‍♀ بخاطر آرام بخشے کہ تو سرم زده بودن یکم گیج میزدم سوار ماشین کہ شدیم بہ علے گفتم برو بهشت زهرا. چیزے نگفت و بہ راهش ادامہ داد.🚗 تو ماشین خوابم برد ، چشمامو کہ باز کردم جلوے خونہ بودیم.🏠 پوفے کردم و گفتم: _علے جان گفتم کہ حالم خوبہ ، اذیتم نکن برو بهشت زهرا خواهش میکنم. آهے کشید و سرشو گذاشت رو فرمون و تو همون حالت گفت: 😊☺️
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ آهے کشید و سرشو گذاشت رو فرمون و تو همون حالت گفت: _اسماء بہ وللہ من راضے نیستم😞 ‌_بہ چے؟ _این کہ تو رو تو این حالت ببینم. اسماء من نمیرم.😔 _کے گفتہ من بخاطر تو اینطورے شدم ، بعدشم اصلا چیزیم نشده کہ، مگہ نگفتے فقط یکم فشارم افتاده؟🤔 سرشو از فرمون بلند کردو و تو چشمام نگاه کرد. چشماش کاسہ ے خون بود. طاقت نیوردم ، نگاهم و از نگاهش دزدیدم. ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد.🚗 تمام راه بینمون سکوت بود.🤫 از ماشین پیاده شدم ، سرم گیج میرفت اما بہ راهم ادامہ دادم. جاے همیشگیمون قطعہ ے سرداران بے پلاک. شونہ بہ شونہ ے علے راه میرفتم.🚶🏻‍♀ شهیدمو پیدا کردم و نشستم کنار قبرش اما ایندفعہ نہ از گل یاس خبرے بود نہ از گلاب و آب.😢 علے میخواست کنارم بشینہ کہ گفتم: _علے برو پیش شهید خودت. ابروهاشو داد بالا و با تعجب گفت: _چرا؟ خب حالا اونجا هم میرم😳 _برو _اے بابا، باشہ میرم میخواستم قبل رفتنش بہ درد و دل کردنش باشهیدش نگاه کنم ، یقین داشتم کہ حاجتشو از اون هم خواستہ و بیشتر از اون بہ این یقین داشتم کہ حاجتشو میگیره. رفت و کنار قبر نشست. اول آهے کشید ، بعد دستشو گذاشت رو پیشونیش و طورے کہ من متوجہ نشم اشک میریخت😭 پشتمو بهش کردم کہ راحت باشہ. خودمم میخواستم با شهیدم درد و دل کنم. سرمو گذاشتم رو قبر.خاک هاے روے قبرشو فوت کردم از کارم خندم گرفت مثل بچہ ها شده بودم .بین خنده بغضم گرفت.😢 لبخند رو لب داشتم اما اشک میریختم.😭 حالم و نمیدونستم. از خودش خواستم تو انتخابم کمک کنہ. کمکم کرد و علے و انتخاب کردم. حالا هم اومده بودم علیمو بسپرم بهش ، بگم مواظبش باشہ. بگم علے کہ بره قلبم و هم با خودش میبره ، کمکش کن خوب ازش نگهدارے کنہ. با صداے علے بہ خودم اومدم: _اسماء بسہ دیگہ پاشو بریم. هوا تاریک شده.🌃 بلند شدم ، تمام چادرم خاکے شده بود. خاک چادرمو با دستش پاک کرد و من با لبخند تلخے بهش نگاه میکردم🙂 چند قدم کہ برداشتم سرم گیج رفت ، اگہ علے نگرفتہ بودم با صورت میخوردم زمین😣 عصبانے شد و با صدایے کہ عصبانیت هم قاطیش بود گفت: ‌_بیا ، خوبم خوبمت این بود؟😠 _چیزے نیست علے از گشنگیہ _خیلہ خوب بریم روبروے یہ رستوران وایساد. دیگہ از عصبانیت خبرے نبود نگاهم کردو پرسید: _خب خانمم چے میخورے🤨 _اوووم، فلافل _فلافل؟ _آره دیگہ علے فلافل میخوام🙂 _آخہ فلافل کہ... حرفشو قطع کردم: _اِ مگہ ازمن نپرسیدے؟ هوس کردم دیگہ _خیلہ خب باشہ عزیزم فلافل و خوردیم و رفتیم سمت خونہ ے علے اینا وارد خونہ کہ شدیم مامان علے زد تو صورتشو گفت: 😊☺️
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ وارد خونہ کہ شدیم مامان علے زد تو صورتشو گفت: _خاک بہ سرم اینجا چیکار میکنید؟ اسماء جان حالت خوبہ دخترم؟😰 پشت سر او بابا رضا اومد و با خنده گفت: _سلام ، منظور خانم این بود کہ خدارو شکر کہ مرخص شدے و حالت خوبہ😁 خوش اومدے دخترم🤗 بعد هم رو بہ علے کرد و با اشاره پرسید: _قضیہ چیہ‌؟🤔 علے شونہ هاشو انداخت بالا و گفت: _نمیدونم بابا با اصرار خودش مرخصش کردم🤷🏻‍♂ لبخندے زدم و گفتم: _حالم خوبہ نگران نباشید☺️ راستے فاطمہ کجاست؟🤔 مامان علے دستشو گذاشت رو شونمو گفت: _خستہ بود خوابید تو هم برو تو اتاق علے استراحت کن چشمے گفتم و همراه علے از پلہ ها رفتم بالا🚶🏻‍♀ در اتاقو برام باز کرد. وارد اتاق شدم و رو تخت نشستم. اومد سمتم و چادرمو از سرم در آورد و آویزون کرد لباسام بوے بیمارستانو میداد و حالمو بد میکرد.🤧 لباسامو عوض کردم یہ نفس راحت کشیدم.😪 دستے بہ موهام کشیدم. موهام بهم ریختہ بود ، دستام جون نداشت اما نمیخواستم علے بفهمہ. شونہ رو برداشتم و کشیدم بہ موهام. علے شونہ رو از دستم گرفت و خودش موهامو شونہ کرد. احساس خوبے داشتم اما یہ غمے تو دلم بود.😢 چشمامو بستم و گفتم: _علے جان وسایلاتو آماده کردے؟ جوابمو نداد. شونہ کردن موهام کہ تموم شد شروع کرد بہ بافتنشون. برگشتم سمتشو دوباره پرسیدم: ‌_وسایلاتو جمع کردے؟ پوفے کرد و سرشو انداخت پایین: _جمع نکردم _اِ خب بیا باهم جمعشون کنیم.🙂 _باشہ واسہ فردا الان هم من خستم هم تو. حرفشو تایید کردم اما اصلا دلم نمیخواست بخوابم. میخواستم تا صبح باهاش حرف بزنم و نگاش کنم.👀 اصلا کاش صبح نمیشد... دلم راضے بہ رفتنش نبود ، اما زبونم چیزے دیگہ اے و بہ علے میگفت. نشست بالا سرم و گفت: 😊☺️
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ نشست بالا سرم و گفت: _بخواب _تو نمیخوابے مگہ؟ _چرا ولے باید اول مطمعن بشم کہ تو خوابیدے بعد خودم بخوابم.😴 _اِ علے دستشو گذاشت رو دهنمو گفت: _هیس هیچے نگو بخواب خانوم جان🤫 پلکامو بہ نشونہ ے تایید بازو بستہ کردم و لبخند زدم. دستے بہ سرم کشید و گفت: _مرسے عزیز جان خستہ بود ، چشماشو بہ زور باز نگہ داشتہ بود. خوابم نمیبرد پتو رو کشیدم رو سرمو خودم و زدم بہ خواب.😴 چند دقیقہ بعد براے ایـݧ کہ مطمعـݧ بشہ کہ خوابم صدام کرد. میشنیدم اما جواب ندادم. آهے کشید و زیر لب آروم گفت: _خدایا توکل بہ خودت انقدر خستہ بود کہ تا سرشو گذاشت رو بالش خوابش برد.😴 پتو رو کنار زدم و سرجام نشستم. برگشتم سمتش. چہ آروم خوابیده بود.😴 گوشہ ے چشمش یہ قطره اشک بود.😢 موهاش بهم ریختہ بود و ریشهاش یکم بلند شده بود. خستگے و تو چهرش میشد دید. بغضم گرفت ، ناخدا گاه اشکام جارے شد.😭 دلم میخواست بیدار شہ و باهام حرف بزنہ ، تو چشمام زل بزنہ و مثل همیشہ بگہ _اسماء _من هم بگم جانم علے؟ لبخند بزنہ و بگہ: _چشمات تموم دنیامہ ها منم خجالت بکشم و سرمو بندازم پایین خدایا مـݧ چطورے میتونم ازش دل بکنم ، چرا دنیات انقدر نامرده؟ من تازه داشتم زندگے میکردم😞 حاضر بودم برگردم بہ اون زمانے کہ علے نیومده بود خواستگاریم همون موقعے کہ فکر مےکردم یہ بچہ حزب اللهے خشک و بد اخلاقہ و ازمن هم بدش میاد.😞 اخم کردناش هم دوست داشتنے بود برام.😢 علے اونقدر خوب بود کہ مطمئن بودم شهید میشہ...😭👌🏻 😊☺️
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ علے اونقدر خوب بود کہ مطمئن بودم شهید میشہ...😭👌🏻 واااے خدایا کمکم کن. از جام بلند شدم. رفتم کنار پنجره و یکم بازش کردم ، نسیم خنکے بہ صورتم خورد و اشکامو رو صورتم بہ حرکت درآورد. درد شدیدے تو سرم احساس کردم.😣 پنجره رو بستم و بہ دیوار تکیہ دادم کہ تو همون حالت خوابم برد.😴 باصداے اذان صبح بیدار شدم یہ نفر روم پتو کشیده بود. بہ اطرافم نگاه کردم👀 علے رو تخت نشستہ بود و سرشو بین دوتا دستش گذاشتہ بود. سرشو آورد بالا ، چشماش هنوز قرمز بود. _اسماء چرا نخوابیده بودے؟ منو میخواستے گول بزنے؟ اونجا چرا؟ میخواے دوباره حالت بد بشہ؟ من کہ گفتم تا دلت راضے نباشہ نمیرم چرا میشینے فکرو خیال الکے میکنے؟ الکے خندیدم و گفتم: _اوووووو چہ خبرتہ علے؟ این همہ سوال اونم این وقت صبح؟😁 پاشو بریم وضو بگیریم. نمازمون و اول وقت بخونیم. نمیخواستم اذیتش کنم اما دست خودم نبود این حالت هام.🤧 بدون توجہ بہ علے از اتاق رفتم بیرون.🚶🏻‍♀ رفتم سمت دستشویے. تو آینہ خودم و نگاه کردم چشمام پف کرده بود آهے کشیدم و صورتمو شستم. وضو گرفتم و رفتم تو اتاق ، جا نماز علے و خودم و پهن کردم. چادر نمازمو سر کردم و منتظر علے نشستم. علے نمازو شروع کرد: _اللہ اکبر با اولین اللہ و اکبرے کہ گفت اشک از چشمام جارے شد.😭 بهش اقتدا کردم و نماز و باهم خوندیم. نمیدونم تو قنوت چے داشت میگفت کہ انقدر طول کشید...😢 بعد از نماز رفتم کنارش و سرمو گذاشتم رو پاش: _علے _جانم؟ _ببخشید _بابت چے؟ _تو ببخش حالا _باشہ چشم دستے بہ سرم کشید و گفت: _اسماء تا حالا بهت گفتہ بودم با چادر نماز شبیہ فرشتہ ها میشے؟😍 _اوهووم _اے بابا فراموشکارم شدم ، میبینے عشقت با آدم چیکار میکنہ؟😉 سرمو از رو پاش برداشتم روبروش نشستم. اخمے کردم و گفتم: _با چادر مشکے چے؟🤨 دستش و گذاشت رو قلبش و گفت:
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ دستش و گذاشت رو قلبش و گفت: _عشق علے حالا هم برو بخواب. ‌_بخوابم؟ دیگہ الان هوا روشن میشہ باید وسایلاتو جمع کنیم.🙂 _اسماء بیا بخوابیم حالا چند ساعت دیگہ پامیشیم جمع میکنیم. _قوووول؟ _قول. ساعت ۱۱ بود باصداے گوشیم از خواب بیدار شدم. مامان بود حتما کلے هم نگران شده بود. گوشے و جواب دادم صدامو صاف کردمو گفتم: _الو _الو سلام اسماء جان حالت خوبہ مادر؟🙂 _بلہ مامان جان خوبم خونہ ے علے اینام. _تو نباید یہ خبر بہ ما بدے؟ _ببخشید مامان یکدفعہ اے شد _باشہ مواظب خودت باش. بہ همہ سلام برسون _چشم خدافظ پیچ و تابے بہ بدنم دادم و علے و صدا کردم. _علے جان، پاشو ساعت یازدهہ پاشو کلے کار داریم پتو رو کشید رو سرشو گفت: _یکم دیگہ بخوابم باشہ پتو رو از سرش کشیدم: _اِ علے پاشو دیگہ توجهے نکرد. _باشہ پس من میرم یکدفعہ از جاش بلند شدو گفت: _کجا؟ خندیدم و گفتم: _دستشویے بالش و پرت کرد سمتم جا خالے دادم کہ نخوره بهم. انگشتشو بہ نشونہ ے تهدید تکون داد کہ من از اتاق رفتم بیرون.🚶🏻‍♀ وقتے برگشتم. همینطورے نشستہ بود. _اِ علے پاشو دیگہ _امروز جمعست اسماء نزاشتے بخوابما☹️ پوووفے کردم و گفتم: _ببین علے من از دلت خبر دارم. میدونم کہ آرزوت بوده کہ برے الانم بخاطر من دارے این حرفارو میزنے و خودتو میزنے بہ اون راه با این کارات من بیشتر اذیت میشم.🙂 پاشو ساکت رو بیار زیاد وقت نداریم چیزے نگفت. از جاش بلند شد و رفت...🚶🏻‍♂ 😊☺️
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ چیزے نگفت. از جاش بلند شد و رفت سمت کمد ، درشو باز کردو یہ ساک نظامے بزرگ کہ لباس هاے نظامے داخلش بود و آورد بیرون.👜 ساک رو ازش گرفتم و لباس ها رو خارج کردم. _خب علے وسایلے رو کہ احتیاج دارے و بیار کہ مرتب بزارم داخل ساک. وسایل ها رو مرتب گذاشتم. باورم نمیشد خودم داشتم وسایلشو جمع میکردم کہ راهیش کنم!😣 _علے مامان اینا میدونن؟ _آره. ولے اونا خیالشون راحتہ تو اجازه نمیدے کہ برم خبر ندارن کہ... حرفشو قطع کردم: _اردلان چے؟ اونم میدونہ؟ سرشو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ داد. اخمے کردم و گفتم: _پس فقط مـݧ نمیدونستم؟😒 چیزے نگفت. _اسماء جمع کردن وسایل کہ تموم شد پاشو ناهار بریم بیرون.🙂 قبول نکردم: _امروز خودم برات غذا درست میکنم...🙂 پلہ هارو دوتا یکے رفتم پایین. بابا رضا طبق معمول داشت اخبار نگاه میکرد.👀 وارد آشپز خونہ شدم مادر علے داشت سبزے پاک میکرد. _سلام مامان _اِ سلام دخترم بیدار شدے؟ حالت خوبہ؟🤔 لبخندے زدم و گفتم: _بلہ خوبم ممنون ماماݧ ناهار کہ درست نکردید؟🤔 _الان میخواستم پاشم بزارم. شماها هم کہ صبحونہ نخوردید. _میل نداریم مامان جان اگہ اجازه بدید من ناهارو درست کنم. _اسماء جان خودم درست میکنم شما برو استراحت کن با اصرار هاے مـݧ بالاخره راضے شد. _خب قورمہ سبزے بزارم؟ ‌_الان نمیپزه کہ _اشکال نداره یکم دیرتر ناهار میخوریم. علے دوست داره امشبم کہ میخواد بره گفتم براش درست کنم. مادر علے از جاش بلند شدو اومد سمتم: _کجا میخواد بره؟😟 واے اصلا حواسم نبود از دهنم پرید.🤦🏻‍♀ _امم امم هیچ جا مامان. _خودت گفتے امشب میخواد بره ابروهامو دادم بالا و گفتم: _من؟ حتما اشتباه گفتم🙂 خدا فاطمہ رو رسوند.. 😊☺️
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ خدا فاطمہ رو رسوند... با موهاے بهم ریختہ و چهره ے خواب آلود وارد آشپز خونہ شد.🚶🏻‍♀ با دیدݧ مـݧ تعجب کرد: _اِ سلام زنداداش اینجایے تو؟😳 _بہ سلام خانم. ساعت خواب؟🤨 _واے انقد خستہ بودم بیهوش شدم _باشہ حالا برو دست و صورتتو بشور بیا بہ من کمک کن با کمک فاطمہ غذا رو گذاشتم. تا آماده شدنش یکے دو ساعت طول میکشید. علے پیش بابا رضا نشستہ بود. از پلہ هارفتم بالا. وارد اتاق علے شدم و درو بستم.🚶🏻‍♀ بہ در تکیہ دادم و نفس عمیقے کشیدم. اتاق بوے علے رو میداد. میتونست مرحم خوبے باشہ زمانے کہ علے نیست.😢 همہ جا مرتب بود و ساک نظامیش و یک گوشہ ے اتاق گذاشتہ بود. لباس هاش رو تخت بود. کنار تخت نشستم و سرمو گذاشتم رو لباس ها چشمامو بستم. نا خودآگاه یاد اون باز و بند خونے کہ اردلان آورده بود افتادم. اشک از چشمام جارے شد. قطرات اشک روے لباس ریخت.💦 اشکهامو پاک کردم و چشمامو بستم ، دوست نداشتم بہ چیزے فکر کنم ، بہ یہ خواب طولانے احتیاج داشتم ، کاش میشد بعد از رفتنش بخوابم و ، وقتے کہ اومد بیدار شم. با صداے بازو بستہ شدن در بہ خودم اومدم. علے بود: _اسماء تنها اومدے بالا؟ چرا منو صدا نکردے کہ بیام؟ _آخہ داشتے با بابا رضا حرف میزدے راستے علے نمیخواے بهشون بگے؟ _الان با بابا رضا حرف زدم و گفتم بهش، بابا زیاد مخالفتے نداره اما مامان، قرار شد بابا با مامان حرف بزنہ. اسماء خوانواده ے تو چے؟🤔 _خانواده ے من هم وقتے رضایت منو ببینن راضے میشن.🙂 _اسماء بگو بہ جون علے راضے ام😢 از تہ دل راضے بودم ، اما جوابے ندادم ، غذارو بهونہ کردم و بہ سرعت رفتم پایین🏃🏻‍♀ مادر علے یہ گوشہ نشستہ بود داشت گریہ میکرد. پس بابا رضا بهش گفتہ بود.😔 با دیدن من از جاش بلند شد و اومد سمتم. چشماش پر از اشک بود. دوتا دستش و گذاشت رو بازومو گفت: _اسماء ، دخترم راستشو بگو تو بہ رفتن علے راضے هستے؟ یاد مامانم وقتے اردلان میخواست بره افتادم، بغضم گرفت سرمو انداختم پایین و گفتم: 😊☺️
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ بغضم گرفت ، سرمو انداختم پایین و گفتم: _بلہ😢 پاهاش شل شد و رو زمین نشست. بر عکس مامان آدم تو دارو صبورے بود و خودخورے میکرد. دستش و گرفت بہ دیوار و بلند شد و بہ سمت اتاقشون حرکت کرد.🚶🏻‍♀ خواستم برم دنبالش کہ بابا رضا اشاره کرد کہ نرو. آهے کشیدم و رفتم بہ سمت آشپز خونہ .غذا آماده بود. سفره رو آماده کردم و بقیہ رو صدا کردم. اولین نفر علے بود کہ با ذوق شوق اومد. بعد هم فاطمہ و بابا رضا. همہ نشستن. علے پرسید: _اِ پس مامان کو؟🤔 بابا رضا از جاش بلند شد و گفت: _شما غذا رو بکشید من الان صداش میکنم.🚶🏻‍♂ بعد از چند دقیقہ مادر علے بے حوصلہ اومد و نشست. غذا هارو کشیدم. بہ جز علے و فاطمہ کسے دست و دلش بہ غذا نمیرفت.😞 علے متوجہ حالت مادرش شده بود و سعے میکرد با حرفاش مارو بخندونہ... ساعت ۵ بود گوشے و برداشتم و شماره ے اردلانو گرفتم. بعد از دومین بوق گوشے برداشت: _الو _الو سلام داداش _بہ اهلا و سهلا کربلایے اسماء خوبے خواهر؟ یہ خبرے چیزے از خودت ندیا من اخبارتو از شوهرت میگیرم.😁 خندیدم و گفتم: _خوبے داداش ، زهرا خوبہ؟☺️ _الحمدللہ _داداش میدونے کہ علے امروز داره میره ، میشہ تو قضیہ رو بہ مامان اینا بگے؟🙂 _گفتم اسماء جان _گفتے؟ _آره خواهر ما ساعت ۸ میایم اونجا براے خدافظے.🙂 آهے کشیدم و گفتم: _باشہ خدافظ😪👋🏻 ظاهرا من فقط نمیدونستم ، پس واسہ همین بهم زنگ نمیزنن میخوان کہ تا قبل از رفتنش پیش علے باشم. ساعت بہ سرعت میگذشت. باگذر زمان و نزدیک شدن بہ ساعت ۸ ،طاقتم کم تر و کم تر میشد.😣 تو دلم آشوب بود و قلبم بہ تپش افتاده بود. ساعت ۷ و ربع بود. علے پایین پیش مامانش بود. تو آینہ خودمو نگاه کردم. زیر چشمام گود افتاده بود و رنگ روم پریده بود.😣 لباس هامو عوض کردم و یکم بہ خودم رسیدم. ساعت ۷ و نیم شد. علے وارد اتاق شد بہ ساعت نگاهے کرد و بیخیال رو تخت نشست. میدونستم منتظر بود کہ من بهش بگم پاشو حاضر شو دیره.😞 بغضم گرفتہ بود اما حالا وقتش نبود. چیزے رو کہ میخواست بشنوه رو گفتم: 😊☺️
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ چیزے رو کہ میخواست بشنوه رو گفتم: _اِ چرا نشستے دیره پاشو...🙂 لبخندے از روے رضایت زد و بلند شد. لباس هاشو دادم دستش و گفتم: _بپوش دکمہ هاے پیراهنشو دونہ دونہ و آروم میبستم و علے هم با نگاهش دستهامو دنبال میکرد.👀 دلم نمیخواست بہ دکمہ ے آخر برسم ، ولے رسیدم. _علے آخریشو خودت ببند از حالم خبر داشت و چیزے نپرسید موهاش و شونہ کردم و ریشهاشو مرتب. شیشہ ے عطرشو برداشتم و رو لباس و گردنش زدم و بعد گذاشتم تو کیفم. میخواستم وقتے نیست بوش کنم. مثل پسر بچہ هاے کوچولو وایساده بود و چیزے نمیگفت، فقط با لبخند نگاهم میکرد.☺️ از کمد چفیہ ے مشکے و برداشتم و دور گردنش انداختم. نگاهمون بهم گره خورد. دیگہ طاقت نیوردم بغضم ترکید و اشکهام سرازیر شد.😭 بغلم کرد و دوباره سرم رو گذاشت رو سینش.گریم شدت گرفت.😭💔 نباید دم رفتن اینکارو میکرد. اون کہ میدونست چقد دوسش دارم میدونست آغوشش تمام دنیامہ ، داشت پشیمونم میکرد. قطره اے اشک رو گونم افتاد اما اشک خودم نبود. سرمو بلند کردم. علے هم داشت اشک میریخت.😢 خودم رو ازش جدا کردم و اشکهاشو با دستم پاک کردم. _مرد مگہ گریہ میکنہ علے؟🙂 لبخند تلخے زدو سرشو تکون داد. مامان اینا پایین بودن. روسرے آبے رو کہ علے خیلے دوست داشت و برداشتم و انداختم رو سرم.💙 اومد کنارم ، خودش روسریمو بست و گونمو بوسید. لپام سرخ شد و سرمو انداختم پایین. دستم و گرفت و باهم رو تخت نشستیم. سرمو گذاشتم رو پاش: 😊☺️
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ سرمو گذاشتم رو پاش: _علے _جان علے _مواظب خودت باش🙂 _چشم خانوم _قول بده ، بگو بہ جون اسماء _بہ جون اسماء _خوشحالم کہ همسرم ، همنفسم ، مرد من براے دفاع از حرم خانوم داره میره😍 _منم خوشحالم کہ همسرم ، همنفسم ، خانومم داره راهیم میکنہ کہ برم.😍 _علے رفتے زیارت منو یادت نره هااا _مگہ میشہ تو رو یادم بره؟ اصلا اون دنیا هم... حرفشو قطع کردم. سرمو از رو پاش بلند کردم و با بغض گفتم: _برمیگردے دیگہ؟😥 چیزے نگفت و سرشو انداخت پایین. اشکام سرازیر شد ، دستشو فشار دادم و سوالمو دوباره تکرار کردم. سرمو گرفت ، پیشونیم و بوسید و آروم گفت: _ان شاء اللہ... اشکام رو پاک کرد و گفت: _فقط یادت باشہ خانم. من براے دفاع از حرمش میرم تو براے دفاع از چادرش بمون.🙂 اسماء فقط بهم قول بده بعد رفتنم ناراحت نباشے و گریہ نکنے. قول بده. _نمیتونم علے نمیتونم _میتونے عزیزم🙂 _پس تو هم بهم قول بده زود برگردے _قول میدم _اما من قول نمیدم علے از جاش بلند شد و رفت سمت ساک.🚶🏻‍♂ دستشو گرفتم و مانع رفتنش شدم. سرشو برگردوند سمتم. دلم میخواست بهش بگم کہ نره ، بگم پشیمون شدم ، بگم نمیتونم بدو اون. دستش ول کردم و بلند شدم. خودم ساکش رو دادم دستش و بہ ساعت نگاه کردم. دردے و تو سرم احساس کردم ساعت ۸ بود. چادرم رو سر کردم. چند دقیقہ بدون هیچ حرفے رو بروم وایساد و نگاهم کرد.👀 چادرم رو ، رو سرم مرتب کرد. دستم رو گرفت و آورد بالا و بوسید و زیر لب گفت: _فرشتہ ے من❤️ با صداے فاطمہ کہ صدامون میکرد رفتیم سمت در.🚶🏻‍♀ دلم نمیخواست از اتاق بریم بیرون پاهام سنگین شده بود و بہ سختے حرکت میکردم.🚶🏻‍♀ دستشو محکم گرفتہ بودم. از پلہ ها رفتیم پایین. همہ پایین منتظر ما بودن. مامانم و مامان علے دوتاشون داشتن گریہ میکردن.😢 فاطمہ هم دست کمے از اون ها نداشت. علے باهمہ روبوسے کرد و رفت سمت در.🚶🏻‍♂ زهرا سینے رو کہ قرآن و آب و گل یاس توش بود و داد بهم. علے مشغول بستن بند هاے پوتینش بود. دوست داشتم خودم براش ببندم اما جلوے مامان اینا نمیشد.😞 آهے کشیدم و جلوتر از علے رفتم جلوے در...🚶🏻‍♀ درد یعنے کہ نماندن🍂 به صلاحش باشد✨ بگذاری برود...🌱 آه، بہ اصرار خودت...🥀 😊☺️
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ آهے کشیدم و جلوتر از علے رفتم جلوے در...🚶🏻‍♀ قرار بود کہ همہ واسہ بدرقہ تا فرودگاه برن.✈️ ولے علے اصرار داشت کہ نیان. همہ چشم ها سمت من بود. همہ از علاقہ منو علے نسبت بہ هم خبر داشتن هیچ وقت فکر نمیکردن کہ من راضے بہ رفتنش بشم.😞 خبر نداشتن کہ همین عشق باعث رضایت من شده🙂❤️ بغض داشتم منتظر تلنگرے بودم واسہ اشک ریختن اما نمیخواستم دم رفتن دلشو بلرزونم.💔 رو پاهام بند نبودم. کلافہ این پا و اون پا میکردم. تا خداحافظے علے تموم شد. اومد سمتم. تو چشمام نگاه کرد و لبخندے زد همہ ے نگاه ها سمت ما بود.👀 زیر لب بسم اللهے گفت و از زیر قرآن رد شد.📖 چشمامو بستم بوے عطرشو استشمام کردم و قلبم بہ تپش افتاد.😣 چشمامو باز کردم دوباره از زیر قرآن رد شد ، هر دفعہ تپش قلبم بیشتر میشد و بہ سختے نفس میکشیدم.🤧 قرار شد اردلان علے رو برسونہ. اردلان سوار ماشین شد.🚗 کاسہ ے آب دستم بود. علے براے خداحافظے اومد جلو.🚶🏻‍♂ بہ کاسہ ے آب نگاه کرد از داخلش یکے از گل هاے یاس شناور تو آب رو برداشت و بو کرد. لبخندے زد و گفت: _اسماء بوے تورو میده🙂❣ قرآن کوچیکے رو از داخل جیبش درآوردو گل رو گذاشت وسطش ، بغض بہ گلوم چنگ میزد و قدرت صحبت کردن نداشتم. _اسماء بہ علے قول دادے کہ مواظب خودت باشے و غصه نخورے. پلکامو بہ نشونہ ے تایید تکون دادم. _خوب خانم جان کارے ندارے؟🙂 کار داشتم ، کلے حرف واسہ ے گفتن تو سینم بود اما بغض بهم اجازه ے حرف زدن نمیداد.😣 چیزے نگفتم. دستشو بہ نشونہ ے خداحافظے آورد بالا و زیر لب آروم گفت: _دوست دارم اسماء خانم😍❤️ پشتشو بہ من کرد و رفت. با هر سختے کہ بود صداش کردم: _علے بہ سرعت برگشت. _جان علے😍 ملتمسانہ با چشمهاے پر بهش نگاه کردم و گفتم: _خواهش میکنم اجازه بده تا فرودگاه بیام🙏🏻 چند دقیقہ سکوت کرد و گفت: _باشہ عزیزم☺️ کاسہ رو دادم دستش ، بہ سرعت چادر مشکیمو سر کردم و سوار ماشین شدم. زهرا هم با ما اومد. بہ اصرار علے ما پشت نشستیم و زهرا و اردلان هم جلو. احساس خوبے داشتم کہ یکم بیشتر میتونستم پیشش باشم. از همہ خداحافظےکردیم و راه افتادیم.🚗 نگاهے بهش انداختم و با خنده گفتم: _علے با این لباسا شبیہ برادرا شدیا😉 اخمے نمایشے کردو گفت: _مگہ نبودم🤨 ابروهامو دادم بالا و در گوشش گفتم: _شبیہ علے من بودے😉 بہ کاسہ ے آب نگاه کردو گفت: 😊☺️
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ بہ کاسہ ے آب نگاه کرد و گفت: _اینو دیگہ چرا آوردے؟ _خب چون میخواستم خودم پشت سرت آب بریزم کہ زود برگردے.🙃 سرمو گذاشتم رو شونشو گفتم: _علے دلم برات تنگ شد چیکار کنم؟😢💔 یکمے فکر کردو گفت: _بہ ماه نگاه کن🌙 سر ساعت ۱۰ دوتامون بہ ماه نگاه میکنیم.😉 لبخندے زدم و حرفشو تایید کردم. _علے تند تند زنگ بزنیا🙂 _چشم _چشمت بے بلا😘 بقیہ راه بہ سکوت گذشت. بالاخره وقت خداحافظے بود. ما نمیتونستیم وارد فرودگاه بشیم تا همینجاش هم بہ خاطر اردلان تونستیم بیایم. اردلان و زهرا خداحافظے کردن و رفتن داخل ماشین. تو چشماش نگاه کردم و گفتم: _علے برگردیا من منتظرم.😢 پلک هاشو بازو بستہ کرد و سرشو انداخت پایین. دلم ریخت.😣 دستشو گرفتم: _علے ، جون اسماء مواظب خودت باش.😢 همونطور کہ سرش پایین بود گفت: _چشم خانم تو هم مواظب خودت باش.😞 بہ ساعتش نگاه کرد دیر شده بود. سرشو آورد بالا اشک تو چشماش جمع شده بود. _اسماء جان من برم؟😢 قطره اے اشک از چشمام سر خورد سریع پاکش کردم و گفتم: _برو اومدنے گل یاس یادت نره😢 چند قدم عقب عقب رفت. دستشو گذاشت رو قلبش و زیر لب زمزمہ کرد: _عاشقتم❤️ من هم زیر لب گفتم: _من بیشتر❤️ برگشت و بہ سرعت ازم دور شد با چشمام مسیرے کہ رفت و دنبال کردم. در رفتن جان از بدن ، گویند هر نوعی سخن من با دو چشم خویشتن ، دیدم که جانم میرود😔❤️ وارد فرودگاه شد. در پشت سرش بستہ شد. احساس کردم سرم داره گیج میره جلوے چشمام سیاه شد.😣 سعے کردم خودمو کنترل کنم. کاسہ ے آب رو برداشتم و آب رو ریختم هم زمان سرم گیج رفت افتادم رو زمین، کاسہ هم از دستم افتاد و شکست.⚡️ بغضم ترکید و اشکهام جارے شد.😭 زهرا و اردلان بہ سرعت از ماشین پیاده شدن و اومدن سمتم.🏃🏻‍♂ اردلان دستمو گرفت و با نگرانے داد میزد: _خوبے؟😟 نگاهش میکردم اما جواب نمیدادم. با زهرا دستم رو گرفتن و سوار ماشینم کردن. سرمو بہ صندلے ماشین تکیہ دادم و بے صدا اشک میریختم.😭💔 اومدنے با علے اومده بودم.حالا تنها داشتم بر میگشتم. هرچے اردلان و زهرا باهام حرف میزدن جواب نمیدادم. تا اسم کهف اومد. سرجام صاف نشستم و گفتم: 😊☺️
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ سر جام نشستم و گفتم: _چے اردلان؟ _هیچے میگم میخواے بریم کهف؟ سرمو بہ نشونہ ے تایید تکون دادم. قبول کردم کہ برم شاید آرامش کهف آرومم میکرد.👌🏻 ممکن هم بود کہ داغون ترم کنہ چون دفعہ ے قبل با علے رفتہ بودم.😞 وارد کهف شدم. هیچ کس نبود رفتم و همونجایے کہ دفعہ ے قبل با علے نشستہ بودیم نشستم. قلبم کمے آروم شد. اصلا مگہ میشہ بہ شهدا پناه ببرے و کمکت نکنن؟🤷🏻‍♀ دیگہ اشک نمیریختم ، احساس خوبے داشتم. چشمامو بستم و زیرلب گفتم: _خدایا هر چے صلاحہ همون بشہ بہ من کمک کن و صبر بده.🙂 حرفهایے کہ میزدم دست خودم نبود. مـن اسماء اے کہ انقد علے رو دوست داشت خودش با دست هاے خودش راهیش کرد و الان از خدا صبر و صلاحشو میخواد. روزها همینطورے پشت سر هم میگذشت. حوصلہ ے هیچ کارے رو نداشتم اکثرا خونہ بودم حتے پنج شنبہ ها هم نمیرفتم بهشت زهرا. هر چند روز یکبار علے زنگ میزد بهم اما خیلے کوتاه حرف میزد و قطع میکرد. روز هایے کہ باهاش حرف میزدم حالم خوب بود اما بعدش دوباره بے و حوصلہ بودم.😞 هرشب راس ساعت ۱۰ روبروے پنجره میشستم و بہ ماه نگاه میکردم. مطمئن بودم کہ علے هم داره نگاه میکنہ و دلش برام تنگ شده.😢💔 ~💖~✨~💖~✨~💖~ با صداے گوشیم از خواب بیدار شدم. دستم رو از پتو آوردم بیرون و دنبال گوشیم میگشتم.📱 زنگ گوشے قطع شد. از ترس اینکہ نکنہ علے بوده از جام بلند شدم و گوشیمو پیدا کردم. با چشماے نیمہ بازم قفل گوشے رو باز کردم مریم بود.😪 پوووفے کردم و دوباره روے تخت ولو شدم و پتو رو کشیدم رو سرم. گوشیم دوباره زنگ خورد.📱 با بے حوصلگے برش داشتم و جواب دادم: _الو _الو سلام دختر کجایے تو؟ چرا دانشگاه نمیاے؟🤨 _علیک سلام. حال و حوصلہ ندارم مریم. _وا یعنے چے. مثل این افسرده ها نشستے تو خونہ.😐 _خب حالا کارم داشتے؟ _آره اسماء میخوام ببینمت ، باهات حرف بزنم. _راجب چے؟ _راجب محسنے ، ازم خاستگارے کرده.😁 خندیدم و گفتم: _محسنے؟ خوب تو چے گفتے؟ _هیچے، چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم واقعا کہ. بعدشم سریع ازش دور شدم.😁 علے قبلا یہ چیزهایے بهم گفتہ بود ولے فکر نمیکردم جدے باشہ. _خاک تو سرت مریم بعد از ۱۰۰ سال یہ خاستگار برات اومده اونم پروندیش.😑 خندیدو گفت: _واقعا کہ حالا کے ببینمت؟ _دیگہ واسہ چے میخواے ببینیم؟ تو کہ پروندیش.🤦🏻‍♀ _یہ کار دیگہ اے دارم. حالا اگہ مزاحمم بگو. _من کہ دارم میگم تو بہ خودت نمیگیرے😐 _اِ اسماء _شوخے کردم بابا ، بعد از ظهر بیا خونمون دیگہ هم زنگ نزن میخوام بخوابم. ‌_پروووو. باشہ ، پس فعلا. _فعلا. 😊☺️
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ گوشے رو پرت کردم اونور و دوباره خوابیدم چشمام داشت گرم میشد کہ گوشیم دوباره زنگ خورد.🤦🏻‍♀ فکرکردم مریمہ کلے فوحشش دادم. بدون اینکہ بہ صفحہ ے گوشے نگاه کنم جواب دادم: _بلہ؟ مگہ نگفتم دیگہ زنگ نزن؟ صداے یہ مرد بود ، رو صفحہ ے گوشے نگاه کردم محسنے بود سریع گوشے قطع کردم. خدا بگم چیکارت نکنہ مریم.😬 دوباره زنگ زد صدامو صاف کردمو جواب دادم: _بلہ بفرمایید؟ _سلام خوب هستید آبجے؟ بعد از ازدواجم با علے بهم میگفت آبجے ، از لحن آبجے گفتنش خندم گرفت.😂 _ممنون شما خوب هستید؟ _الحمدللہ، ببخشید میخواستم راجب یہ موضوعے باهاتون حرف بزنم.☺️ _خواهش میکنم بفرمایید. _نہ اینطور ے کہ نمیشہ. شما کے وقت دارید ببینمتون؟🤔 _آخہ حرفمو قطع کردو گفت: _علے بهم گفت بیامو ازتون کمک بگیرم. اسم علے رو کہ آورد لبخند رو لبم نشست. _بهتون اطلاع میدم. فعلا خدافظ.🖐🏻 _خدافظ چند دقیقہ بعد گوشیم بازم زنگ خورد ایندفعہ با دقت بہ صفحہ ے گوشے نگاه کردم. با دیدن صفر هاے زیادے کہ تو شماره بود فهمیدم علیہ سریع جواب دادم: _الو سلام _الو سلام اسماء جان خواب بودے؟🤔 _نہ عزیزم بیدار بودم. _چہ خبر؟ _سلامتے. تو چہ خبر؟ کے میاے؟ ‌_اِ اسماء تو باز اینو گفتے؟ دوهفتہ هم نیست کہ اومدم😐 _اِ خب دلم تنگ شده☹️💔 _منم دلم تنگ شده ، حالا بزار چیزیو کہ میخوام بگم باید زود قطع کنم. با ناراحتے گفتم: _خب بگو☹️ _محسنے بهت زنگ زد دیگہ؟ _آره _ازت کمک میخواد اسماء هرکارے از دستت بر میاد براش بکن.😉 _باشہ چشم _من دیگہ باید برم کارے ندارے؟ مواظب خودت باش. _چشم. خدافظ _خدافظ با حرص گوشے رو قطع کردم زیر لب غر میزدم‌ (یہ دوست دارم هم نگفت☹️) از حرفم پشیمون شدم، حتما جلوے بقیہ نمیتونست بگہ. دیگہ خوابم پرید. لبخندے زدم و از جام بلند شدم. اوضاع خونہ زیاد خوب نبود چون اردلان فردا باز میخواست بره سوریہ. براے همین تصمیم گرفتم کہ با محسنے و مریم بیرون حرف بزنم. یہ فکرے زد بہ سرم اول با مریم قرار میزارم بعدش به محسنے هم میگم بیاد و باهم روبروشون میکنم.😃 کارهاے عقب افتادمو یکم انجام دادم و بہ مریم زنگ زدم و همون پارکے کہ اولین بار با علے براے حرف زدن قرار گذاشتیم ، براے ساعت ۴ قرار گذاشتم.🕓 بہ محسنے هم پیام دادم و آدرس پارک رو فرستادم و گفتم ساعت ۵ اونجا باشہ. لباسامو پوشیدم و از خونہ اومدم بیرون.🚶🏻‍♀ ماشین علے دستم بود اما دست و دلم بہ رانندگے نمیرفت... 🍓
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ ماشین علے دستم بود اما دست و دلم بہ رانندگے نمیرفت... سوار تاکسے شدم و روبروے پارک پیاده شدم.🚶🏻‍♀ روے نیمکت نشستم و منتظر موندم. مریم دیر کرده بود ساعتو نگاه کردم ۴:۳۵ دیقہ بود. شمارشو گرفتم جواب نمیداد ساعت نزدیک ۵ بود اگہ با محسنے باهم میومدن خیلے بد میشد.🤦🏻‍♀ ساعت ۵ شد دیگه از اومد مریم نا امید شدم و منتظر محسنے شدم. سرم تو گوشیم بود کہ با صداے مریم سرمو آوردم بالا. مریم همراه محسنے ، درحالے کہ چند شاخہ گل و کیک دستشون بود اومدن...💐🎂 با تعجب بلند شدم و نگاهشون کردم ، مریم سریع پرید تو بغلم و گفت: _تولدت مبارک اسماء جونم😍 آخ امروز تولدم بود و من کاملا فراموش کرده بودم. یک لحظہ یاد علے افتادم ، اولین سال تولدم بود و علے پیشم نبود. اصلا خودشم یادش نبود کہ امروز تولدمہ. امروز کہ بهم زنگ زد یہ تبریک خشک و خالے هم نگفت. بغضم گرفت و خودمو از بغل مریم جدا کردم.😢 لبخند تلخے زدم و تشکر کردم.🙂 خنده رو لبهاے مریم ماسید. محسنے اومد جلو سریع گفت: _سلام آبجے ، علے بہ من زنگ زد و گفت کہ امروز تولدتونہ و چون خودش نیست ما بجاش براتون تولد بگیریم. مات و مبهوت نگاهشون میکردم. دوباره زود قضاوت کرده بودم راجب علے.🤦🏻‍♀ مریم یدونہ زد بہ بازومو گفت: _چتہ تو ، آدم ندیدے؟😐 دوساعتہ دارے ما رو نگاه میکنے. خندیدم و گفتم: _خب آخہ شوکہ شدم، خودم اصلا یادم نبود کہ امروز تولدمہ. واقعا نمیدونم چے باید بگم. _چیزے نمیخواد بگے. بیا بریم کیکتو ببر کہ خیلےگشنمہ.😋 روے یہ نیمکت نشستیم بہ شمع ۲۲ سالگیم نگاه کردم از نبودن علے کنارم و مسخره بازیاش ناراحت بودم حتے نمیدونستم اگہ الان پیشم بود چیکار میکرد؟ کیکو میمالید رو صورتم؟ در گوشم بهم میگفت خانمم آرزو یادت نره ، فقط لطفا منم توش باشم. اذیتم میکرد و نمیذاشت شمع و فوت کنم، آهے کشیدم و بغضمو قورت دادم.😢 زیر لب آرزوکردم "خدایا خودت مواظب علے من باش من منتظرشم" شمع و فوت کردم و کیکو بریدم🍰 مریم مثل این بچہ هاے دو سالہ دست میزدو بالا پایین میپرید.😐 محسنے بنده خدا هم زیر زیرکے نگاه میکردو میخندید.😂 لبخندے نمایشے رو لبم داشتم کہ ناراحتشون نکنم.🙂 مریم اومد کنارم نشست: _خب حالا دیگہ نوبت کادوهاست.🎁 _اِ وا مریم جان همینم کافے بود کادو دیگہ چرا؟😕 _وا اسماء اصل تولد کادوشہ ها. چشماتو ببند. حالا باز کن. یہ ادکلن تو جعبہ کہ با پاپیون قرمز تزئین شده بود. گونشو بوسیدم و گفتم: _واااااے مرسے مریم جان😘 محسنے اومد جلو با خجالت کادوشو دادو گفت: 🍓
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ محسنے اومد جلو با خجالت کادوشو داد و گفت: _ببخشید دیگہ آبجے من بلد نیستم کادو بگیرم ، سلیقہ ے مریم خانومہ ، امیدوارم خوشتون بیاد.☺️ کادو رو باز کردم یہ روسرے حریر بنفش با گلهاے یاسے واقعا قشنگ بود.💜 از محسنے تشکر کردم. کیک رو خوردیم و آماده ے رفتن شدیم. ازجام بلند شدم کہ محسنے با یہ جعبہ بزرگ اومد سمتم: 🎁 _بفرمایید آبجے اینم هدیہ ے همسرتون قبل از رفتنش سپرد کہ بدم بهتون. از خوشحالے نمیدونستم چیکار باید بکنم جعبہ رو گرفتم و تشکر کردم.😍 اصلا دلم نمیخواست بازش کنم. تو راه مریم زد بہ بازومو گفت: _نمیخواے بازش کنے ندید پدید؟🤨 ابروهامو بہ نشونہ ے نہ دادم بالا و گفتم: _ببینم قضیہ ے خواستگارے محسنے الکے بود🤨 دستشو گذاشت رو دهنشو آروم خندید: _بابا اسماء جدیہ _خب بگو ببینم قضیہ چیہ؟🤨 _هر چے صبح گفتم واقعیت بود _خب؟ _میشہ بشینیم یہ جا صحبت کنیم؟🤔 _آره _محسنے رو چیکار کنیم؟ _نمیدونم وایسا رو کردم بہ محسنے و گفتم: _آقاے محسنے خیلے ممنون بابت امروز واقعا خوشحالم کردید شما دیگہ تشریف ببرید ما خودمون میریم.☺️ پسر چشم و دل پاکے بود ولے اونقدرام حزب اللهے نبود خیلے هم شلوغ و شر بود اما الان مظلوم شده بود. سرشو آورد بالا و گفت: _خواهش میکنم وظیفم بود ، ماشین هست میرسونمتون. _دیگہ مزاحمتون نمیشیم. _چہ مزاحمتے مسیرمہ ، خودم هم باهاتون کار دارم. _آخہ من با مریم کار دارم😁 _آها خب ایرادے نداره من اینجا ها کار دارم شما کارتون تموم شد بہ من زنگ بزنید بیام. بعد هم ازمون دور شد.🚶🏻‍♂ بہ نیمکتے کہ نزدیکمون بود اشاره کردم: _مریم بیا بریم اونجا بشینیم. خوب بگو ببینم قضیہ چیہ؟ _امم امم چطورے بگم؟ میدونے اسماء نمیخوام بهت دروغ بگم کہ. من وحید رو دوست دارم.😁 خندیدم و گفتم: _منظورت محسنیہ دیگہ؟ خب پس مبارکہ.😁👏🏻 _آره. اما یہ مشکلے هست این وسط. _چہ مشکلے؟🤔 _خانوادم.😕 _چطور؟اونا مخالفن؟ _اونا بہ نظر من احترام میزارن اما... _اما چے؟🤔 _اسماء پسر عموم هم خواستگارمہ. از بچگے دائم عموم داره میگہ کہ مریم و سامان مال همن، اما نہ من سامان رو میخوام نہ اون منو. روحرف عموم هم نمیشہ حرف زد.🤦🏻‍♀ _اینطورے کہ نمیشہ مریم یہ روز با پسر عموت دوتایے برید پیش عموت این حرفایے کہ زدے و بهش بگید. _نمیشہ _میشہ تو بہ خدا توکل کن☺️ _اوووم. اسماء یہ چیز دیگہ ام هست... _دیگہ چے؟ 🍓
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ _دیگہ چے؟ _بہ نظرت منو وحید بہ هم میخوریم؟ ظاهرمون شبیہ همہ؟ اعتقاداتمون؟ اون خیلے اعتقاداتش قویہ. _مریم اون تورو همینطورے کہ هستے انتخاب کرده، بعدشم تو مگہ اعتقاداتت چشہ؟ خیلیم خوبے🤗 مریم آهے کشید و سرشو انداخت پایین: _چے بگم😪 _هیچے نمیخواد بگے اگہ حرفات تموم شده بہ اون بنده خدا زنگ بزنم بیاد. _زنگ بزن. _حالا امروز چطورے باهم رفتید خرید؟ _واے بہ سختے اسماء از خوشحالے نمیدونست چیکار باید بکنہ از طرفے هم خجالت میکشید و سرش همش پایین بود. همہ چیم خودش حساب کرد😁 _اخے الهے. گوشے و برداشتم و بهش زنگ زدم. ۵ دیقہ بعد در حالے کہ سہ تا بستنے تو دستش بود اومد.🍦 _اے بابا چرا باز زحمت کشیدید؟ _قابل شمارو نداره آبجے مریم بلند شد و گفت: _خوب من دیگہ برم دیرم شده. محسنے در حالے کہ بستنے رو میداد بهش گفت: _ماهم داریم میریم اجازه بدید برسونیمتون.☺️ _اخہ زحمت میشہ. _چہ زحمتے آبجے شما هم پاشید برسونمتون. خندم گرفتہ بود. سرمو تکون دادم رفتیم سوار ماشین شدیم...🚗 مریم و اول رسوندیم. بعد از پیاده شدن مریم شروع کرد بہ حرف زدن... اولش یکم تتہ پتہ کرد: _امم چطوری بگم راستش یکم سخته... حرفشو قطع کردم: _خب بزارید من کمکتون کنم راجب مریم میخواید حرف بزنید؟😁 _اِ بلہ. از کجا فهمیدید؟ _خوب دیگہ... راحت باشید آقاے محسنے علے سپرده هواتونو داشتہ باشم. _دم علے آقا هم گرم. راستش آبجے، خانم سعادتے یا همون مریم خانوم بہ پیشنهاد ازدواج من جواب منفے دادن. دلیلشو نمیدونم میشہ شما ازشون بپرسید؟😕 _بلہ حتما. دیگہ چے؟ _دیگہ این کہ من کہ خواهر ندارم شما لطف کنید در حقم خواهرے کنید، من واقعا بہ ایشون علاقہ دارم. اگر هم تا حالا نرفتم جلو بخاطر کارهام بود.😞 خندیدم و گفتم: _باشہ چشم، هرکارے از دستم بر بیاد انجام میدم ان‌شاءالله کہ همہ چے درست میشہ...😁 _واقعا نمیدونم چطورے ازتون تشکر کنم😃 عروسیتون حتما جبران میکنم😉 _ممنون شما لطف دارید، بابت امروز بازم ممنون. هوا تقریبا تاریک شده بود، احساس خستگے میکردم بعد از مدتها رفتہ بودم بیرون. جعبہ ے کادو ها مخصوصا جعبہ ے بزرگ علے تو دستم سنگینے میکرد.🎁 با زحمت کلید رو از تو کیفم پیدا کردم و در و باز کردم.🔑 راهرو تاریک بود پله ها رو رفتم بالا و در خونہ رو باز کردم ، چراغ هاے خونہ هم خاموش بود. اولش نگران شدم اما بعدش گفتم حتما رفتن خونہ ے اردلان. کلید چراغو زدم.💡 با صداے اردلان از ترس جیغے زدم و جعبہ ها از دستم افتاد.🍂 وااااے یہ تولد دیگہ😟 همہ بودن حتے خانواده ے علے جمع شده بودن تا براے من تولد بگیرن _تولد تولد تولدت مبارک... 🍓
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ راستش اصلا خوشحال نبودم، اونا میخواستن در نبود علے خوشحالم کنن اما نمیدونستن با این کارشون نبود علے رو بیشتر احساس میکنم.😞 واے چقدر بد بود کہ علے تو اولین سال تولدم بعد از ازدواجمون پیشم نبود. اون شب نبودشو خیلے بیشتر احساس کردم.😢 دوست داشتم زودتر تولد تموم بشہ تا برم تو اتاقم وجعبہ ے کادوے علے و باز کنم. زمان خیلے دیر میگذشت. بالاخره بعد از بریدن کیک و باز کردن کادو ها ،خستگے رو بهونہ کردم و رفتم تو اتاقم. نفس راحتے کشیدم و لباسامو عوض کردم. پرده ے اتاقو کشیدم و روبروے نور ماه نشستم، چیزے تا ساعت ۱۰ نمونده بود. جعبہ رو با دقت و احتیاط گذاشتم جلوم. انگار داشتم جعبہ ے مهمات رو جابہ جا میکردم.😐 آروم درشو باز کردم بوے گل هاے یاس داخل جعبہ خورد تو صورتم.😍 آرامش خاصے بهم دست داد ناخداگاه لبخندے رو صورتم نشست.☺️ گل ها رو کنار زدم یہ جعبہ ے کوچیک تر هم داخل جعبہ بود.🎁 درشو باز کردم یہ زنجیر وپلاک طلا.✨ کہ پلاکش اسم خودم بود و روش با نگین هاے ریز زیادے تزئین شده بود. خیلے خوشگل بود.😍👌🏻 گردبند رو انداختم تو گردنم خیلے احساس خوبے داشتم.🙃 چند تا گل یاس از داخل جعبہ برداشتم کہ چشمم خورد بہ یہ کاغذ.📄 برش داشتم و بازش کردم. یہ نامہ بود. "یاهو" سلام اسماء عزیزم، منو ببخش کہ اولین سال تولدت پیشت نبودم قسمت این بود کہ نباشم، ولے بہ علے قول بده کہ ناراحت نباشے ،خیلے دوست دارم خانمم.❤️ مطمئن باش هر لحظہ بہ یادتم. مواظب خودت باش. "قربانت علے"❣ بغضم گرفت و اشکام جارے شد.😭 ساعت ۱۰ بود طبق معمول هرشب، بہ ماه خیره شده بودم و چهره ے علے رو واسہ خودم تجسم میکردم، اینکہ داره چیکار میکنہ و بہ چے فکر میکنہ ولے مطمئن بودم اونم داره بہ ماه نگاه میکنہ.🌙 انقدر خستہ بودم کہ تو همون حالت خوابم برد.😴 چند وقت گذشت، مشکل محسنے و مریم هم حل شد و خیلے زود باهم ازدواج کردند.💍 یک ماه از رفتن علے میگذشت .اردلان هم دوهفتہ اے بود کہ رفتہ بود. قرار بود بلافاصلہ بعد از برگشتن علے تدارکات عروسے رو بچینیم. دوره ے علے ۴۵ روزه بود. ۱۵ روز تا اومدنش مونده بود .خیلے خوشحال بودم براے همین افتادم دنبال کارهام و خریدن جهیزیہ.😃 دوست داشتم علے هم باشہ و تو انتخاب وسایل خونمون نظر بده. "خونمون" با گفتن این کلمہ یہ حس خوبے بهم دست میداد .حس مستقل شدن. حس تشکیل یہ زندگے واقعے باعلے.😍 اصلا هر چیزے کہ اسم علے همراهش بود رو با تمام وجودم دوست داشتم.😍 با ذوق و سلیقہ ے خاصے یہ سرے از وسایل روخریدم.🤩 از جلوے مزون هاے لباس عروس رد میشدم چند دقیقہ جلوش وایمیسادم نگاه میکردم. اما لباس عروسو دیگہ باید باعلے میگرفتم.🙃 اون ۱۵‌ روز خیلے دیر میگذشت.😢 واسہ دیدنش روز شمارے میکردم... 🍓
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ . واسہ دیدنش روز شمارے میکردم... هر روز کہ میگذشت ذوق و شوقم بیشتر میشد هم براے دیدن علے عزیزم هم براے عروسیمون.😍 احساس میکردم هیچ کسے تو دنیا عاشق تر از منو علے نیست اصلا عشق ما زمینے نبود. بہ قول علے خدا عشق ما رو از قبل تو آسمونا نوشتہ بود. همیشہ میگفت: _اسماء ما اون دنیا هم باهمیم من بهت قول میدم😍 همیشہ وقتے باهاش شوخے میکردم و میگفتم: _آهان یعنے تو از حورے هاے بهشتے میگذرے بخاطر من؟؟ از دستم ناراحت میشد و اخم میکرد. اخم کردناشم دوست داشتم.😍 واے کہ چقدر دلتنگش بودم.😢💔 با خودم میگفتم : ایندفعہ کہ بیاد دیگہ نمیزارم بره، من دیگہ طاقت دوریشو ندارم. چند وقتے کہ نبود، خیلے کسل و بے حوصلہ شده بودم دست و دلم بہ غذا نمیرفت کلے هم از درسام عقب افتاده بودم.😞 حالا کہ داشت میومد سرحال تر شده بودم .میدونستم کہ اگہ بیاد و بفهمہ از درسام عقب افتادم ناراحت میشہ. شروع کردم بہ درس خوندن و بہ خورد و خوراکم هم خیلے اهمیت میدادم. تو این مدت چند بار زنگ زد. یک هفتہ بہ اومدنش مونده بود .قسمم داده بود کہ بہ هیچ وجہ اخبار نگاه نکنم و شایعاتے رو کہ میگن هم باور نکنم. از دانشگاه برگشتم خونہ.🚶🏻‍♀ بدون اینکہ لباس هامو عوض کنم نشستم رو مبل کنار بابا. چادرمو در آوردم و بہ لبہ ے مبل آویزون کردم. بابا داشت اخبار نگاه میکرد.👀 بے توجہ بہ اخبار سرم رو بہ مبل تکیہ دادم و چشمامو بستم. خستگے رو تو تمام تنم احساس میکردم.😪 با شنیدن صداے مجرے اخبار چشمامو باز کردم: _تکفیرے هاے داعش در مرز حلب... یاد حرف علے افتادم و سعے کردم خودمو با چیز دیگہ اے سر گرم کنم. اما نمیشد کہ نمیشد. قلبم بہ تپش افتاده بود این اخبار لعنتے هم قصد تموم شدن نداشت. یہ سرے کلمات مثل محاصره و نیروهاے تکفیرے شنیدم اما درست متوجہ نشدم.😰 چادرمو برداشتم رفتم تو اتاق.🚶🏻‍♀ بہ علے قول داده بودم تا قبل از این کہ بیاد تصویر همون روزے کہ داشت میرفت، با همون لباس هاے نظامیش رو بکشم.🎨 این یہ هفتہ رو میتونستم با این کار خودمو مشغول کنم. هر روز علاوه بر بقیہ کارهام با ذوق و شوق تصویر علے رو هم میکشیدم. یک روز بہ اومدنش مونده بود. آخرین بارے کہ زنگ زد ۶ روز پیش بود. تاحالا سابقہ نداشت این همہ مدت ازش بے خبر بمونم.😞 نگران شده بودم اما سعے میکردم بهش فکر نکنم.😣 اتاقمو تمیز و مرتب کردم و با مریم رفتم خرید. دوست داشتم حالا کہ داره میاد با یہ لباس جدید بہ استقبالش برم.🤗 خریدام رو کردم و یہ دستہ ے بزرگ گل یاس خریدم.💐 وقتے رسیدم خونہ هوا تقریبا تاریک شده بود.🌃 🍓
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ وقتے رسیدم خونہ هوا تقریبا تاریک شده بود.🌃 گل ها رو گذاشتم داخل گلدون روے میزم. فضاے اتاق و بوے گل یاس برداشتہ بود. پنجره ے اتاقو باز کردم نسیم خنکے وارد اتاق شد و عطر گلها رو بیشتر تو فضا پخش کرد. یاد حرف علے موقع رفتن افتادم. گل یاس داخل کاسہ ے آب و بو کردو گفت: _اسماء بوے تورو میده.☺️ لبخند عمیقے روے لبام نشست.🙃 ساعت ۱۰ بود و دیدار آخر من با ماه و آخرین شب نبودن علے.🤩 روبروے پنجره نشستم. هوا ابرے بود هرچقدر تلاش کردم نتونستم ماه رو ببینم. با خودم گفتم: _عیبے نداره فردا کہ اومد بهش میگم. بارون نم نم شروع کرد بہ باریدن. نفس عمیقے کشیدم بوے خاک هایے کہ بارون خیسشون کرده بود استشمام کردم. پنجره رو بستم و رو تختم دراز کشیدم. تو این یک هفتہ هر شب خوابهاے آشفتہ میدیدم. نفس راحتے کشیدمو با خودم گفتم امشب دیگہ راحت میخوابم. تو فکر فردا و اومدن علے و اینکہ وقتے دیدمش میخوام چیکار کنم و چے بگم بودم کہ چشمام گرم شد و خوابم برد.😴 نزدیک اذان صبح با صداے جیغ بلندے از خواب بیدار شدم. تمام تنم عرق کرده بود و صورتم خیس خیس بود معلوم بود تو خواب گریہ کردم. نمیدونستم چہ خوابے دیدم ولے دائم اسم علے رو صدا میکردم. مامان و بابا با سرعت اومدن تو اتاق. مامان تکونم میداد و صدام میکرد. نمیتونستم جواب بدم. فقط اسم علے رو میبردم. بابا یہ لیوان آب آورد و مےپاشید رو صورتم. یکدفعہ بہ خودم اومدم. مامان از نگرانے رو صورتش قطرات اشک بود و بابا هم کلے عرق کرده بود.😥 ماماݧ دستم رو گرفت : _اسماء مادر باز هم خواب دیدی؟؟؟😢 سرمو بہ نشونہ ے تایید تکون دادم و نفس عمیقے کشیدم. صداے اذان تو خونہ پخش شد. بلند شدم آبے بہ دست و صورتم زدم و وضو گرفتم. بارون نم نم دیشب شدید شده بود و رعد و برق هم همراهش بود.⚡️ چادر نمازم رو سر کردم و نمازم و خوندم. بعد از نماز مثل علے تسبیحات حضرت زهرا رو با دست گفتم.📿 بارون همینطور شدید تر میشد و صداے رعد و برقم بیشتر.⚡️ دستمو بردم سمت گردنم و گردنبندے کہ علے برام گرفتہ بود گرفتم دستم و نگاهش کردم.👀 یکدفعہ بغضم گرفت و شروع کردم بہ گریہ کردن.😭 گوشیم زنگ خورد. اشکهامو پاک کردم و گوشیمو برداشتم. یعنے کے میتونست باشہ ایـݧ موقع صب؟؟؟ حتما علے😍 گوشے و سریع جواب دادم. 🍓
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ گوشے رو سریع جواب دادم. _الو؟؟ ‌_الو سلام بفرمایید. _سلام خوبے اسماء؟ اردلانم _اِ سلام داداش ممنونم شماخوبید؟؟ چرا صداتون گرفتہ؟😥 _هیچے یکم سرماخوردم. زنگ زدم بگم من با علے یکے دو ساعت دیگہ پرواز داریم بہ سمت تهران _اِ شما هم میاید؟ الان کجایید؟🤔 _آره ایندفعہ زودتر برمیگرم. الان دمشقیم. _علے خودش کجاست چرا زنگ نزد؟ _علے نمیتونہ حرف بزنہ. فعلا من باید برم. خدافظ. _مواظب خودتون باشید خدافظ.👋🏻 پوووفے کردم و گوشے رو انداختم رو تخت. بہ انگشتر عقیقے کہ اردلان برامون از سوریہ آورده بود نگاه کردم.💍 خیلے دوسش داشتم چون علے خیلے دوسش داشت. ساعت ۶ بود. یک ساعتے خوابیدم.😴 وقتے بیدار شدم صبحونمو خوردم و لباس هاے جدیدے رو کہ دیشب آماده کرده بودم و پوشیدم یکم بہ خودم رسیدم و روسریمو بہ سبک لبنانے بستم.🧕🏻 یکمے از عطر علے رو زدم و حلقم و تو دستم چرخوندم و از انگشتم در آوردم. پشتش رو کہ اسم خودم و علے و تاریخ عقدمون تو حرم رو نوشتہ بودیم نگاه کردم.👀 لبخندے زدم و بوسیدمش و دوباره دستم کردم. تصویرے رو کہ کشیده بودم رو لولہ کردم و با پاپیون بستمش.🎀 اردلان دوباره زنگ زد و گفت کہ بریم خونہ ے علے اینا میرن اونجا. گل هاے یاسو از تو گلدون برداشتم. چادرم رو سر کردم و تو آینہ نگاه کردم. الان علے منو میدید دستش و میذاشت رو قلبش و میگفت: _اسماء واے قلبم خندیدم و از اتاق خارج شدم.🚶🏻‍♀ مامان و بابا یک گوشہ نشستہ بودن و با اخم بہ تلوزیون نگاه میکردن. _اِ مامان شما آماده نیستین؟ الان اونا میرسن. مامان کہ حرفے نزد. بابا برگشت سمتم. لبخند تلخے زدو گفت: _تو برو دخترم ما هم میایم🙂 تعجب کردم: _چیزے شده بابا😳 _نہ دخترم یکم با مادرت بحثمون شده.🙂 ‌_باشہ من رفتم پس شما هم زود بیاید. مامان جان حالا دامادت هیچے پسرتم هستاااا. با سرعت پلہ ها رو رفتم پایین سوار ماشین شدم و حرکت کردم. 🚗 با سرعت خیلے زیاد رانندگے میکردم کہ سریع برسم خونہ ے علے اینا. بعد از یک ربع رسیدم. ماشین رو پارک کردم و دوییدم.🏃🏻‍♀ در خونہ باز بود. پس اومده بودن. یہ عالمہ کفش جلوے در بود.😟 زیر لب غر میزدم و وارد خونہ شدم: اینا دیگہ کین؟؟حتما دوستاشن دیگہ. اه دیر رسیدم‌. الان علے ناراحت میشه.😞 وارد خونہ شدم. همہ ے دوستاے علے بودن. با دیدن من همہ سکوت کردن. اردلان اومد جلو. ریشهاش بلند شده بود. چهرش خیلے خستہ بود. دوییدم سمتشو بغلش کردم. سرمو دور خونہ چرخوندم نہ علے بود نہ مامان باباش.😟 _داداش پس بقیہ کوشن؟علے کو؟😢 🍓
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ سرمو دور خونہ چرخوندم نہ علے بود نہ مامان باباش.😟 _داداش پس بقیہ کوشن؟ علے کو؟😢 چیزے نگفت و با دست بہ سمت بالا اشاره کرد. ‌_اتاقشہ‌؟🤔 _آره بدو بدو پلہ ها رو رفتم بالا🏃🏻‍♀ بہ این فکر میکردم کہ چقدر تغییر کرده؟ حتما ریشهاش بلند شده و صورتش مثل اردلان سوختہ. رسیدم بہ دم اتاقش. گلو زیر چادرم قایم کردم و در زدم. جواب نداد. یہ صداهایے شنیدم. درو باز کردم. پدر و مادر علے و فاطمہ خودشونو انداختہ بودن رو یہ جعبہ و گریہ میکردن.😭 فاطمہ با دیدن من اومد جلو بغلم کرد. حالم دست خودم نبود معنے این رفتاراشونو نمیفهمیدم. سرمو دور اتاق چرخوندم اما علے رو ندیدم.😟 فاطمہ رو از خودم جدا کردم و پرسیدم: _علے کو؟؟؟ علی؟؟؟ گریہ ے همہ شدت گرفت. رفتم جلوتر. بابا رضا از رو جعبہ بلند شد و نگاهم کرد. یک قسمت از جعبہ معلوم بود یہ نفر خوابیده بود توش.کم کم داشتم میفهمیدم چے شده.😢💔 خندیدم و چند قدم رفتم جلو گل از دستم افتاد.🥀 بابا رضا فاطمہ و مامان معصومہ رو بہ زور برد بیرون. مامان معصومہ کہ بلند شد علیمو دیدم. آروم خوابیده بود و اطرافش پر از گل یاس بود.🌷 کنارش نشستم و تکونش دادم: _علے؟؟ پاشو الان وقت خوابہ مگہ؟؟ میدونم خستہ اے عزیزم.🙂 اما پاشو یہ بار نگاهم کن دوباره بخواب. قول میدم تا خودت بیدار نشدے بیدارت نکنم. قول میدم. اِ علے پاشو دیگہ، قهر میکنما😢 چرا تو دهنت پنبہ گذاشتے؟؟ لبات چرا کبوده؟؟ مواظب خودت نبودے؟؟ تو مگہ بہ من قول ندادے مواظب خودت باشے؟؟😢 دستے بہ ریشهاش کشیدم: _نگاه کن چقد لاغر شدے. ریشاتم بلند شده. تو کہ هیچ وقت دوست نداشتے ریشات انقد بلند بشہ. عیبے نداره خودم برات کوتاهشون میکنم. تو فقط پاشو. بیا من دستاتو میگیرم کمکت میکنم.🙂 علے دستهات کو؟؟جاشون گذاشتے؟؟ عیبے نداره پاشو.😢 پیشونیشو بوسیدم و گفتم: _نگاه کن همیشہ تو پیشونے منو میبوسیدے حالا من بوسیدمش.🙂 علے چرا جوابمو نمیدے؟ قهرے باهام؟ بہ خدا وقتے نبودے کم گریہ کردم.😢 پاشو بریم خونہ ے ما ببین عکستو کشیدما. وسایل خونمونو هم خریدم. باید لباس عروسو باهم بگیریم پاشو همسر جان.🙃 اِ الان اشکام جارے میشہ ها. تو کہ دوست ندارے اشکامو ببینے؟😢 علے دارے نگرانم میکنیا پاشو دیگہ تو کہ انقد خوابت سنگین نبود.😣 کم کم بہ خودم اومد. چشمهام میسوخت و اشکام یواش یواش داشت جارے میشد.😭 _علے نکنہ...نکنہ زدے زیر قولت؟ رفتے پیش مصطفے؟😢 حالا دیگہ داد میزدم و اشک میریختم.😭 _علے؟ پاشو. قرارمون این نبود بے معرفت. تو بہ من قول دادے.😭 محکم چند بار زدم تو صورتم. نہ دارم خواب میبینم، هنوز از خواب بیدار نشدم. سرمو گذاشتم رو پاهاش: 🍓
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ سرمو گذاشتم رو پاهاش: _بے معرفت یادتہ قبل از اینکہ برے سرمو گذاشتم رو پاهات؟؟ یادتہ قول دادے برگردے؟؟ یادتہ گفتے تنهام...تنهام نمیرارے؟؟😭💔 من بدون تو چیکار کنم؟؟ چطورے طاقت بیارم؟؟ علے مگہ قول نداده بودے بعد عروسے بریم پابوس آقا؟؟ علے پاشو. من طاقت ندارم پاشو من نمیتونم بدون تو😭💔 کے بدنتو اینطورے زخمے کرده الهے من فدات بشم. چرا سرت شکستہ؟؟😭 پهلوت چرا خونیہ؟؟ دستاتو کے ازم گرفت؟؟ علے پاشو فقط یہ بار نگاهم کن.😢 بہ قولت عمل کردے برام گل یاس آوردے.🙂 علے رفتے؟؟ رفتے پیش خانوم زینب؟؟ نگفت چرا عروستو نیاوردے؟؟ عزیزم بہ آرزوت رسیدے رفتے پیش مصطفے؟؟😢 منو یادت نره. سلام منو بهشون برسون. شفاعت عروستو پیش خدا بکن.😢 بگو منو هم زود بیاره پیشت. بگو کہ چقد همو دوست داریم. بگو ما طاقت دورے از همو نداریم.😢💔 بگو همسرم خودش با دستهاے خودش راهیم کرد تا از حرم بے بے زینب دفاع کنم. بگو خودش ساکمو بست و پشت سرم آب ریخت کہ زود برگردم. بگو کہ زود برگشتے اما اینطورے جون تو بدنت نیست. تو بدن من هم نیست تو جون من بودے و رفتے.😭 اردلان با چند نفر دیگہ وارد اتاق شدن کہ علے رو ببرن.🚶🏻‍♂ _میبینے علے اومدن ببرنت. الانم میخوان ازم بگیرنت نمیزارن پیشت باشم. علے وقت خداحافظیہ.😢💔 بہ زور منو از رو تابوت جدا کردن. با چشمام رفتن علے از اتاق رو دنبال میکردم. صداے نفس هامو کہ بہ سختے میکشیدم میشنیدم. از جام بلند شدم و دوییدم سمت تابوت کہ همراهشون برم. دومین قدمو کہ برداشتم افتادم و از حال رفتم دیگہ چیزے نفهمیدم.😣 ~💖~✨~💖~✨~💖~ قرارمان به برگشتنت بود... به دوباره دیدنت...🌱 اما تو اکنون اینجا آرام گرفته ای...🥀 بی آنکه بدانے من هنوز چشم به راهم برای آمدنت...🙃💔 ~💖~✨~💖~✨~💖~ یک سال از رفتن علے من میگذره.🙂💔 حالا تموم زندگے من شده دوتا انگشتر، یہ قرآن کوچیک، سربند و بازو بند خونے همسرم.❣ همون چیزے کہ ازش میترسیدم.🙂 ولے من باهاشون زندگے میکنم و سہ روز در هفتہ میرم پیش همسرم و کلے باهاش حرف میزنم.🙃 حضورشو همیشہ احساس میکنم...👌🏻 خودش بهم داد خودشم ازم گرفت...❤️ ~💖~✨~💖~✨~💖~ من عاشق لبخندهایت بودم وحالا🙃 باخنده های زخمی‌ات دل میبری ازمن❣ عاشق ترینم! من کجا و حضرت زینب؟!🙂 حق داشتی اینقدر راحت بگذری ازمن💔 🍓