eitaa logo
. حَنیفـھ☁️ .
3.2هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
753 ویدیو
5 فایل
__ _ بھ‌توکل‌نام‌اَعظمـت🌿 . رسانہ‌فرهنگی‌/هنرۍحنیفھ . وَ بڪاوید ؛ 🐋| @Haniinfo * نشـرمُحتواهمراھِ‌حفظ‌نشـان‌واره ! بیمه‌شده‌ۍ‌حضـرت‌زهـراۜ . 🤍 .
مشاهده در ایتا
دانلود
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ _دیگہ چے؟ _بہ نظرت منو وحید بہ هم میخوریم؟ ظاهرمون شبیہ همہ؟ اعتقاداتمون؟ اون خیلے اعتقاداتش قویہ. _مریم اون تورو همینطورے کہ هستے انتخاب کرده، بعدشم تو مگہ اعتقاداتت چشہ؟ خیلیم خوبے🤗 مریم آهے کشید و سرشو انداخت پایین: _چے بگم😪 _هیچے نمیخواد بگے اگہ حرفات تموم شده بہ اون بنده خدا زنگ بزنم بیاد. _زنگ بزن. _حالا امروز چطورے باهم رفتید خرید؟ _واے بہ سختے اسماء از خوشحالے نمیدونست چیکار باید بکنہ از طرفے هم خجالت میکشید و سرش همش پایین بود. همہ چیم خودش حساب کرد😁 _اخے الهے. گوشے و برداشتم و بهش زنگ زدم. ۵ دیقہ بعد در حالے کہ سہ تا بستنے تو دستش بود اومد.🍦 _اے بابا چرا باز زحمت کشیدید؟ _قابل شمارو نداره آبجے مریم بلند شد و گفت: _خوب من دیگہ برم دیرم شده. محسنے در حالے کہ بستنے رو میداد بهش گفت: _ماهم داریم میریم اجازه بدید برسونیمتون.☺️ _اخہ زحمت میشہ. _چہ زحمتے آبجے شما هم پاشید برسونمتون. خندم گرفتہ بود. سرمو تکون دادم رفتیم سوار ماشین شدیم...🚗 مریم و اول رسوندیم. بعد از پیاده شدن مریم شروع کرد بہ حرف زدن... اولش یکم تتہ پتہ کرد: _امم چطوری بگم راستش یکم سخته... حرفشو قطع کردم: _خب بزارید من کمکتون کنم راجب مریم میخواید حرف بزنید؟😁 _اِ بلہ. از کجا فهمیدید؟ _خوب دیگہ... راحت باشید آقاے محسنے علے سپرده هواتونو داشتہ باشم. _دم علے آقا هم گرم. راستش آبجے، خانم سعادتے یا همون مریم خانوم بہ پیشنهاد ازدواج من جواب منفے دادن. دلیلشو نمیدونم میشہ شما ازشون بپرسید؟😕 _بلہ حتما. دیگہ چے؟ _دیگہ این کہ من کہ خواهر ندارم شما لطف کنید در حقم خواهرے کنید، من واقعا بہ ایشون علاقہ دارم. اگر هم تا حالا نرفتم جلو بخاطر کارهام بود.😞 خندیدم و گفتم: _باشہ چشم، هرکارے از دستم بر بیاد انجام میدم ان‌شاءالله کہ همہ چے درست میشہ...😁 _واقعا نمیدونم چطورے ازتون تشکر کنم😃 عروسیتون حتما جبران میکنم😉 _ممنون شما لطف دارید، بابت امروز بازم ممنون. هوا تقریبا تاریک شده بود، احساس خستگے میکردم بعد از مدتها رفتہ بودم بیرون. جعبہ ے کادو ها مخصوصا جعبہ ے بزرگ علے تو دستم سنگینے میکرد.🎁 با زحمت کلید رو از تو کیفم پیدا کردم و در و باز کردم.🔑 راهرو تاریک بود پله ها رو رفتم بالا و در خونہ رو باز کردم ، چراغ هاے خونہ هم خاموش بود. اولش نگران شدم اما بعدش گفتم حتما رفتن خونہ ے اردلان. کلید چراغو زدم.💡 با صداے اردلان از ترس جیغے زدم و جعبہ ها از دستم افتاد.🍂 وااااے یہ تولد دیگہ😟 همہ بودن حتے خانواده ے علے جمع شده بودن تا براے من تولد بگیرن _تولد تولد تولدت مبارک... 🍓