eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
593 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مآهدُخت🍃
بسم الله … متاسفانه چند وقتی هست یه کار رواج پیدا کرده بین ادمین‌های کانال‌ها به اسم ! اصلا تبادل ادمینی چی هست ؟! و اما این کار عجیب غریب(تبادل ادمینی) اینجوری هست که ادمین‌ها یکدیگر رو تو کانال خودشون ادمین میکنند و میرن پیوی اعضای اون کانال بهشون درخواست میدن که عضو کانال ما بشید و این حرفا ! و اما ادمین محترم کانال : وقتی یه‌ نفر عضو کانال شما میشه بهتون اعتماد کرده … اما شما خیلی راحت پیوی اون فرد رو در اختیار دیگران قرار میدید ! از بحث دینیش بگذریم واقعا کار درستی نیست؛ باعث مزاحمت دیگران میشه ! + پس تبادل شبانه، ویو، ساعتی رو برای چی گذاشتن ! و اما این کار از نظر دین : (از یک حاج آقا سوال شده!) نظر حاج آقا: سلام چون اعضای کانال به اون ادمین اطمینان کردند و عضو اون کانال شدند و ادمین نباید از دسترسی به پی وی اون افراد، در امانتداری خیانت کنه. نتیجه: حق الناس است به خاطر عدم امانتداری!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«فَابكِ‌عَلَی‌الحُسَین» 𝑴𝒐𝒅𝒂𝒇𝒂_𝑬𝒔𝒉𝒈𝒉
- حتے اگہ‌ یہ درصد احتمال بدی ڪہ یہ نفر یہ روزۍ برگردھ و توبہ ڪنہ، حـق‌ ندارۍ راجع‌بهش‌ قضاوت‌ ڪنے..! 🍃›
حسین جان💔 میشود...
هدایت شده از حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
اعمال قبل از خواب
بریم واسه پارت جدید✨ لطفا قبل از خوندن پارت، ۱۰ صلوات برای سلامتی سربازان گمنام آقا امام‌زمان‌«عج» و سلامتی و ظهور مولامون، حضرت‌ولیعصر‌«عج» بفرستین🙃
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" بعد از اذان مغرب رفتم سر خاک امیر، سنگ‌قبرش رو با گلاب شستم و شاخه‌گل‌هایی که گرفته بودم رو روش چیدم. لبخندی تلخ زدم و دستی روی اسمش کشیدم. + سلام امیرخان، احوال شما؟ بدونِ ما خوش می‌گذره؟ نفسم رو پر صدا بیرون دادم، چقدر دلم تنگ شده بود براش! ناخودآگاه بغض کردم. + دلم لَک زده واسه‌ات پسر... تو رو به همون خدایی که تو رو خرید، شفاعت منم بکن امیر.. دمت گرم رفیقِ بامرام! بوسه‌ای روی سنگ‌قبر کاشتم و بعد از کمی قرآن خوندن برگشتم خونه.. کلید انداختم و در رو باز کردم، موتور رو بردم داخل.. عزیز و عطیه روی تخت نشسته بودن و هدیه‌زهرا هم بغل مامانش بود، با صدای بستن در چرخیدن سمتم.. لبخند به لب گفتم: سلاااام بر اهلِ خانه! عزیز با مهربونی جوابم رو داد و عطیه با نگاهی به هدیه‌زهرا صداش رو بچگونه کرد و گفت: سلام بابا‌محمد! از پله‌ها پایین رفتم، زهرا رو با احتیاط از عطیه گرفتم و آروم بغلش کردم. خداروشکر تبش پایین‌تر اومده بود و سرحال‌تر شده بود. عزیز بلند شد و گفت: من میرم یه سر به غذا بزنم، شما هم حرفاتون تموم شد زود بیاید داخل! هوا سرده... هر دو چشم گفتیم و عزیز رفت توی اتاق، رو کردم به عطیه و پرسیدم: مامان دخترم چطوره؟ - عااالی، باباش چطوره؟ + شما عالی باشی، صددرصد ایشونم عالیه! خندهٔ ریزی کرد، بوسه‌ای روی پیشونیِ هدیه‌زهرا کاشتم و گفتم: دخترِبابا چطوره؟ خندید، درست مثل عطیه! آخ که چقدر خنده‌هاشون رو دوست داشتم. این‌بار لپش رو بوسیدم و کنار گوشش لب زدم: قربونت برم من، شیرین‌عسلِ بابا! به خواست عطیه و بخاطر سردی هوا، رفتیم داخل.. عزیز داشت غذا رو می‌کشید، عطیه مشغول چیدن سفره شد. نشستم و به پشتی تکیه دادم، زهرا رو توی آغوشم جابه‌جا کردم و صورتش رو نوازش کردم. با لبخند گفتم: خیلی دوست دارم خوشگلِ‌من! لبخندی روی لبای کوچولوش نشست. چشماش، خندیدنش، همه‌چیزش رو عاشقانه دوست داشتم. درست مثل مادرش! لبخندش که پررنگ‌تر شد، دوباره پیشونیش رو بوسیدم. + فدای خنده‌هات دخترم... - محمد‌جان بسه دیگه، چقدر باهاش بازی می‌کنی؟ خسته شدی. بعدم انقدر بوسش می‌کنی جوش می‌زنه! همون‌طور که زهرا رو روی تشکش می‌ذاشتم گفتم: اولاً من تا جایی که بتونم با دخترم بازی می‌کنم، دوماً خسته نیستم. شما رو که می‌بینم، خستگیم در میره! سوماً دخترم چه باجوش چه بی‌جوش عزیزِدلِ باباشه.. عزیز دیس برنج رو روی میز گذاشت و به جای عطیه جواب داد: خیلی‌خب، حالا فعلا بیا بشین غذاتو بخور! با دخترتم بازی می‌کنی آقامحمد.. چشمِ کشداری گفتم و کنارشون نشستم. بعد از شام، عطیه زهرا رو خوابوند. عزیز کنارش موند و من و عطیه هم رفتیم بیرون تا یه دوری بزنیم. کمی که دور شدیم گفتم: خب... چه خبر عطیه‌خانم؟ - سلامتی... شما چه خبر؟ خیلی ناگهانی یه حسی درونم گفت باید باهاش صحبت کنم! از بعد از شهادت امیر هر روز به رفتن فکر می‌کردم و تنها نگرانیم خانواده‌ام، و به خصوص عطیه بود. نفس عمیقی کشیدم. + خب راستش... می‌خوام باهات حرف بزنم! با نگرانی نگاهم کرد و پرسید: چیزی شده؟ سریع گفتم: نه نه، نگران نباش... ماشین رو کنار خیابون پارک کردم، رو بهش گفتم: می‌دونی که من مقدمه‌چینی بلد نیستم! می‌خوام... اگه یه روزی به هر دلیلی نبودم، مراقب خودت و عزیز و هدیه‌زهرامون باشی! به سختی لبخند زدم و ادامه دادم: می‌دونم که می‌تونی، و مطمئنم زهرا رو اون‌قدری خوب بزرگ می‌کنی که جای خالی پدر رو حس نکنه! چندلحظه چیزی نگفت و فقط خیره به چشمام نگاه کرد، بعد هم سرش رو پایین انداخت و با صدای پر بغضش لب زد: بدونِ تو... نمی‌تونم! سرش رو چرخوند طرف مخالفم تا گریه‌اش رو نبینم. اشکاش حالم رو خراب می‌کرد. + عطیه نکن اینجوری، فدات بشم من! - خدا..نکنه... صداش می‌لرزید، از دست خودم عصبی شدم که ناراحتش کردم. + عطیه به جون خودت که می‌دونی چقدر برام عزیزی، دلم نمی‌خواد حالت بد بشه. فقط می‌خوام خیالم از بابت‌تون راحت باشه! تو که می‌شناسی منو... اشکاش رو پاک کرد و رو بهم با لبخند محوی گفت: اون‌قدری خوب می‌شناسمت که دلیل حرفای الانت رو بدونم. اصلا اگه نمی‌شناختمت باهات ازدواج نمی‌کردم که کار به اینجاها بکشه! وقتی بهت بله رو گفتم، تو رو با تمام وجودم دوست داشتم... و هنوزم دارم. نفسی گرفت و همون‌طور که به رو‌به‌رو نگاه می‌کرد ادامه داد: یادمه روز خواستگاری بهم گفتی شغلِ من، یعنی بازی با مرگ! گفتی اگه تو رو می‌خوام، باید شغلتم بخوام. گفتی بعد از خدا، عشق اولت این مملکت و مردمشه و راهی که انتخاب کردی. گفتی دردِ مردم، دردِ توعه و آبروی کشور آبروی تو...