eitaa logo
. حَنیفـھ☁️ .
3.3هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
753 ویدیو
5 فایل
__ _ بھ‌توکل‌نام‌اَعظمـت🌿 . رسانہ‌فرهنگی‌/هنرۍحنیفھ . وَ بڪاوید ؛ 🐋| @Haniinfo * نشـرمُحتواهمراھِ‌حفظ‌نشـان‌واره ! بیمه‌شده‌ۍ‌حضـرت‌زهـراۜ . 🤍 .
مشاهده در ایتا
دانلود
𖣔𖣔𖣔𖣔𖣔𖣔 سلام رفیق🍑𖤈🧡 یه ڪاناله مذهبی و امام حسینی اوردم🌼👀 ①دنیاے بیوعه🍏⃟ ⃟🍃 ②ڪلی ادیت خفن که ساختہ ادمیناشھ⃟ ⃟💚 ③دخترونہ هاے خاص💛⃟ ⃟🤧 ④متنا و فیلم ها و عکس هاے ناب از ارباب😍⃟ ⃟❤️ ⑤ ایدھ نقاشے و سرگرمے⃟ ⃟💚 تازه ڪانال وقفه امام حسینہ🖤 و ڪپی ازش ڪاملا آزادھ☺️🍒 منتظرھ حضور گرمتون هستیم𖤇🍃 https://eitaa.com/joinchat/1384644730Cecd6f65dd2 𖣔𖣔𖣔𖣔𖣔𖣔
پایان تبادلات مذهبی حسینیون♥️🎬♥️ تا یڪ ساعت بعد تبادلات پست ممنوع〄💛🍃 بھترین ڪانال ھا رو با بھترین ویو ها داریم😌🌼🍃 پس به جذبہ بالاتون اطمینان داشتھ باشین😉🔖♥️ ولی اصلہ ماجرا بستھ بہ بنرھ خودتونہ🎬🌸 +۳۰ ڪانال ادمینم🌼💚 با آمار هاے بالا و پایین🧡🏷 جذباے خوبی داشتیم میتونید اینفو نگاھ ڪنید ⇊ https://eitaa.com/joinchat/707330175Cb353e67f34 آیدیم ⇊ @khademe_shohada_nokare_arbab
نمونه جذبم🔖🌼
امشب میخوام ناشناس ها رو جواب بدم🌸 و پارتِ 43 تا 50 رمانو بذارم✨
کانال ما مذهبیه دوست عزیز🌿 تا وقتی خدا پیوستن و عضو شدنو قرار داده ، چرا لف؟🌸
ببخشید👑خیلی کار داشتم اصلا وقت نمیکردم🌸 انشاءالله از شنبه پر انرژی شروع می کنیم✨
با احترام ورود جنس مذکر ممنوع🌻
نه لطفا🍃اجازه بدید گمنام بمونم☺️
برگردین؟؟ هیچ ادمی نمیاد کارای بدشو کامل رو کنه.. و شما هم از جمع آدم ها مستثنا نیستید.. آغوشی که.. _بسه.. کافیه. سکوت کرد و نگاهش را به راشا دوخت. راشا به سختی ایستاد. با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد گفت: متاسفم.. واسه خودم..که.. سکوت کرد و حرفش را نصفه گذاشت. لبخند غمگینی زد و به طرف در رفت: حرف حق جواب نداره... حرفاتون درست بود.. ولی رسمش نیست اشتباهات یه آدمی که پشیمونه رو به روش بیارید.. رسمش نیست که اینطور بی رحمانه صحبت کنید.. در حالی که از حال طرف مقابلتون بی خبرید.. در حالی که نمیدونین منِ راشا.. دارم چه عذاب وجدانی رو تحمل میکنم واسه خاطر کارایی که تو گذشتم کرد.. در را باز کرد: به هر حال.. من عذر میخوام .. اگر خاستگاری منو توهین به شخصیتتون میدونید.. حلالم کنید.. یاعلی.. بیرون رفت و جواب نگاه های منتظر جمع را اینگونه داد: شرمنده.. من حالم خوب نیست.. ببخشید. علی صدایش زد: راشا.. _میخوام تنها باشم علی.. ببخشید.. خدانگهدار.. نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد
_مامان... هدی کو ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ _ تو آشپزخونس.. داره ظرفا رو میشوره. به آشپزخانه رفت.. به کابینت کنار هدی تکیه زد. در سکوت نگاهش را به هدی دوخت.. سکوتش طولانی شد. آنقدر طولانی که هدی ظرف هارا شست.. دستهایش را خشک کرد و به اتاقش رفت. محمد هم دنبالش رفت.. حتی وقتی کتاب درسی اش را برداشت و روی تختش نشست. باز هم محمد کنارش بود.. اما هنوز ساکت بود و هیچ نمیگفت. کلافه از سکوت محمد کتابش را بست: حرفتو بزن.. کار نداری برو بیرون میخوام درس بخونم.. اینجوری نگام میکنی تمرکزمو از دست میدم. بالاخره دهن باز کرد: میدونی چه بلایی سر راشا اومده؟؟ سکوت هدی را که دید موبایلش را برداشت و شماره راشا را گرفت: مشترک مورد نظر خاموش میباشد. تماس را قطع کرد: میشنوی؟؟ خاموشه.. یک هفتس که خاموشه... یک هفتس که راشا گم شده.. نیست.. نمیدونم روز خاستگاری بهش چی گفتی.. ولی وقتی از اتاق اومد بیرون رنگش پریده بود. به زور دو کلمه گفت حالم خوب نیست ببخشید .. میخوام تنها باشم.. رفت و دیگه برنگشت.. یه هفتس با حامد و علی در به در دنبالشیم.. کل مشهدو زیر و رو کردیم.. حرم.. بهشت رضا.. بیمارستانا.. هرجا که فکرشو بکنی گشتیم.. ولی نیست.. آب شده رفته تو زمین. موبایلشم که میبینی.. خاموشه. _ خب.. اینارو چرا به من میگی؟؟ مگه تقصیر منه ؟؟ من... حقیقتو بهش گفتم. اون شجاعت روبرو شدن با حقیقتو نداشت.. اونه که داره از حقیقت فرار میکنه. _ نگا کن منو هدی.. سرش را بالا برد و به چشمان محمد زل زد. _ چرا با دلت لجبازی میکنی خواهر من ... هم من و مامان.. هم حامد و زنداداش میدونیم راشا رو دوست داری.. از نگاهت معلومه خودتم از جوابی که دادی راضی نیستی.. از چشمات معلومه که خودتم حرفایی که میزنی رو قبول نداری.. تا کی میخوای لجبازی کنی با قلبت؟؟ اون الان به خاطر تویه که نیست... نمی خوای کوتاه بیای؟؟ _ میترسم محمد.. می ترسم. _ از چی؟؟ _ از این میترسم که قبولش کنم.. عاشقش بشم.. وابستش بشم... ولی اون بر گرده به گذشتش.. ولم کنه و بره... اگه اینجوری بشه من نابود میشم. دارم دیوونه میشم همتون میگین اون خوبه. از روز خاستگاری مامان رفتارش یه جوری شده. حامد باهام حرف نمیزنه.. خودتم که دلخوری از نگاهت میباره. دیشب بابا اومد تو خوابم... فقط نگام کرد... هرچی بهش گفتم بابایی.. بابا جون.. فقط نگام کرد.. پشتشو کرد بهم..داشت میرفت.. التماسش کردم.. گفتم جون هدی نرو. چند قدم دیگه رفت.. ولی برگشت.. گفت به حرف قلبت گوش کن... گفتم میترسم.. گفت من ضمانتشو میکنم... برگشت و بازم داشت میرفت گفت دلشو شکستی.. درستش کن... بعدش رفت. به آغوش برادرش پناه برد و اشک ریخت.. _ هنوزم جوابت منفیه؟؟ ضمانت بابا رو قبول نداری؟؟ پاسخی نشنید: الو با توام.. ضمانت بابا رو قبول داری یا نداری؟؟ هنوزم میگی راشا بده؟؟ بابا تضمینش کرده ها. _ نمیدونم. لبخند زد: میدونی...خیلی خوبم میدونی.. نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد
درب اتاق را باز کرده و به راشا تعارف زد: بفرمایید... با اصرار زیاد حامد و محمد راضی شده بود راشا به خاستگاری اش بیاید.. حرف حساب برادرانش این بود که ندیده نه نگو.. اجازه بده راشا بیاید.. حرفهایش را بزند.. حرفهایت را بزن.. اگر مشکلت حل نشد جواب منفی ات را رسماً اعلام کن. روی تختش نشست و با سر پایین افتاده منتظر شد راشا شروع کند. چند دقیقه گذشت اما تنها صدای توی اتاق صدای نفس های عمیقی بود که راشا میکشید.. نفس کلافه ای کشید و شروع به صحبت کرد: نمیدونم میدونین یا نه.. ولی من همون روز اول که قضیه خاستگاری مطرح شد جواب منفیمو دادم... اگر الان شما اینجا هستید به اصرار حامد و محمدِ و برای رفع سوء تفاهم ها... پس اگر حرفی هست.. شروع کنید لطفا. _عرض کردین جوابتون منفی بوده.. آیا دلیل خاصی داشته؟؟ میتونم بپرسم چرا؟؟ سعی کرد بدون رودر وایسی حرفش را بزند: من شما رو درست نمیشناسم... ولی خب از روی مکالمت و حرفاتون با برادرام یه چیزایی از زندگیتون متوجه شدم.‌.. من خودم و شخصیتمو میشناسم... و میدونم که نمیتونم کنار کسی زندگی کنم که تربیتش غربی بوده... قطعا کسی که توی غرب بزرگ شده... رفتارش،افکارش،اخلاق و اعتقاداشم غربیه.. راشا حرفش را قطع کرد: بله.. فرمایش شما درست.. من توی یک کشور غربی بزرگ شدم... ولی پدر و مادرم مسلمون بودن... مگه توی آمریکا مسلمون نیست؟؟ درسته من گذشتم درست نبوده و برگه سیاه زیاد داره... اما این راشا که الان روبروی شما نشسته... صد و هشتاد درجه با اونی که قبلا بوده فرق داره. من.. اگر رفتارم.. اخلاقم و اعتقاداتم غربی بودِ.. بوده...الان درست شده.. و دیگه نیست. اخم کرد: به هر حال.. من از شما خوشم نمیاد. راشا اما لبخند زد: ولی من از شما خوشم میاد... شما جواب مثبت بدین.. قول میدم خوشبخت‌تون کنم... آدم عاشق این توانایی رو داره که طرف مقابلشو عاشق خودش کنه.. پوزخند زد: بله.. حرفتون درست.. ولی یادمه یه دختر خانمی بود.. چند هفته پیش‌... جلوی در خونتون.. گفت دوسِتون داره... گفت عاشقتونه... سوال پیش میاد.. شما که میگین آدم عاشق میتونه طرفشو عاشق خودش کنه.. چرا نمیرین همون دخترو بگیرید؟؟ اونم عاشقه.. پس این توانایی رو داره شما رو عاشق خودش کنه.. اخم کرد و نفس عمیقی کشید: هستی... خانم هستی غفوری. همون دختریه که شما در موردش صحبت میکنید. به گفته حامد... اون دختر بیماره.. و مشکل روحی روانی داره.. لبخند کجی زد و ادامه داد: بزارید از اول واستون تعریف کنم.. هستی دوستم بود.. یه دوست از جنس مونث... مث بقیه دوست دخترام. رابطم باهاش بد نبود.. یعنی خوب بود... میگفت دوسم داره.. محلش نمیدادم و ابراز علاقه هاشو نادیده میگرفتم.. پدر و مادرم که فوت کردن.. از دنیا و عالم بیزار بودم.. تو اون ایام هستی خیلی پاپیچم شد... ولی بعد چند وقت اومد و گفت میخواد بره خارج.. یادم نیست کدوم کشورو گفت.. نمیدونم چی شد که برگشت... اونشب تو مهمونی.. بعد یکسال اولین بار بود که دیدمش. هدی میان حرفش پرید: من نگفتم تعریف کنید از خودتون و اون دختر... گفتم اون حتما قادره شما رو عاشق خودش کنه.. البته طبق گفته خودتون. _منم هنوز حرفم تموم نشده.. اگر کمی صبر داشته باشین جواب سوالتونم میگیرید. بعد اون روز.. هستی مزاحمت های زیادی واسم ایجاد کرد... چه تلفنی.. چه توی خونه.. چه توی شرکت. یه روز که اومد در خونه.. رفتم تا تکلیفمو باهاش مشخص کنم.. بهش گفتم برو.. گفت دوست دارم... تو نمیدونی عشق چیه.. گفتم میدونم عشق چیه اما یه نفر دیگه رو دوست دارم. میدونین چی گفت؟؟ گفت من دیوونم.. دیوونه تو.. مجنونم.. گفت مواظب عشقت باش..من سابقه قتل دارم منتظر مرگ عشقت باش.. و رفت... _خب؟؟ اینا چه ربطی به من داره؟؟ _دقیقا جواب سوالتون همینجاست.. اون دختری که شما میگین میتونه منو عاشق و شیفته خودش کنه.. یه قاتله.. سابقه قتل داره.. اون مریضه.. بیماره.. بیماری روحی روانی داره. پوزخند روی لبش پررنگ شد: پس من.. یه دلیل دیگه پیدا کردم واسه جواب منفیم. یه آدم روانی.. که از قضا سابقه قتل هم داره.. منو تهدید به مرگ کرده. در ضمن.. حالا که بحث اون دختر شد... بهتره بگم جواب منفی دادنم یه دلیل دیگه هم داره. اونشب یادمه هستی خانوم داشت صحبت میکرد که شما با فریادتون حرفشو بریدین.. که البته حق داشتین... داشت چوب حراج میزد به آبروتون... معذرت میخوام که این حرفو میزنم.. چند ثانیه سکوت کرد.. سعی کرد نگاه نکند به اخم های درهم راشا: ولی من که توی کل عمرم به هیچ پسری.. غیر از برادرام البته.. رو ندادم.. که مبادا پررو بشن.. چرا باید درخواست خاستگاری کسی رو قبول کنم که تا پارسال قربون صدقه ی دخترای مردم میرفته؟؟ کسی که طبق گفته های اون خانم آغوشش روی دوست دختراش باز بوده..قطعا نمیتونه همسر خوبی واسه من بشه... از کجا معلوم که شما فیلتون یاد هندستون نکنه و بعد چند وقت نخواین به گذشتتون
به عکس روبرویش زل زد و برای بار صدم شماره راشا را گرفت: دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد. و باز هم همین جواب تکراری.... صدای اذان آمد. وضو گرفت و پس از خواندن اذان و اقامه قامت بست و الله اکبر گفت. رکعت دوم نماز بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد.. اما زنگ موبایل که از نماز مهمتر نبود.. بود؟؟ قطعا نه.. با آرامش نمازش را به پایان رساند.. تسبیحات حضرت زهرا را گفت و سپس موبایلش را برداشت: یک تماس بی پاسخ از راشا. چشمانش برق خوشحالی زد و شماره راشا را گرفت.. بر خلاف این هفت روز صدای بوق آمد. یک بوق... دو بوق... سه بوق... آنقدر بوق خورد تا قطع شد. نا امید نشد و باز هم تماس گرفت. سه بار.. چهار بار.. پنج بار...پشت هم تماس میگرفت و تنها پاسخش صدای نازکی بود که میگفت: مشترک مورد نظر پاسخگو نمیباشد.. لطفا بعدا تماس بگیرید. تماس های پشت همش بالاخره نتیجه داد و صدای گرفته ای از آن طرف خط گفت: سلام. داد کشید: سلام و درد... سلام و کوفت... خر.. الاغ... حِمار... دانکی... بی شعور... خندید: آرام باش برادرِ من.. نفس عمیق بکش. اوج عصبانیت علی همین بود.. انواع خر به زبان های مختلف.. و حال که بی شعور هم گفته بود یعنی خیلی بیشتر از خیلی عصبی است. _ خیلی خری راشا.. پاسخی نشنید: چرا حرف نمیزنی الاغ.. همرو کشتی از نگرانی... ردی.. خبری.. نامه ای.. بی خبر یهو رفتی گم و گور شدی که چی بشه...حالت خوبه؟؟ سالمی؟؟ سلامتی؟؟ الووو.. چرا جواب نمیدی.. زنده ای؟؟ _دِ آخه برادرِ من... رفیق من... مگه تو اجازه میدی من اعلام حضور کنم؟؟ _ راشا.. فقط بگو کجایی تا بیام کلتو بکنم تحویل داعِشِت بدم. راشا خندید: تحویل داعشت بدم؟؟ این چه ادبیاتیه آخه؟؟ _ یعنی دلم میخواد پیدات کنم انقد بزنمت که سیاه و کبود بشی..کجایی؟؟؟ _ پیدام کردی بزن. _ میگم کجایی؟؟ _یه جا زیر آسمون خدا.. _ راشا.. اعصاب ندارم.. تا پنج میشمرم.. گفتی کجایی دستت درد نکنه.. نگفتی قطع میکنم یه جوری گم و گور میشم تا عمر داری دنبالم بگردی.. پاسخی نشنید: یک... دو... سه... چهار... _ ........ء _ راشا پنج بگم واسه همیشه از زندگیت میرم بیرون... از من گفتن بود. پن... _ جمکرانم... قم. نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد
محمد نالید: نیست... حامد خمیازه ای کشید و نگاهی به ساعتش کرد: ساعت نزدیک یکه... بریم هتل فردا پیداش میکنیم... _ اصلا شاید رفته حرم.... شاید یه جا تخت خوابیده و خواب پادشاه هفتمو میبینه... اصلا کی گفته اینجاس؟؟؟ چرا انقد مطمئن میگی اینجاس.. علی کمی اطرافش را نگاه کرد: نه من مطمئنم همین جاس. ناگاه هیجان زده دستش را به سمتی گرفت: اون نیست؟؟؟ اونجا... اون گوشه. محمد و حامد رد دست علی را دنبال کردند و رسیدند به پسرکی که بیش از حد شبیه راشا بود...هنذرفری در گوشش گذاشته و نگاهش خیره به گنبد فیروزه ای بود. ****************************** خمیازه کشید و نگاه به گنبد فیروزه ای دوخت. با حال خراب پا به این مسجد گذاشته بود اما حال دلش آرام بود.. آرامِ آرام... غمگین بود از جواب منفی هدی... اما حال قلبش خوب بود... آقا قلب شکسته اش را ترمیم کرده بود... جوری که حتی یک ترک کوچک هم روی آن باقی نمانده بود... لبخند زد... هنذرفری اش را به موبایلش متصل کرد و دعای عهد را پلی کرد... در این هشت روز... آنقدر دعای عهد را گوش کرده بود که کلمه به کلمه ی آن را حفظ بود.. الهم رب النور العظیم.... و رب الکرسی الرفیع... مصمم بود برای گرفتن جواب مثبت از هدی... آمده بود وسعت قلبش را زیاد کند... تا هرچه شنید غمگین نشود... آمده بود وسعت قلبش را زیاد کند تا اگر باز هم توسط عشقش پس زده شد... نا امید نشود... غمگین نشود...و تلاش کند... آنقدر تلاش کند تا قلب هدی نرم شود و جواب مثبت بدهد.. غرق بود در دعا... که ناگاه موبایل از دستش کشیده شد... و هنذرفری از گوشش بیرون آمد. اخم کرد و خواست بایستد... که دستی پشت گردنش فرود آمد: آخ... نگاهش را بالا برد و رسید به.... حامد...علی... و محمد. گیج ایستاد و نگاهشان کرد: شما.. اینجا.. چیکار میکنین؟؟؟ چطوری پیدام کردین؟؟ علی خشمگین نگاهش کرد و با زانو لگد محکمی به شکمش زد.. خم شد: آیییییی.... حامد فرصت ناله کردن به او نداد و با نوک کفشش لگد نه چندان آرامی به ساق پایش زد... _ آخ.. نک... با فشرده شدن شانه اش زیر دست محمد حرف در دهانش ماسید: ایییییی... نک..ن... نکن...درد میگیره بی شعور. محمد شانه اش را رها کرد و علی ضربه ای به پس سرش زد: هشت روزه بی خبر گذاشتی رفتی.. حقته بزنیم تیکه پارت کنیم.. تا تو باشی دیگه ما رو تو نگرانی نزاری.. و باز شروع کردند به زدن... مردم دورشان جمع شده بودند و تماشایشان میکردند.. ناگاه فریاد کشید: اَه .. بسه دیگه... چرا وحشی بازی در میارین...ملت دارن نگامون میکنن... از مردم خجالت نمیکشین .. به جهنم... از امام زمان خجالت بکشین.. تو مسجد آقا جای کتک کاریه؟؟ جمع کنین خودتونو دیگه.. با فریاد های راشا.. جمعیت کمی... فقط کمی متفرق شدند.. علی کمی با اخم نگاهش کرد و یکهو او را در آغوش برادرانه اش غرق کرد: خاک تو سر بی شعورت کنن....چی ازت کم میشد یه خبری میدادی؟؟؟؟ کشته میشدی؟؟؟ از آغوش علی بیرون آمد و دستانش را در جیبش فرو کرد: بله کشته میشدم... نیاز داشتم به تنهایی... چرا اومدین دنبالم؟؟ حامد لبخند زد: اومدیم از صدف تنهایی و ناراحتی در بیاریمت.. تلخ لبخند زد: تا خودم نخوام نمیشه.. بی خود تلاش نکنین. محمد به راشا زل زد: آهان.. اونوقت خودت نمیخوای؟؟؟ _نه..نمیخوام. علی وارد بحث شد: مطمئنی خودت نمیخوای بیای بیرون؟؟ _بله.. مطمئنم. محمد چرخید و زل زد به گنبد فیروزه ای: حتی.. اگه نظر خواهرم عوض شده باشه.. برگشت و خیره نگاه متعجب راشا شد: و جوابش مثبت باشه...بازم میخوای تو صدف تنهاییت بمونی؟؟ پوزخند زد: خوشحالی من اونقدری مهم نیست که به خاطرش دروغ بگین. علی دستش را روی شانه راشا گذاشت: چرا باید دروغ بگیم؟؟ نگاهش را به حامد دوخت: یعنی دروغ نیست؟؟؟ محاله راست باشه. حامد تبسمی کرد و آرام لب زد: خیالت تخت.. راسته راسته. ناباور خندید: یعنی.. من باور کنم؟؟ مطمئن باشم؟؟ محمد چشمکی زد و پلک روی هم نهاد.. علی گفت: مطمئن باش.. قهقهه زد و تقریبا فریاد کشید: خدایا شکرت... چاکرتم امام زمان... محکم محمد را در آغوش گرفت.. بلند تر از قبل خندید: خدایا شکرت.. خدایا شکرت... نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد
یک هفته بود که میخندید... یک هفته بود که لبخند میزد... خوشحال بود.... خیلی خوشحال... و رسیدن به معشوق خوشحالی هم دارد...نه؟؟؟ لبخند زد و بی توجه به جمعیت با عشق به چشمان هدی زل زد.. همین چند دقیقه پیش بله را از بانویش گرفته بود... حس عجیبی داشت... اصلا حس میکرد در آسمانها سیر میکند... بدجور احساس شادی میکرد.. باورش نمیشد... بانویی که حال کنارش نشسته... بانویی که بله داده و محرمش شده...هدی است.. هدی خرّمی. دست هدی را در دست گرفت.. خم شد و در گوشش نجوا کرد: عاشقتم... هدی لبخند کجی زد: اِ... واقعا؟؟ ثابت کن. خندید... واقعی.. از ته دل: چگونه؟؟ واقعا چگونه باید عشقش را ثابت میکرد؟؟؟ میتوانست اثبات کند این را که عاشق هدی است؟؟؟ مگر عشق در نگاهش موج نمیزد؟؟ پس چرا هدی از او میخواست که عشقش را اثبات کند؟؟ غرق در افکارش بود که ناگاه محمد با اخم روبرویشان ظاهر شد: هوی... خجالت بکشین... جلو جمع جای دل و قلوه دادنه؟؟؟ _ حسود هرگز نیاسود آقا محمد... برو دنبال کارت واسه من و خانومم مزاحمت ایجاد نکن... حسودیت میشه برو زن بگیر.. محمد خندید: برو بابا... کی به من زن میده؟؟؟ اصلا زن بده... من به این خوشگلی.... خوشتیپی خوش اخلاقی... هیچکس در حد من نیستش... من سخت پسندم داداش.. سخت پسند. حرفهایش را زد... اما ندید.. ندید دخترکی.. کمی آنسوتر خیره اوست... ندید عشق در نگاه زیتون را... نمیدانست دخترکی انجاست که برایش پر پر میزند... چه کسی غیر از خدا از دلِ زیتون خبر داشت؟؟ چه کسی میدانست تا چه حد محمد را دوست دارد؟؟؟ نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد
سرش را به شیشه تکیه داد... قطره اشکی از چشمش چکید: نمیخوای بیدار شی راشا؟؟؟ دارم دیوونه میشم... دو ماهه خوابیدی...مگه نگفتی میمونم کنارت؟؟ این بود موندنت؟؟؟ تو که میخواستی بری چرا اومدی منو وابسته خودت کردی؟؟؟ دوماهه هرروز.. هرساعت...هردقیقه و هرثانیه باید بمیرم و زنده بشم از ترس رفتنت... از ترس اینکه بری و دیگه نیای... قلبم داره پر پر‌میشه... جون هدی بیدار شو... نگاهش را به راشا دوخت... نگاهش را به راشایی دوخت که اسیر تخت بیمارستان بود... اسیر دستگاه های عجیب و غریب بیمارستان... نگاهش را به او دوخت و به یاد آورد... به یاد آورد دوماه پیش را...: خوشحال بود... خیلی.... مانند راشا چشمانش برق میزد... بله را که داد... نگاهش که خیره سیاهی چشمان راشا شد... راشا که خندید... همان لحظه قلبش را باخت... و دلش را گره زد به دلِ راشا... آن لحظه... واقعا حق میداد به هستی که مجنون چشمان سیاه راشا شده باشد... آن لحظه بود که فهمید منظور هستی را از خنده های نفس گیر.... راشا واقعا خنده هایش نفس گیر بود... طوری که اگر میتوانست و خجالت مانعش نمیشد همان لحظه میگفت: فدای خنده هات...انشاءالله همیشه بخندی... اما نگفت.. نگفت و حسرت گفتن این جمله بر دلش ماند... بگذریم از تبریک های فامیل... از چرت و پرت های محمد... از ابراز علاقه های راشا... از برق چشمان علی... از بحث های محمد و راشا.... از صحبت های پدرانه حامد... از اشک های فاطمه خانم... حتی از قلب پر از درد هدی... که غم داشت... غم نبود پدر.... جای خالی پدرش در مراسم عقد بیش از اندازه احساس میشد.... اما بگذریم... از اینها که بگذریم.... میرسیم کمی آنسوتر... جلوی درب محضر... جایی نزدیک هستی و اسلحه در دستش... میرسیم به ان لحظه که هدی دست در دست راشا از محضر بیرون آمد... از محضر که خارج شدند... راشا خم شد و در گوشش گفت: خییلی دوست دارم... در این دو ساعت این چندمین بار بود که این کلمه را میگفت؟؟؟ درست همان لحظه... صدایی آمد.. صدایی که زیادی شبیه بود به صدای هستی: راشا... هرکی...غیرمن... که لبخندت مال اون باشه...مستحق مرگه. و صدای گلوله.... گلوله ای که میان بهت و تعجب به کتف هدی خورد... نگاه راشا خیره ی هستی بود.. دست هستی که برای بار دوم روی ماشه رفت.. قصدش را فهمید... در یک حرکت جوری هدی را در آغوش گرفت که سپرش باشد... و باز صدای گلوله... گلوله ای که مقصدش قلب هدی بود.... گلوله ای که قرار بود قلب هدی را بشکافد اما.. به مقصد نرسید... یعنی راشا نگذاشت به مقصد برسد... گلوله را به جان خرید تا عشقش آسیب نبیند... اشک ریخت و به یاد آورد پیکر غرق در خون راشا را... به یاد آورد دویدن علی را به سمت هستی... و هستی را که گفت: زندگی بدون راشا یعنی جهنم... وقتی راشا منو نمیخواد بمیرم بهتره... و باز... برای بار سوم... صدای گلوله آمد... و این بار... این هستی بود که روی زمین افتاد.. هستی بود که جای گلوله روی شقیقه اش ماند.. هستی بود که خودکشی کرد.. رفت... به جهنم رفت... نگاه های ترسیده و متعجب... صدای جیغ و همهمه... صدای آژیر پلیس .. صدای آمبولانس... و صدای جیغ های ممتد و پشت هم هدی... حال دوماه گذشته بود از روز عقدش.. دوماه گذشته بود از روزی که قرار بود بشود جز زیباترین های زندگی اش... اما شد بدترین روز عمرش.. نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد
حال همه خراب بود... علی... شب و روزش را در بیمارستان میگذراند.. محمد دیگر شیطنت نمیکرد.. هدی تنها اشک میریخت و با زور برادرانش دل میکند از عشقش... از راشا... شیرینی به دنیا آمدن فرزندِ حامد... با خبر کما رفتن راشا تلخ شد.. آری... در یک روز.. در روز عقد راشا و هدی... هستی خودکشی کرد... فرزند حامد و مبینا دنیا آمد... راشا به کما رفت... و هدی راهی اتاق عمل شد. ************************ جلوی ایینه ایستاد.. تنها بود.. در خانه قصر مانندِ راشا تنها بود... خیلی تنها... پیشنهاد ضحی برای رفتن به خانه اشان را قبول نکرد... نمیخواست زیتون اذیت شود.. هرچند زیاد در خانه نمی ماند و بیشتر در بیمارستان بود...اما... یک ساعت ماندن در خانه ای به این بزرگی... زجرآور است وقتی جای جای آن خاطره داری به رفیقت... رفیقی که حال در اغما است... وقتی به جمکران رفت تا خبر جواب مثبت هدی را به او بدهد... وقتی رفیقش با لبخند سر سفره عقد نشست.. وقتی از محضر بیرون آمدند... هیچکس فکر نمیکرد همچین اتفاقی بیفتد.. هیچکس به یاد تهدید هستی نبود.. گم شدن یکهویی هستی.... باعث شد فراموش کنند تهدید او را... غفلت کردند.. و حال پشیمان بودند که چرا از تهدید جدی هستی غافل شدند.. حالِ علی خراب تر از بقیه بود.. راشا تنها رفیقش نبود.. هم دانشگاهی اش بود... هم خانه اش بود.. هم دمش بود.. در یک کلام.. راشا تنها رفیقش نبود.. برادرش بود. و حال برادرش حالِ خوشی نداشت.. حال.. علی میترسید... میخواست خوشبین باشد.. میخواست فکر نکند به اینکه احتمال مرگ راشا خیلی زیاد است.. اما مگر میشد؟؟؟ مگر فکر و خیالِ نبودِ راشا رهایش میکرد؟؟ نیمه پر لیوان را میدید.. اما از خالی شدنش میترسید... از رفتن رفیقش... میترسید💔 نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد
رمانمون🌸😍
پیش به سوی گاندو👑🖐🏻
هدایت شده از 『حـَلـٓیڣؖ❥』
🖐️ ‼️ 💯👊 مدیران و ادمینهای عزیز گاندویی🖐️ این رو به یاد داشته باشید 💯 وظیفه ما سربازان دنیای مجازی✨ در این برهه خاص؛ پوشش اهداف گاندوئه‼️ ازتون خواهششششمندیم🖐️ همون قدر که به روز؛ استوری های بازیگران گاندو رو پوشش میدین و سکانسها رو نشر میدین🖐️ از اهداف گاندو غافل نشوید ‼️ حرف گاندو ین بود که یه سری سیاست ها در کشور ما داره ازبین میره .. و به ناحق.. حقوق مردم اونطوری که باید مطالبه نمیشه.. حرف گاندو این بود که ما ببینیم که نظامیان کشور ما چطور برای کشور تلاش و زحمت میکشن.. اما یه عده آدم کم عقل تمام مشکلات کشور رو میندازن گردن سپاه و ارتش و روحانیون و رهبری..... گاندو به ما ثابت کرد که همین الان هم اگر امنیت و آرامشی داریم به خاطر وجود رهبری و نظام و انقلاب
هدایت شده از ᴍᴏʜᴇʙ ∫ مٌـحِـب
بچه ها جان سلام یه نکته ای رو میخواستم عرض کنم تو همه ی کانال های گاندویی وقتی فال میزارن مینویسن دوستت دارم عاشقتم اما من این چیزا رو دوست ندارم و مطمئن باشید که این فال ها رو خودمم میگم و اگه راضی نیستید من نمیزارم عزیزانم من میخوام کانال رو جوری بچرخونم که ممبرای گل راضی باشن اگه راضی نیستید بگید تو ناشناس 😊🌹 حلال کنید دوستان🌷🌹 https://harfeto.timefriend.net/16269821276394
هدایت شده از "رمان‌پشت‌سنگرشهادت"
- ⚡️ ⬅️وقتی می‌خواهند برای من و تو جوک بگویند.. می گویند یک روز ”غضنفر”! در صورتی غضنفر یعنی ”شیر ، مرد با صلابت و قوی” و از قضا یکی از القاب حضرت علی علیه‌السلام است.. وقتی یک چیز از مــُــد افتاده به آن می گویند ”جــواد”! و جواد به معنای ”بخشنده و سخاوتمند” است.. و از قضا از القاب امام محمدتقی علیه‌السلام است.. از اسم ”بتول” برای مسخره کردن استفاده می‌کنند! در صورتی که بتول یعنی ”پارسا و پاکدامن” که به صورت خیلی اتفاقی از القاب حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها و حضرت مریم سلام‌الله‌علیها هم هست. در فیلم‌ها نام‌های ”تقی و نقی” را به هزل می‌آورند! و تقی یعنی ”با تقوا و پرهیزگار” و نقی به معنای ”پاک و پاکیزه” است.. و اتفاقا از القاب امام جواد علیه‌السلام و امام هادی علیه‌السلام است.. وقتی می‌خواهند بانوان نیروی انتظامی را مسخره کنند می‌گویند: ”فاطی کماندو”! که اسم حضرت فاطمه سلام‌الله‌علیها به سخره گرفته می‌شود.. و یا به جای نام مبارک حضرت ابوالفضل‌العباس علیه‌السلام می‌گویند: حرضت ابرفرض! وقتی می‌خواهند بگویند فلانی خودش را به آن راه زده می‌گویند: خودش را زده به کوچه علی چپ! و به کسی که زیاد حرف می‌زند می‌گویند: این حرفها برای فاطی تمبان نمی‌شود! خدا لعنت کند دشمنان اهل بیت را با این جملات اهانت بار که ترویح دادند و قبحش را برای مان آشکار نکردند.. حال این ما شیعیان و این ارادت ما به اهل بیت علیه‌السلام! در مبارزه با این فرهنگ غلط سهیم باشیم نگذاریم در طنزها و جوک هایشان از اسامی مقدس ائمه هدی علیه‌السلام استفاده کنند.. !!! لطفاً با هر تواني كه داريد منتشر كنيد !!! ‌ ♥️♥️♥️
بھ نام خدا 🦋
سلام سلام😁 چند روزی نبودم حلال کنید😄
همیشه می‌شود برای آزار رساندن به انسان ها توجیهی تراشید،ولی با انسان های حیوان باید همه جوره همدردی کرد
. حَنیفـھ☁️ .
همیشه می‌شود برای آزار رساندن به انسان ها توجیهی تراشید،ولی با انسان های حیوان باید همه جوره همدردی
کلکسیونر به عنوان اولین نمونه‌های رمان با ژانر هیجان روانشناختی مدرن، به عنوان رمان پرفروش بین‌المللی دست یافت که جان فاولز را به رده اول رمان‌نویس‌های معاصر تبدیل کرد. این رمان کلاسیک که به‌صورت چند‌لایه نوشته شده است دارای دو راوی می‌باشد که هر یک دیدگاه خود را از ماجرایی که بینشان در جریان است بیان می‌کنند. كلكسيونر، يكي از اولين نمونه‌هاي ژانري است كه امروزه از آن به اسم تريلر روانشناسانه ياد مي‌كنيم. فيلم‌هاي جوكر، سايكو، جزيره‌ي شاتر، قوي سياه و سكوت بره‌ها از همين ژانر محسوب مي‌شوند. فردريك يك كلكسيونر است؛ گونه‌هاي مختلف پروانه را جمع مي‌كند. عاشق دختري‌ست به نام ميراندا؛ دختري زيبا و باهوش از طبقه‌ي بالا كه هنر مي‌خواند. فردريك كه بعد از رسيدن به ثروت همه‌چيز دارد جز ميراندا، تصميم مي‌گيرد ميراندا را در مقام بلندپروازانه‌ترين شكارش به دام بياندازد. او را در كلبه‌اي قديمي نگه مي‌دارد تا عاشقش شود. «كلكسيونر» قصه‌ي یک عشق بيمارگون است.
جوان، متعجب پرسید: «بزرگ‌ترین فریب دنیا دیگر چیست؟» "این‌که در یک لحظه از حیات خود، مالکیت و فرمان زندگی را از دست می‌دهیم و تصور می‌کنیم سرنوشت بر زندگی مسلط شده است، همین نکته، بزرگ‌ترین فریب دنیاست"
کیمیاگر روایت‌گر قصۀ پسر جوانی به نام سانتیاگو است که زادگاهش را رها و به شمال آفریقا می‌رود تا در نزدیکی اهرام مصر گنجی مدفون شده را پیدا کند... سانتیاگو نمادی از تمامی انسان‌هایی هست  که می‌خوان برای رسیدن به اهدافشون  تلاش کنند، هرچند دیگران اون رو یک رویای محال بدونند بنظر من هدف اصلی نویسنده این بوده که به مخاطبانش بفهمونه اگر توی زندگی هدفی دارند هیچ وقت اون رو غیر قابل دسترس ندونند و براش تلاش کنند ، این کتاب همیشه جزو اولین کتاب هایی بوده که به بقیه پیشنهاد خوندنش رو دادم و خودم میتونم برای چندمین بار بخونمش بدون اینکه برام تکراری باشه.
دݪ پࢪ زخمـ زمیݩـ🌏🌿 گفٺھ ڪسے مۍ آێــد . .👀🌥️ زدھ فڕیــاد ڪھ🗣️♥️ فࢪیاد ڕسے مۍ آێــد . .🥺🌈