eitaa logo
. حَنیفـھ☁️ .
2.9هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
753 ویدیو
5 فایل
__ _ بھ‌توکل‌نام‌اَعظمـت🌿 . رسانہ‌فرهنگی‌/هنرۍحنیفھ . وَ بڪاوید ؛ 🐋| @Haniinfo * نشـرمُحتواهمراھِ‌حفظ‌نشـان‌واره ! بیمه‌شده‌ۍ‌حضـرت‌زهـراۜ . 🤍 .
مشاهده در ایتا
دانلود
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ سر جام نشستم و گفتم: _چے اردلان؟ _هیچے میگم میخواے بریم کهف؟ سرمو بہ نشونہ ے تایید تکون دادم. قبول کردم کہ برم شاید آرامش کهف آرومم میکرد.👌🏻 ممکن هم بود کہ داغون ترم کنہ چون دفعہ ے قبل با علے رفتہ بودم.😞 وارد کهف شدم. هیچ کس نبود رفتم و همونجایے کہ دفعہ ے قبل با علے نشستہ بودیم نشستم. قلبم کمے آروم شد. اصلا مگہ میشہ بہ شهدا پناه ببرے و کمکت نکنن؟🤷🏻‍♀ دیگہ اشک نمیریختم ، احساس خوبے داشتم. چشمامو بستم و زیرلب گفتم: _خدایا هر چے صلاحہ همون بشہ بہ من کمک کن و صبر بده.🙂 حرفهایے کہ میزدم دست خودم نبود. مـن اسماء اے کہ انقد علے رو دوست داشت خودش با دست هاے خودش راهیش کرد و الان از خدا صبر و صلاحشو میخواد. روزها همینطورے پشت سر هم میگذشت. حوصلہ ے هیچ کارے رو نداشتم اکثرا خونہ بودم حتے پنج شنبہ ها هم نمیرفتم بهشت زهرا. هر چند روز یکبار علے زنگ میزد بهم اما خیلے کوتاه حرف میزد و قطع میکرد. روز هایے کہ باهاش حرف میزدم حالم خوب بود اما بعدش دوباره بے و حوصلہ بودم.😞 هرشب راس ساعت ۱۰ روبروے پنجره میشستم و بہ ماه نگاه میکردم. مطمئن بودم کہ علے هم داره نگاه میکنہ و دلش برام تنگ شده.😢💔 ~💖~✨~💖~✨~💖~ با صداے گوشیم از خواب بیدار شدم. دستم رو از پتو آوردم بیرون و دنبال گوشیم میگشتم.📱 زنگ گوشے قطع شد. از ترس اینکہ نکنہ علے بوده از جام بلند شدم و گوشیمو پیدا کردم. با چشماے نیمہ بازم قفل گوشے رو باز کردم مریم بود.😪 پوووفے کردم و دوباره روے تخت ولو شدم و پتو رو کشیدم رو سرم. گوشیم دوباره زنگ خورد.📱 با بے حوصلگے برش داشتم و جواب دادم: _الو _الو سلام دختر کجایے تو؟ چرا دانشگاه نمیاے؟🤨 _علیک سلام. حال و حوصلہ ندارم مریم. _وا یعنے چے. مثل این افسرده ها نشستے تو خونہ.😐 _خب حالا کارم داشتے؟ _آره اسماء میخوام ببینمت ، باهات حرف بزنم. _راجب چے؟ _راجب محسنے ، ازم خاستگارے کرده.😁 خندیدم و گفتم: _محسنے؟ خوب تو چے گفتے؟ _هیچے، چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم واقعا کہ. بعدشم سریع ازش دور شدم.😁 علے قبلا یہ چیزهایے بهم گفتہ بود ولے فکر نمیکردم جدے باشہ. _خاک تو سرت مریم بعد از ۱۰۰ سال یہ خاستگار برات اومده اونم پروندیش.😑 خندیدو گفت: _واقعا کہ حالا کے ببینمت؟ _دیگہ واسہ چے میخواے ببینیم؟ تو کہ پروندیش.🤦🏻‍♀ _یہ کار دیگہ اے دارم. حالا اگہ مزاحمم بگو. _من کہ دارم میگم تو بہ خودت نمیگیرے😐 _اِ اسماء _شوخے کردم بابا ، بعد از ظهر بیا خونمون دیگہ هم زنگ نزن میخوام بخوابم. ‌_پروووو. باشہ ، پس فعلا. _فعلا. 😊☺️
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ گوشے رو پرت کردم اونور و دوباره خوابیدم چشمام داشت گرم میشد کہ گوشیم دوباره زنگ خورد.🤦🏻‍♀ فکرکردم مریمہ کلے فوحشش دادم. بدون اینکہ بہ صفحہ ے گوشے نگاه کنم جواب دادم: _بلہ؟ مگہ نگفتم دیگہ زنگ نزن؟ صداے یہ مرد بود ، رو صفحہ ے گوشے نگاه کردم محسنے بود سریع گوشے قطع کردم. خدا بگم چیکارت نکنہ مریم.😬 دوباره زنگ زد صدامو صاف کردمو جواب دادم: _بلہ بفرمایید؟ _سلام خوب هستید آبجے؟ بعد از ازدواجم با علے بهم میگفت آبجے ، از لحن آبجے گفتنش خندم گرفت.😂 _ممنون شما خوب هستید؟ _الحمدللہ، ببخشید میخواستم راجب یہ موضوعے باهاتون حرف بزنم.☺️ _خواهش میکنم بفرمایید. _نہ اینطور ے کہ نمیشہ. شما کے وقت دارید ببینمتون؟🤔 _آخہ حرفمو قطع کردو گفت: _علے بهم گفت بیامو ازتون کمک بگیرم. اسم علے رو کہ آورد لبخند رو لبم نشست. _بهتون اطلاع میدم. فعلا خدافظ.🖐🏻 _خدافظ چند دقیقہ بعد گوشیم بازم زنگ خورد ایندفعہ با دقت بہ صفحہ ے گوشے نگاه کردم. با دیدن صفر هاے زیادے کہ تو شماره بود فهمیدم علیہ سریع جواب دادم: _الو سلام _الو سلام اسماء جان خواب بودے؟🤔 _نہ عزیزم بیدار بودم. _چہ خبر؟ _سلامتے. تو چہ خبر؟ کے میاے؟ ‌_اِ اسماء تو باز اینو گفتے؟ دوهفتہ هم نیست کہ اومدم😐 _اِ خب دلم تنگ شده☹️💔 _منم دلم تنگ شده ، حالا بزار چیزیو کہ میخوام بگم باید زود قطع کنم. با ناراحتے گفتم: _خب بگو☹️ _محسنے بهت زنگ زد دیگہ؟ _آره _ازت کمک میخواد اسماء هرکارے از دستت بر میاد براش بکن.😉 _باشہ چشم _من دیگہ باید برم کارے ندارے؟ مواظب خودت باش. _چشم. خدافظ _خدافظ با حرص گوشے رو قطع کردم زیر لب غر میزدم‌ (یہ دوست دارم هم نگفت☹️) از حرفم پشیمون شدم، حتما جلوے بقیہ نمیتونست بگہ. دیگہ خوابم پرید. لبخندے زدم و از جام بلند شدم. اوضاع خونہ زیاد خوب نبود چون اردلان فردا باز میخواست بره سوریہ. براے همین تصمیم گرفتم کہ با محسنے و مریم بیرون حرف بزنم. یہ فکرے زد بہ سرم اول با مریم قرار میزارم بعدش به محسنے هم میگم بیاد و باهم روبروشون میکنم.😃 کارهاے عقب افتادمو یکم انجام دادم و بہ مریم زنگ زدم و همون پارکے کہ اولین بار با علے براے حرف زدن قرار گذاشتیم ، براے ساعت ۴ قرار گذاشتم.🕓 بہ محسنے هم پیام دادم و آدرس پارک رو فرستادم و گفتم ساعت ۵ اونجا باشہ. لباسامو پوشیدم و از خونہ اومدم بیرون.🚶🏻‍♀ ماشین علے دستم بود اما دست و دلم بہ رانندگے نمیرفت... 🍓
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ ماشین علے دستم بود اما دست و دلم بہ رانندگے نمیرفت... سوار تاکسے شدم و روبروے پارک پیاده شدم.🚶🏻‍♀ روے نیمکت نشستم و منتظر موندم. مریم دیر کرده بود ساعتو نگاه کردم ۴:۳۵ دیقہ بود. شمارشو گرفتم جواب نمیداد ساعت نزدیک ۵ بود اگہ با محسنے باهم میومدن خیلے بد میشد.🤦🏻‍♀ ساعت ۵ شد دیگه از اومد مریم نا امید شدم و منتظر محسنے شدم. سرم تو گوشیم بود کہ با صداے مریم سرمو آوردم بالا. مریم همراه محسنے ، درحالے کہ چند شاخہ گل و کیک دستشون بود اومدن...💐🎂 با تعجب بلند شدم و نگاهشون کردم ، مریم سریع پرید تو بغلم و گفت: _تولدت مبارک اسماء جونم😍 آخ امروز تولدم بود و من کاملا فراموش کرده بودم. یک لحظہ یاد علے افتادم ، اولین سال تولدم بود و علے پیشم نبود. اصلا خودشم یادش نبود کہ امروز تولدمہ. امروز کہ بهم زنگ زد یہ تبریک خشک و خالے هم نگفت. بغضم گرفت و خودمو از بغل مریم جدا کردم.😢 لبخند تلخے زدم و تشکر کردم.🙂 خنده رو لبهاے مریم ماسید. محسنے اومد جلو سریع گفت: _سلام آبجے ، علے بہ من زنگ زد و گفت کہ امروز تولدتونہ و چون خودش نیست ما بجاش براتون تولد بگیریم. مات و مبهوت نگاهشون میکردم. دوباره زود قضاوت کرده بودم راجب علے.🤦🏻‍♀ مریم یدونہ زد بہ بازومو گفت: _چتہ تو ، آدم ندیدے؟😐 دوساعتہ دارے ما رو نگاه میکنے. خندیدم و گفتم: _خب آخہ شوکہ شدم، خودم اصلا یادم نبود کہ امروز تولدمہ. واقعا نمیدونم چے باید بگم. _چیزے نمیخواد بگے. بیا بریم کیکتو ببر کہ خیلےگشنمہ.😋 روے یہ نیمکت نشستیم بہ شمع ۲۲ سالگیم نگاه کردم از نبودن علے کنارم و مسخره بازیاش ناراحت بودم حتے نمیدونستم اگہ الان پیشم بود چیکار میکرد؟ کیکو میمالید رو صورتم؟ در گوشم بهم میگفت خانمم آرزو یادت نره ، فقط لطفا منم توش باشم. اذیتم میکرد و نمیذاشت شمع و فوت کنم، آهے کشیدم و بغضمو قورت دادم.😢 زیر لب آرزوکردم "خدایا خودت مواظب علے من باش من منتظرشم" شمع و فوت کردم و کیکو بریدم🍰 مریم مثل این بچہ هاے دو سالہ دست میزدو بالا پایین میپرید.😐 محسنے بنده خدا هم زیر زیرکے نگاه میکردو میخندید.😂 لبخندے نمایشے رو لبم داشتم کہ ناراحتشون نکنم.🙂 مریم اومد کنارم نشست: _خب حالا دیگہ نوبت کادوهاست.🎁 _اِ وا مریم جان همینم کافے بود کادو دیگہ چرا؟😕 _وا اسماء اصل تولد کادوشہ ها. چشماتو ببند. حالا باز کن. یہ ادکلن تو جعبہ کہ با پاپیون قرمز تزئین شده بود. گونشو بوسیدم و گفتم: _واااااے مرسے مریم جان😘 محسنے اومد جلو با خجالت کادوشو دادو گفت: 🍓
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ محسنے اومد جلو با خجالت کادوشو داد و گفت: _ببخشید دیگہ آبجے من بلد نیستم کادو بگیرم ، سلیقہ ے مریم خانومہ ، امیدوارم خوشتون بیاد.☺️ کادو رو باز کردم یہ روسرے حریر بنفش با گلهاے یاسے واقعا قشنگ بود.💜 از محسنے تشکر کردم. کیک رو خوردیم و آماده ے رفتن شدیم. ازجام بلند شدم کہ محسنے با یہ جعبہ بزرگ اومد سمتم: 🎁 _بفرمایید آبجے اینم هدیہ ے همسرتون قبل از رفتنش سپرد کہ بدم بهتون. از خوشحالے نمیدونستم چیکار باید بکنم جعبہ رو گرفتم و تشکر کردم.😍 اصلا دلم نمیخواست بازش کنم. تو راه مریم زد بہ بازومو گفت: _نمیخواے بازش کنے ندید پدید؟🤨 ابروهامو بہ نشونہ ے نہ دادم بالا و گفتم: _ببینم قضیہ ے خواستگارے محسنے الکے بود🤨 دستشو گذاشت رو دهنشو آروم خندید: _بابا اسماء جدیہ _خب بگو ببینم قضیہ چیہ؟🤨 _هر چے صبح گفتم واقعیت بود _خب؟ _میشہ بشینیم یہ جا صحبت کنیم؟🤔 _آره _محسنے رو چیکار کنیم؟ _نمیدونم وایسا رو کردم بہ محسنے و گفتم: _آقاے محسنے خیلے ممنون بابت امروز واقعا خوشحالم کردید شما دیگہ تشریف ببرید ما خودمون میریم.☺️ پسر چشم و دل پاکے بود ولے اونقدرام حزب اللهے نبود خیلے هم شلوغ و شر بود اما الان مظلوم شده بود. سرشو آورد بالا و گفت: _خواهش میکنم وظیفم بود ، ماشین هست میرسونمتون. _دیگہ مزاحمتون نمیشیم. _چہ مزاحمتے مسیرمہ ، خودم هم باهاتون کار دارم. _آخہ من با مریم کار دارم😁 _آها خب ایرادے نداره من اینجا ها کار دارم شما کارتون تموم شد بہ من زنگ بزنید بیام. بعد هم ازمون دور شد.🚶🏻‍♂ بہ نیمکتے کہ نزدیکمون بود اشاره کردم: _مریم بیا بریم اونجا بشینیم. خوب بگو ببینم قضیہ چیہ؟ _امم امم چطورے بگم؟ میدونے اسماء نمیخوام بهت دروغ بگم کہ. من وحید رو دوست دارم.😁 خندیدم و گفتم: _منظورت محسنیہ دیگہ؟ خب پس مبارکہ.😁👏🏻 _آره. اما یہ مشکلے هست این وسط. _چہ مشکلے؟🤔 _خانوادم.😕 _چطور؟اونا مخالفن؟ _اونا بہ نظر من احترام میزارن اما... _اما چے؟🤔 _اسماء پسر عموم هم خواستگارمہ. از بچگے دائم عموم داره میگہ کہ مریم و سامان مال همن، اما نہ من سامان رو میخوام نہ اون منو. روحرف عموم هم نمیشہ حرف زد.🤦🏻‍♀ _اینطورے کہ نمیشہ مریم یہ روز با پسر عموت دوتایے برید پیش عموت این حرفایے کہ زدے و بهش بگید. _نمیشہ _میشہ تو بہ خدا توکل کن☺️ _اوووم. اسماء یہ چیز دیگہ ام هست... _دیگہ چے؟ 🍓
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ _دیگہ چے؟ _بہ نظرت منو وحید بہ هم میخوریم؟ ظاهرمون شبیہ همہ؟ اعتقاداتمون؟ اون خیلے اعتقاداتش قویہ. _مریم اون تورو همینطورے کہ هستے انتخاب کرده، بعدشم تو مگہ اعتقاداتت چشہ؟ خیلیم خوبے🤗 مریم آهے کشید و سرشو انداخت پایین: _چے بگم😪 _هیچے نمیخواد بگے اگہ حرفات تموم شده بہ اون بنده خدا زنگ بزنم بیاد. _زنگ بزن. _حالا امروز چطورے باهم رفتید خرید؟ _واے بہ سختے اسماء از خوشحالے نمیدونست چیکار باید بکنہ از طرفے هم خجالت میکشید و سرش همش پایین بود. همہ چیم خودش حساب کرد😁 _اخے الهے. گوشے و برداشتم و بهش زنگ زدم. ۵ دیقہ بعد در حالے کہ سہ تا بستنے تو دستش بود اومد.🍦 _اے بابا چرا باز زحمت کشیدید؟ _قابل شمارو نداره آبجے مریم بلند شد و گفت: _خوب من دیگہ برم دیرم شده. محسنے در حالے کہ بستنے رو میداد بهش گفت: _ماهم داریم میریم اجازه بدید برسونیمتون.☺️ _اخہ زحمت میشہ. _چہ زحمتے آبجے شما هم پاشید برسونمتون. خندم گرفتہ بود. سرمو تکون دادم رفتیم سوار ماشین شدیم...🚗 مریم و اول رسوندیم. بعد از پیاده شدن مریم شروع کرد بہ حرف زدن... اولش یکم تتہ پتہ کرد: _امم چطوری بگم راستش یکم سخته... حرفشو قطع کردم: _خب بزارید من کمکتون کنم راجب مریم میخواید حرف بزنید؟😁 _اِ بلہ. از کجا فهمیدید؟ _خوب دیگہ... راحت باشید آقاے محسنے علے سپرده هواتونو داشتہ باشم. _دم علے آقا هم گرم. راستش آبجے، خانم سعادتے یا همون مریم خانوم بہ پیشنهاد ازدواج من جواب منفے دادن. دلیلشو نمیدونم میشہ شما ازشون بپرسید؟😕 _بلہ حتما. دیگہ چے؟ _دیگہ این کہ من کہ خواهر ندارم شما لطف کنید در حقم خواهرے کنید، من واقعا بہ ایشون علاقہ دارم. اگر هم تا حالا نرفتم جلو بخاطر کارهام بود.😞 خندیدم و گفتم: _باشہ چشم، هرکارے از دستم بر بیاد انجام میدم ان‌شاءالله کہ همہ چے درست میشہ...😁 _واقعا نمیدونم چطورے ازتون تشکر کنم😃 عروسیتون حتما جبران میکنم😉 _ممنون شما لطف دارید، بابت امروز بازم ممنون. هوا تقریبا تاریک شده بود، احساس خستگے میکردم بعد از مدتها رفتہ بودم بیرون. جعبہ ے کادو ها مخصوصا جعبہ ے بزرگ علے تو دستم سنگینے میکرد.🎁 با زحمت کلید رو از تو کیفم پیدا کردم و در و باز کردم.🔑 راهرو تاریک بود پله ها رو رفتم بالا و در خونہ رو باز کردم ، چراغ هاے خونہ هم خاموش بود. اولش نگران شدم اما بعدش گفتم حتما رفتن خونہ ے اردلان. کلید چراغو زدم.💡 با صداے اردلان از ترس جیغے زدم و جعبہ ها از دستم افتاد.🍂 وااااے یہ تولد دیگہ😟 همہ بودن حتے خانواده ے علے جمع شده بودن تا براے من تولد بگیرن _تولد تولد تولدت مبارک... 🍓
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ راستش اصلا خوشحال نبودم، اونا میخواستن در نبود علے خوشحالم کنن اما نمیدونستن با این کارشون نبود علے رو بیشتر احساس میکنم.😞 واے چقدر بد بود کہ علے تو اولین سال تولدم بعد از ازدواجمون پیشم نبود. اون شب نبودشو خیلے بیشتر احساس کردم.😢 دوست داشتم زودتر تولد تموم بشہ تا برم تو اتاقم وجعبہ ے کادوے علے و باز کنم. زمان خیلے دیر میگذشت. بالاخره بعد از بریدن کیک و باز کردن کادو ها ،خستگے رو بهونہ کردم و رفتم تو اتاقم. نفس راحتے کشیدم و لباسامو عوض کردم. پرده ے اتاقو کشیدم و روبروے نور ماه نشستم، چیزے تا ساعت ۱۰ نمونده بود. جعبہ رو با دقت و احتیاط گذاشتم جلوم. انگار داشتم جعبہ ے مهمات رو جابہ جا میکردم.😐 آروم درشو باز کردم بوے گل هاے یاس داخل جعبہ خورد تو صورتم.😍 آرامش خاصے بهم دست داد ناخداگاه لبخندے رو صورتم نشست.☺️ گل ها رو کنار زدم یہ جعبہ ے کوچیک تر هم داخل جعبہ بود.🎁 درشو باز کردم یہ زنجیر وپلاک طلا.✨ کہ پلاکش اسم خودم بود و روش با نگین هاے ریز زیادے تزئین شده بود. خیلے خوشگل بود.😍👌🏻 گردبند رو انداختم تو گردنم خیلے احساس خوبے داشتم.🙃 چند تا گل یاس از داخل جعبہ برداشتم کہ چشمم خورد بہ یہ کاغذ.📄 برش داشتم و بازش کردم. یہ نامہ بود. "یاهو" سلام اسماء عزیزم، منو ببخش کہ اولین سال تولدت پیشت نبودم قسمت این بود کہ نباشم، ولے بہ علے قول بده کہ ناراحت نباشے ،خیلے دوست دارم خانمم.❤️ مطمئن باش هر لحظہ بہ یادتم. مواظب خودت باش. "قربانت علے"❣ بغضم گرفت و اشکام جارے شد.😭 ساعت ۱۰ بود طبق معمول هرشب، بہ ماه خیره شده بودم و چهره ے علے رو واسہ خودم تجسم میکردم، اینکہ داره چیکار میکنہ و بہ چے فکر میکنہ ولے مطمئن بودم اونم داره بہ ماه نگاه میکنہ.🌙 انقدر خستہ بودم کہ تو همون حالت خوابم برد.😴 چند وقت گذشت، مشکل محسنے و مریم هم حل شد و خیلے زود باهم ازدواج کردند.💍 یک ماه از رفتن علے میگذشت .اردلان هم دوهفتہ اے بود کہ رفتہ بود. قرار بود بلافاصلہ بعد از برگشتن علے تدارکات عروسے رو بچینیم. دوره ے علے ۴۵ روزه بود. ۱۵ روز تا اومدنش مونده بود .خیلے خوشحال بودم براے همین افتادم دنبال کارهام و خریدن جهیزیہ.😃 دوست داشتم علے هم باشہ و تو انتخاب وسایل خونمون نظر بده. "خونمون" با گفتن این کلمہ یہ حس خوبے بهم دست میداد .حس مستقل شدن. حس تشکیل یہ زندگے واقعے باعلے.😍 اصلا هر چیزے کہ اسم علے همراهش بود رو با تمام وجودم دوست داشتم.😍 با ذوق و سلیقہ ے خاصے یہ سرے از وسایل روخریدم.🤩 از جلوے مزون هاے لباس عروس رد میشدم چند دقیقہ جلوش وایمیسادم نگاه میکردم. اما لباس عروسو دیگہ باید باعلے میگرفتم.🙃 اون ۱۵‌ روز خیلے دیر میگذشت.😢 واسہ دیدنش روز شمارے میکردم... 🍓
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ . واسہ دیدنش روز شمارے میکردم... هر روز کہ میگذشت ذوق و شوقم بیشتر میشد هم براے دیدن علے عزیزم هم براے عروسیمون.😍 احساس میکردم هیچ کسے تو دنیا عاشق تر از منو علے نیست اصلا عشق ما زمینے نبود. بہ قول علے خدا عشق ما رو از قبل تو آسمونا نوشتہ بود. همیشہ میگفت: _اسماء ما اون دنیا هم باهمیم من بهت قول میدم😍 همیشہ وقتے باهاش شوخے میکردم و میگفتم: _آهان یعنے تو از حورے هاے بهشتے میگذرے بخاطر من؟؟ از دستم ناراحت میشد و اخم میکرد. اخم کردناشم دوست داشتم.😍 واے کہ چقدر دلتنگش بودم.😢💔 با خودم میگفتم : ایندفعہ کہ بیاد دیگہ نمیزارم بره، من دیگہ طاقت دوریشو ندارم. چند وقتے کہ نبود، خیلے کسل و بے حوصلہ شده بودم دست و دلم بہ غذا نمیرفت کلے هم از درسام عقب افتاده بودم.😞 حالا کہ داشت میومد سرحال تر شده بودم .میدونستم کہ اگہ بیاد و بفهمہ از درسام عقب افتادم ناراحت میشہ. شروع کردم بہ درس خوندن و بہ خورد و خوراکم هم خیلے اهمیت میدادم. تو این مدت چند بار زنگ زد. یک هفتہ بہ اومدنش مونده بود .قسمم داده بود کہ بہ هیچ وجہ اخبار نگاه نکنم و شایعاتے رو کہ میگن هم باور نکنم. از دانشگاه برگشتم خونہ.🚶🏻‍♀ بدون اینکہ لباس هامو عوض کنم نشستم رو مبل کنار بابا. چادرمو در آوردم و بہ لبہ ے مبل آویزون کردم. بابا داشت اخبار نگاه میکرد.👀 بے توجہ بہ اخبار سرم رو بہ مبل تکیہ دادم و چشمامو بستم. خستگے رو تو تمام تنم احساس میکردم.😪 با شنیدن صداے مجرے اخبار چشمامو باز کردم: _تکفیرے هاے داعش در مرز حلب... یاد حرف علے افتادم و سعے کردم خودمو با چیز دیگہ اے سر گرم کنم. اما نمیشد کہ نمیشد. قلبم بہ تپش افتاده بود این اخبار لعنتے هم قصد تموم شدن نداشت. یہ سرے کلمات مثل محاصره و نیروهاے تکفیرے شنیدم اما درست متوجہ نشدم.😰 چادرمو برداشتم رفتم تو اتاق.🚶🏻‍♀ بہ علے قول داده بودم تا قبل از این کہ بیاد تصویر همون روزے کہ داشت میرفت، با همون لباس هاے نظامیش رو بکشم.🎨 این یہ هفتہ رو میتونستم با این کار خودمو مشغول کنم. هر روز علاوه بر بقیہ کارهام با ذوق و شوق تصویر علے رو هم میکشیدم. یک روز بہ اومدنش مونده بود. آخرین بارے کہ زنگ زد ۶ روز پیش بود. تاحالا سابقہ نداشت این همہ مدت ازش بے خبر بمونم.😞 نگران شده بودم اما سعے میکردم بهش فکر نکنم.😣 اتاقمو تمیز و مرتب کردم و با مریم رفتم خرید. دوست داشتم حالا کہ داره میاد با یہ لباس جدید بہ استقبالش برم.🤗 خریدام رو کردم و یہ دستہ ے بزرگ گل یاس خریدم.💐 وقتے رسیدم خونہ هوا تقریبا تاریک شده بود.🌃 🍓
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ وقتے رسیدم خونہ هوا تقریبا تاریک شده بود.🌃 گل ها رو گذاشتم داخل گلدون روے میزم. فضاے اتاق و بوے گل یاس برداشتہ بود. پنجره ے اتاقو باز کردم نسیم خنکے وارد اتاق شد و عطر گلها رو بیشتر تو فضا پخش کرد. یاد حرف علے موقع رفتن افتادم. گل یاس داخل کاسہ ے آب و بو کردو گفت: _اسماء بوے تورو میده.☺️ لبخند عمیقے روے لبام نشست.🙃 ساعت ۱۰ بود و دیدار آخر من با ماه و آخرین شب نبودن علے.🤩 روبروے پنجره نشستم. هوا ابرے بود هرچقدر تلاش کردم نتونستم ماه رو ببینم. با خودم گفتم: _عیبے نداره فردا کہ اومد بهش میگم. بارون نم نم شروع کرد بہ باریدن. نفس عمیقے کشیدم بوے خاک هایے کہ بارون خیسشون کرده بود استشمام کردم. پنجره رو بستم و رو تختم دراز کشیدم. تو این یک هفتہ هر شب خوابهاے آشفتہ میدیدم. نفس راحتے کشیدمو با خودم گفتم امشب دیگہ راحت میخوابم. تو فکر فردا و اومدن علے و اینکہ وقتے دیدمش میخوام چیکار کنم و چے بگم بودم کہ چشمام گرم شد و خوابم برد.😴 نزدیک اذان صبح با صداے جیغ بلندے از خواب بیدار شدم. تمام تنم عرق کرده بود و صورتم خیس خیس بود معلوم بود تو خواب گریہ کردم. نمیدونستم چہ خوابے دیدم ولے دائم اسم علے رو صدا میکردم. مامان و بابا با سرعت اومدن تو اتاق. مامان تکونم میداد و صدام میکرد. نمیتونستم جواب بدم. فقط اسم علے رو میبردم. بابا یہ لیوان آب آورد و مےپاشید رو صورتم. یکدفعہ بہ خودم اومدم. مامان از نگرانے رو صورتش قطرات اشک بود و بابا هم کلے عرق کرده بود.😥 ماماݧ دستم رو گرفت : _اسماء مادر باز هم خواب دیدی؟؟؟😢 سرمو بہ نشونہ ے تایید تکون دادم و نفس عمیقے کشیدم. صداے اذان تو خونہ پخش شد. بلند شدم آبے بہ دست و صورتم زدم و وضو گرفتم. بارون نم نم دیشب شدید شده بود و رعد و برق هم همراهش بود.⚡️ چادر نمازم رو سر کردم و نمازم و خوندم. بعد از نماز مثل علے تسبیحات حضرت زهرا رو با دست گفتم.📿 بارون همینطور شدید تر میشد و صداے رعد و برقم بیشتر.⚡️ دستمو بردم سمت گردنم و گردنبندے کہ علے برام گرفتہ بود گرفتم دستم و نگاهش کردم.👀 یکدفعہ بغضم گرفت و شروع کردم بہ گریہ کردن.😭 گوشیم زنگ خورد. اشکهامو پاک کردم و گوشیمو برداشتم. یعنے کے میتونست باشہ ایـݧ موقع صب؟؟؟ حتما علے😍 گوشے و سریع جواب دادم. 🍓
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ گوشے رو سریع جواب دادم. _الو؟؟ ‌_الو سلام بفرمایید. _سلام خوبے اسماء؟ اردلانم _اِ سلام داداش ممنونم شماخوبید؟؟ چرا صداتون گرفتہ؟😥 _هیچے یکم سرماخوردم. زنگ زدم بگم من با علے یکے دو ساعت دیگہ پرواز داریم بہ سمت تهران _اِ شما هم میاید؟ الان کجایید؟🤔 _آره ایندفعہ زودتر برمیگرم. الان دمشقیم. _علے خودش کجاست چرا زنگ نزد؟ _علے نمیتونہ حرف بزنہ. فعلا من باید برم. خدافظ. _مواظب خودتون باشید خدافظ.👋🏻 پوووفے کردم و گوشے رو انداختم رو تخت. بہ انگشتر عقیقے کہ اردلان برامون از سوریہ آورده بود نگاه کردم.💍 خیلے دوسش داشتم چون علے خیلے دوسش داشت. ساعت ۶ بود. یک ساعتے خوابیدم.😴 وقتے بیدار شدم صبحونمو خوردم و لباس هاے جدیدے رو کہ دیشب آماده کرده بودم و پوشیدم یکم بہ خودم رسیدم و روسریمو بہ سبک لبنانے بستم.🧕🏻 یکمے از عطر علے رو زدم و حلقم و تو دستم چرخوندم و از انگشتم در آوردم. پشتش رو کہ اسم خودم و علے و تاریخ عقدمون تو حرم رو نوشتہ بودیم نگاه کردم.👀 لبخندے زدم و بوسیدمش و دوباره دستم کردم. تصویرے رو کہ کشیده بودم رو لولہ کردم و با پاپیون بستمش.🎀 اردلان دوباره زنگ زد و گفت کہ بریم خونہ ے علے اینا میرن اونجا. گل هاے یاسو از تو گلدون برداشتم. چادرم رو سر کردم و تو آینہ نگاه کردم. الان علے منو میدید دستش و میذاشت رو قلبش و میگفت: _اسماء واے قلبم خندیدم و از اتاق خارج شدم.🚶🏻‍♀ مامان و بابا یک گوشہ نشستہ بودن و با اخم بہ تلوزیون نگاه میکردن. _اِ مامان شما آماده نیستین؟ الان اونا میرسن. مامان کہ حرفے نزد. بابا برگشت سمتم. لبخند تلخے زدو گفت: _تو برو دخترم ما هم میایم🙂 تعجب کردم: _چیزے شده بابا😳 _نہ دخترم یکم با مادرت بحثمون شده.🙂 ‌_باشہ من رفتم پس شما هم زود بیاید. مامان جان حالا دامادت هیچے پسرتم هستاااا. با سرعت پلہ ها رو رفتم پایین سوار ماشین شدم و حرکت کردم. 🚗 با سرعت خیلے زیاد رانندگے میکردم کہ سریع برسم خونہ ے علے اینا. بعد از یک ربع رسیدم. ماشین رو پارک کردم و دوییدم.🏃🏻‍♀ در خونہ باز بود. پس اومده بودن. یہ عالمہ کفش جلوے در بود.😟 زیر لب غر میزدم و وارد خونہ شدم: اینا دیگہ کین؟؟حتما دوستاشن دیگہ. اه دیر رسیدم‌. الان علے ناراحت میشه.😞 وارد خونہ شدم. همہ ے دوستاے علے بودن. با دیدن من همہ سکوت کردن. اردلان اومد جلو. ریشهاش بلند شده بود. چهرش خیلے خستہ بود. دوییدم سمتشو بغلش کردم. سرمو دور خونہ چرخوندم نہ علے بود نہ مامان باباش.😟 _داداش پس بقیہ کوشن؟علے کو؟😢 🍓
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ سرمو دور خونہ چرخوندم نہ علے بود نہ مامان باباش.😟 _داداش پس بقیہ کوشن؟ علے کو؟😢 چیزے نگفت و با دست بہ سمت بالا اشاره کرد. ‌_اتاقشہ‌؟🤔 _آره بدو بدو پلہ ها رو رفتم بالا🏃🏻‍♀ بہ این فکر میکردم کہ چقدر تغییر کرده؟ حتما ریشهاش بلند شده و صورتش مثل اردلان سوختہ. رسیدم بہ دم اتاقش. گلو زیر چادرم قایم کردم و در زدم. جواب نداد. یہ صداهایے شنیدم. درو باز کردم. پدر و مادر علے و فاطمہ خودشونو انداختہ بودن رو یہ جعبہ و گریہ میکردن.😭 فاطمہ با دیدن من اومد جلو بغلم کرد. حالم دست خودم نبود معنے این رفتاراشونو نمیفهمیدم. سرمو دور اتاق چرخوندم اما علے رو ندیدم.😟 فاطمہ رو از خودم جدا کردم و پرسیدم: _علے کو؟؟؟ علی؟؟؟ گریہ ے همہ شدت گرفت. رفتم جلوتر. بابا رضا از رو جعبہ بلند شد و نگاهم کرد. یک قسمت از جعبہ معلوم بود یہ نفر خوابیده بود توش.کم کم داشتم میفهمیدم چے شده.😢💔 خندیدم و چند قدم رفتم جلو گل از دستم افتاد.🥀 بابا رضا فاطمہ و مامان معصومہ رو بہ زور برد بیرون. مامان معصومہ کہ بلند شد علیمو دیدم. آروم خوابیده بود و اطرافش پر از گل یاس بود.🌷 کنارش نشستم و تکونش دادم: _علے؟؟ پاشو الان وقت خوابہ مگہ؟؟ میدونم خستہ اے عزیزم.🙂 اما پاشو یہ بار نگاهم کن دوباره بخواب. قول میدم تا خودت بیدار نشدے بیدارت نکنم. قول میدم. اِ علے پاشو دیگہ، قهر میکنما😢 چرا تو دهنت پنبہ گذاشتے؟؟ لبات چرا کبوده؟؟ مواظب خودت نبودے؟؟ تو مگہ بہ من قول ندادے مواظب خودت باشے؟؟😢 دستے بہ ریشهاش کشیدم: _نگاه کن چقد لاغر شدے. ریشاتم بلند شده. تو کہ هیچ وقت دوست نداشتے ریشات انقد بلند بشہ. عیبے نداره خودم برات کوتاهشون میکنم. تو فقط پاشو. بیا من دستاتو میگیرم کمکت میکنم.🙂 علے دستهات کو؟؟جاشون گذاشتے؟؟ عیبے نداره پاشو.😢 پیشونیشو بوسیدم و گفتم: _نگاه کن همیشہ تو پیشونے منو میبوسیدے حالا من بوسیدمش.🙂 علے چرا جوابمو نمیدے؟ قهرے باهام؟ بہ خدا وقتے نبودے کم گریہ کردم.😢 پاشو بریم خونہ ے ما ببین عکستو کشیدما. وسایل خونمونو هم خریدم. باید لباس عروسو باهم بگیریم پاشو همسر جان.🙃 اِ الان اشکام جارے میشہ ها. تو کہ دوست ندارے اشکامو ببینے؟😢 علے دارے نگرانم میکنیا پاشو دیگہ تو کہ انقد خوابت سنگین نبود.😣 کم کم بہ خودم اومد. چشمهام میسوخت و اشکام یواش یواش داشت جارے میشد.😭 _علے نکنہ...نکنہ زدے زیر قولت؟ رفتے پیش مصطفے؟😢 حالا دیگہ داد میزدم و اشک میریختم.😭 _علے؟ پاشو. قرارمون این نبود بے معرفت. تو بہ من قول دادے.😭 محکم چند بار زدم تو صورتم. نہ دارم خواب میبینم، هنوز از خواب بیدار نشدم. سرمو گذاشتم رو پاهاش: 🍓
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ سرمو گذاشتم رو پاهاش: _بے معرفت یادتہ قبل از اینکہ برے سرمو گذاشتم رو پاهات؟؟ یادتہ قول دادے برگردے؟؟ یادتہ گفتے تنهام...تنهام نمیرارے؟؟😭💔 من بدون تو چیکار کنم؟؟ چطورے طاقت بیارم؟؟ علے مگہ قول نداده بودے بعد عروسے بریم پابوس آقا؟؟ علے پاشو. من طاقت ندارم پاشو من نمیتونم بدون تو😭💔 کے بدنتو اینطورے زخمے کرده الهے من فدات بشم. چرا سرت شکستہ؟؟😭 پهلوت چرا خونیہ؟؟ دستاتو کے ازم گرفت؟؟ علے پاشو فقط یہ بار نگاهم کن.😢 بہ قولت عمل کردے برام گل یاس آوردے.🙂 علے رفتے؟؟ رفتے پیش خانوم زینب؟؟ نگفت چرا عروستو نیاوردے؟؟ عزیزم بہ آرزوت رسیدے رفتے پیش مصطفے؟؟😢 منو یادت نره. سلام منو بهشون برسون. شفاعت عروستو پیش خدا بکن.😢 بگو منو هم زود بیاره پیشت. بگو کہ چقد همو دوست داریم. بگو ما طاقت دورے از همو نداریم.😢💔 بگو همسرم خودش با دستهاے خودش راهیم کرد تا از حرم بے بے زینب دفاع کنم. بگو خودش ساکمو بست و پشت سرم آب ریخت کہ زود برگردم. بگو کہ زود برگشتے اما اینطورے جون تو بدنت نیست. تو بدن من هم نیست تو جون من بودے و رفتے.😭 اردلان با چند نفر دیگہ وارد اتاق شدن کہ علے رو ببرن.🚶🏻‍♂ _میبینے علے اومدن ببرنت. الانم میخوان ازم بگیرنت نمیزارن پیشت باشم. علے وقت خداحافظیہ.😢💔 بہ زور منو از رو تابوت جدا کردن. با چشمام رفتن علے از اتاق رو دنبال میکردم. صداے نفس هامو کہ بہ سختے میکشیدم میشنیدم. از جام بلند شدم و دوییدم سمت تابوت کہ همراهشون برم. دومین قدمو کہ برداشتم افتادم و از حال رفتم دیگہ چیزے نفهمیدم.😣 ~💖~✨~💖~✨~💖~ قرارمان به برگشتنت بود... به دوباره دیدنت...🌱 اما تو اکنون اینجا آرام گرفته ای...🥀 بی آنکه بدانے من هنوز چشم به راهم برای آمدنت...🙃💔 ~💖~✨~💖~✨~💖~ یک سال از رفتن علے من میگذره.🙂💔 حالا تموم زندگے من شده دوتا انگشتر، یہ قرآن کوچیک، سربند و بازو بند خونے همسرم.❣ همون چیزے کہ ازش میترسیدم.🙂 ولے من باهاشون زندگے میکنم و سہ روز در هفتہ میرم پیش همسرم و کلے باهاش حرف میزنم.🙃 حضورشو همیشہ احساس میکنم...👌🏻 خودش بهم داد خودشم ازم گرفت...❤️ ~💖~✨~💖~✨~💖~ من عاشق لبخندهایت بودم وحالا🙃 باخنده های زخمی‌ات دل میبری ازمن❣ عاشق ترینم! من کجا و حضرت زینب؟!🙂 حق داشتی اینقدر راحت بگذری ازمن💔 🍓