حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان😱🔥 #قسمت_پانزدهم آخری بهم پیامک داد با این مضمون: "خانم شیطونک..زور الکی نزن چون یک جن
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_شانزدهم
امروز روز عاشورا بود...
چشم که باز کردم خودم رو روی تخت با بولیز قرمز رنگم دیدم!
مطمئنم دیشب تو خواب شیطان درونم تن من رو به حرکت در آورده ولباس قرمزم رو پوشیدم!
قبل از رفتن به بیرون اتاقم رفتم سراغ کمد لباس..
بولیز مشکی رو برداشتم تا بپوشم...
هر کاری میکردم بولیز قرمزه درنمی اومد!
انگار به بدنم چسبونده باشندش!
با اراده ای قوی گفتم:
"کور خوندی ابلیس!اگر شده پاره اش کنم درش میارم..!"
آستینش رو درآوردم دوباره کشیده شد تنم!
دکمه هاش که انگار قفل شده بود!
عصبی شدم و گفتم:
"اماده باش من ازت نمیترسم!نیروی من که اشرف مخلوقات هستم از توی رانده شده ی درگاه خدا بیشتره...!"
بلند بلند خوندم:
(اعوذ و بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
یاصاحب الزمان ادرکنی و لا تهلکنی...
یاصاحب الزمان ادرکنی و لا تهلکنی...
یاصاحب الزمان...!"
هر چی این ذکر رو تکرار میکردم اختیار خودم بیشتر دستم می اومد تا اینکه به راحتی لباسم رو با لباس مشکی عوض کردم!
دیروز بابا و مامان به خاطر من عزاداری نرفته بودند اما امروز میخواستم به هر طریقی شده بفرستمشون عزاداری..
میدونستم خودم روز سختی در پیش دارم و از طرفی پدر و مادرم نذر داشتن!
اخه وجود من رو از لطف ارباب میدونستند!
نذر داشتن تا با پای برهنه برای غم حسین(ع) در هیأت سینه بزنند و پدرم به یاد سقای دشت کربلا به تشنگان آب بده!
پس باید میرفتن...
خودم نذر کردم که امروز قطره ای اب ننوشم و دست به دامان حسین(ع)در خانه ی خدا رو بزنم...!
و عجب روزی بود!
چیزهایی دیدم که هر صحنه اش برای مرگ کسی کافی بود اما من با مدد خداوند تحملش کردم....!
مامان و بابا رو به زور راهی هیأت کردم..
خودم رفتم طرف دستشویی تا وضو بگیرم..
نگاهم افتاد تو آیینه..
احساس کردم کسی زل زده بهم!
خیلی بی توجه شیر آب رو باز کردم..
منتها دستم به اختیار خودم نبود هی میخورد به آیینه..به دیوار و...
دوباره شروع کردم:
"اعوذ و بالله من شیطان الرجیم...
اعوذ و بالله من الشیطان الرجیم و...!"
به هر بدبختی بود دست و صورت و آرنج هام رو اب ریختم و وضوگرفتم..
وقتی میخواستم پاهام رو مسح کنم تا خم شدم یکی از پشت سر کله ام رو کوبید به سنگ روشویی!
درد وحشتناکی تو سرم پیچید اما از پا نیانداختم..
با هر سختی که بود وضو گرفتم و شاید بشه گفت این سخت ترین و شیرین ترین وضویی بود که در عمرم گرفته بودم!
سخت بود به خاطر اینکه نیرویی نمی گذاشت وضو بگیرم و شیرین بود به خاطر اینکه اراده ی من بر اراده ی شیاطین پیروز شده بود..!
سجاده رو پهن کردم ..
چادر نمازم رو انداختم سرم..
سجاده از زیر پام کشیده شد و با سرخوردم به زمین.....!
نتونستم به نماز بایستم...
نشستم به ذکر گفتن..
دوباره صدای مردی از حلقومم بیرون می اومد و این بار فحش های رکیکی از دهانم خارج میشد...!
به شدت گلوم خشک شده بود...
بی اختیار به سمت اشپزخانه رفتم و لیوان ابی پر کردم تا بخورم..
یک آن یادم افتاد نذر دارم آب نخورم!
هرچی خواستم لیوان رو بزارم رو ظرفشویی نمیتونستم!
لیوان چسبیده بود به دهنم!
انگار شخصی به زور میخواست آب رو به خوردم بده!
در اثر تکانهای بیش از اندازه ی دستم لیوان روی سرامیک های اشپزخانه افتاد و شکست..
ناگهان نیرویی به عقب هلم داد!
پام رفت رو خورده شیشه های لیوان و زخم شد و خون بود که میریخت کف اشپزخونه!
دست کردم یه قران کوچک رو اپن بود برداشتم.. چسلوندم به خودم...
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
_مهرنیا
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان😱🔥 #قسمت_شانزدهم امروز روز عاشورا بود... چشم که باز کردم خودم رو روی تخت با بولیز قرمز
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_هفدهم
لنگ لنگان در کابینت داروها رو باز کردم و چند تا چسب برداشتم...
نشستم کف اشپزخونه و مشغول چسب زدن به پاهام شدم....
یک دفعه..
دیدم....
همینجور که چسب دوم رو روی زخم میزدم و پیش خودم(یاصاحب الزمان الغوث و الامان)رو میگفتم..
احساس کردم یه چیزی داخل بدنم از پاهام داره میاد بالا!
همینجور اومد و اومد و اومد و یکباره یه دود غلیظ و سیاه رنگ همراه با بازدمم که الان تند شده بود بیرون اومد...!
دوده در مقابل چشمای من تبدیل شد به آدم کریه المنظری که ناخنهای بلندی داشت..
پاهاش مثل سم بود و یک دم هم پشتش داشت...!
واااای خدای من..
این ابلیس داخل تن من لونه کرده بود؟!
خوشحال شدم از اینکه بالاخره از تنم بیرون کشیدمش...
جن یک نگاهی به من کرد و یک نگاه به خونهای کف اشپزخانه و شروع به لیسیدن خونها کرد!
حالا میفهمیدم که هیچ ترسی از این ابلیسک ندارم!
مگه من انسان اشرف مخلوقات نیستم؟!
مگه خدا برای نجات من قران و پیغمبر و دوازده نور پاک بر زمین فرو نفرستاده؟!
پس من قوی تر از این اهریمن هستم!
تا نخوام نمیتونه آسیبی به من بزنه...
آروم و بی تفاوت از کنارش رد شدم...
دید دارم میرم تو اتاق به دنبالم اومد...
دیگه همه چی دست خودم بود!
به اختیار خودم با خیال راحت به نماز مستحبی ایستادم...
وای چه آرامشی داشتم..!
اونم گوشه ی اتاق ایستاده بود خیره به من..
حرف های بسیار رکیکی از دهنش خارج میکرد...
بی توجه بهش ادامه دادم...
نمازم که تموم شد متوسل شدم به ارباب...
برای دل خودم روضه میخوندم و گریه میکردم و اونم با صدای بلند و بلندتر فحش میداد..!
اما انگار میترسید بهم نزدیک بشه..!
عزاداریم بهم چسبید..
از اتاق رفتم بیرون اما همچنان قرآن دستم بود..
اونم مثل سایه پشت سرم میومد..
رفتم اشپزخونه تا یک نهار ساده برا بابا و مامان درست کنم...
یکدفعه ایفون رو زدن...
یعنی کی میتونست باشه؟!
بابا و مامان کلید داشتن!
کسی هم قرار نبود بیاد..!
ایفونمون تصویری بود...
تا چشم به تصویر پشت آیفون افتاد بدنم شل شد...
خدای من....!
دو نفر تو مانیتور ایفون یک تن بی سر رو نشونم دادند بعدش جسد رو انداختن و سرخونین پدرم رو بالا آوردن!
از ته سرم جیغ میکشیدم...
حال خودم رو نمیفهمیدم..
نگاه کردم گوشه ی هال.!
اون جن خبیث با صدای بلند بهم میخندید...
دوباره ایفون..دوباره سر خونین بابام...
جلو در از هال رفتم و دیگه چیزی نفهمیدم...!
نمیدونم چه مدت گذشته بود که با صدای گریه ی مامان که اب رو صورتم میریخت چشام رو باز کردم..!
درکی از زمان و مکان نداشتم...
مامان چرا سیاه پوشیده؟!
یکدفعه چهره ی خونین بابام اومد پیش نظرم..
بدنم به رعشه افتاد...
نکنه بابام رو کشتن؟!
تا شروع کردم به لرزیدن مامان صدا زد:
"محسن زود بیا اب قند رو بیار داره میلرزه!"
بابا با لیوان اب قند از اشپزخونه امد بیرون...
خیالم راحت شد که زنده است!
اومدم بگم من خوبم چیزیم نیست...
اما هر چی کردم نتونستم حرفی بزنم!
انگار که قدرت تکلم رو ازم گرفتن...
مادرم گریه میکرد و -یاحسین- میگفت..
به یکباره از گوشه ی اتاق صدای فحش شنیدم..
بازم اون شیطان خبیث رو به مادرم فحشش میداد!
دیگه طاقت نیاوردم...
حمله کردم به طرفش میخواستم دهنش رو خورد کنم!
رسیدم بهش زدم زدم...
مامان و بابا به خیالشون من دیوونه شدم!
اخه اونا جن رو نمیدیدن!
محکم گرفتنم و بردن تواتاقم به تخت بستنم...!
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
_مهرنیا
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_هجدهم
بابا هی گریه میکرد و می گفت:
"دختر باهوشم...دختر نابغه ام...دختر نخبه ام..
مگه تو نبودی که تو کنکور رتبه ی تک رقمی آوردی؟!
مگه تو همونی نیستی که تو هوش سر آمد همه ی بچه های تیزهوش بودی؟!
اخه چه کار باهات کردن؟!
خدا ازشون نگذره که با جوونای مردم این کار می کنن...!"
هی گریه کرد و مویه...
مثل اینکه زنگ زده بودن اقای موسوی حضوری بیاد ببینتم..!
یک قرص خواب دادنم بدون کلامی خوابیدم...
شب شده بود...
مثل اینکه بابا رفته بود دنبال اقای موسوی!
مامان برام سوپ آورد و چون دستام بسته بود خودش دهنم کرد..
حق بهشون میدادم!
اخه با این رفتار چند روزه ام فکر میکردن من دیوونه شدم..!
سوپ رو که داد صدای یاالله یاالله بابا اومد!
مثل اینکه اقای موسوی اومده بود...
مامان روسریم رو درست کرد و خودشم چادر به سر رفت تو هال..
چند دقیقه بعد اقای موسوی داخل شد...
مثل ادم های لال سرم رو به نشانه ی سلام تکون دادم...
اونم جواب داد.
مثل اینکه بابا تو راه تمام اتفاقی رو که افتاده بود براش تعریف کرده بود!
رو کرد به بابا و مامان و گفت:
"اگر مشکلی نیست شما بفرمایید بیرون من باید تنها با دختر خانمتون صحبت کنم.!"
بابا و مامان بی هیچ حرفی رفتن بیرون..
اقای موسوی نشست رو صندلی روبرویم و گفت:
"میدونم نمیتونی صحبت کنی..آیا حرف های منو میفهمی؟!"
سرم رو تکون دادم یعنی بله!
موسوی:
"خوبه..ببین دخترم از وقتی پام رو تو این اتاق گذاشتم یه جور سنگینی و گرما حس میکنم!
کسی داخل اتاق هست؟!"
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
_مهرنیا
پسرِ ارشدِ شیرِ جمل انداز منم، قاسم ابن الحسنم.
آمدم گردنِ یلهایِ عرب را بزنم، قاسم ابن الحسنم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من نزدم،اقام زد!!!!
خاطره زیبای مهدی رسولی درباره عملیات کربلای۵
#محرم
ای مرگ احلی من عسل در باور تو
بنگر عمو گریان نشسته در بر تو
[ یا قاسم ابن الحسن ]
السلامعليالحسين
وعليعليأبنالحسين
وعليأولاالحسين
وعلياصحابالحسين✨
#امام_حسین_من♥️
چهآببرسانی،چهتشنهبرگردی
چهبادستبری،چهدستجابزاری
فتحمیکنیتمامدلهارا(:🤍
.
#محرم
#امام_حسین
#حضرت_عباس
❥@Modafa_Eshgh
Amo Abbas
7.02M
عموعباس بیتو قلبِ حرم میگیره🥺
عموعباس بیتو بابا تنها میمیره🥀
#سید_مجید_بنیفاطمه
#آمال
آقاےاباعبدالله . . .
میشہماروبکوبےازنوبسازے؟!
ماخیلےدربوداغونیم،
اینجورےبہدردآقاموننمیخوریم:)💔!
#محرم | #امام_حسین
هدایت شده از حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
و دعای نماز شب
اگه بیدارم نشدی بازم پیش خدا جایزه داری...
داخل عکس رو بخون
یه روایت قشنگی هست میگه
تو روز قیامت وقتی نامه اعمالتو دست دادن میبینی صفحه کتاب زندگیت پر از گناهه.....
اما یه هو میبینی زیر هر کدوم یه استغفار نوشتن
تعجب میکنی میگی منکه واسه این گناهان استغفار نکردم پس کی کرده؟
جواب میدن
امام زمان برای گناهات استغفار کرده
اونوقته که میفهمی همیشه یه نفر حواسش بهت بوده و همیشه واسه گناهات استغفار میکرده😔💔
اینقدر حرف از عشق و عاشقی زدیم و گفتیم از اونی که توقع نداشتیم خوردیم و یه روزی چقدر دوستش داشتیم...
امام زمانم همینجوریه هااا
امام زمان عاشقمونه هرروز به عشق ما چشاشو باز میکنه
اگه عاشقمون نبود برا گناهامون استغفار نمیکرد
همیشه منتظره
نگاهمون میکنه که یعنی برگردیم
هیچ وقت برای برگشتن دیر نیست💔
رفقا بیایم امروز تا هرچقدر میتونیم گناه نکنیم تا خجالت زده حضرت مهدی (عج الله تعالی فرجه الشریف ) نباشیم
یک صلوات برا تعجیل امام زمان سهم شما.....🌷
﷽
#تلنگر
حسینی باش، نه هیئتی ..
زیرا اگر گرم هیئت بشوید،
حسینتان را آنگونه که خود
دوست داريد و باب ميلتان است میسازید
و هرکس که با میل شما مخالف باشد
میگویید با حسین(علیه السلام) مخالف است
ولی اگر حسینی باشید هیئت و رفتارتان
را بر مبنایِ حسین (علیه السلام) میسازید،
هیئتی شدن کاری ندارد، کافی است
ریش بگذارید و با پیراهن مشكیاز این هیئت به آن هیئت بروید
حسینی شدن است که دشوار است؛
«آیتاللهبهجت»
#عزیزم_حسین 🏴
#امام_حسین
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان😱🔥 #قسمت_هجدهم بابا هی گریه میکرد و می گفت: "دختر باهوشم...دختر نابغه ام...دختر نخبه ا
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_نوزدهم
سرم رو تکون دادم و به گوشه ی اتاق جایی که اون شیطان خبیث با چشمای اتشینش ایستاده بود نگاه کردم...
اقای موسوی از درون کیفش یک نوشته درآورد..
فکر کنم سوره ی جن با چهارقل بود!
آویزون کرد چهار گوشه ی اتاق...
یکدفعه دیدم خبری از اون شیطان نیست!
ناپدید شده بود..!
اما وقتی خوب نگاه کردم دیدم از پشت پنجره ی اتاق زل زده تو چشمام...
با چشام به پنجره اشاره کردم..
اقای موسوی منظورم رو فهمید!
پاشد پنجره رو که مامان برای تهویه هوا باز گذاشته بود بست و پرده هم کشید....
خوشحال بودم که یکی پیدا شده بدون اینکه کلامی حرف بزنم میفهمه و باورم داره!
اخه میترسیدم اقای موسوی هم مثل بابا و مامان فکر کنه من دیوونه شدم.!
اقای موسوی در رو باز کرد و بابا رو صدا زد و گفت:
"اقای سعادت من یک لحظه بیرون می ایستم
شما دست های دخترتون رو باز کنید..!"
بابام با ترس گفت:
"مطمئنید خطری نداره؟!اخه میترسم مثل امروز یکدفعه به جایی حمله کنه...!"
موسوی:
"نه اقای سعادت...اتفاقا دختر خانم تون از من و تو هم هوشیارتر و فهیم تره!اون حرکتش هم علتی داشته که اگر صلاح بود بعدا به شما عرض میکنم.!"
حالا چادرم رو سر کردم و راحت نشستم رو صندلی کنار میز مطالعه ام..
دوباره اقای موسوی امد داخل و گفت:
"دخترم به من اعتماد کن...از اولین روزی که وارد این حلقه شدی تا همین ساعت رو هر اتفاقی افتاده برام بنویس..!"
شروع کردم به نوشتن...
اقای موسوی هم رو به قبله مشغول خوندن دعاهایی از داخل مفاتیح شد...
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان😱🔥 #قسمت_نوزدهم سرم رو تکون دادم و به گوشه ی اتاق جایی که اون شیطان خبیث با چشمای اتشی
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_بیستم
از همون اول واقعه که اتیش تو چشمهای سلمانی رو دیدم تا اخرش بیرون امدن جن از بدنم و...مو به مو نوشتم و دادم به اقای موسوی..
اقای موسوی برگه رو گرفت و شروع به خوندن کرد..
گاهی لبخندی رو لبش مینشست و گاهی سرش رو تکون میداد...
در همین هنگام دست سیاه و پشمالوی اون شیطان پرده رو کنار میزد...
اما من بدتر از این دیده بودم!
دیگه نمیترسیدم...
بالاخره مطالعه ی اقای موسوی تموم شد...
سرش رو بلند کرد و گفت:
"با خوندن و نحوه ی اشناییت با سلمانی میتونم بگم این اشنایی اتفاقی نبوده و اونها با برنامه ریزی پیش می رفتند و یکی از مسترهای قدرتمند شون رو فرستادند جلو تا تو رو جذب و آلوده کنن!حتما چیزی درون شما هست که برای اونا با ارزشه!اما چون روح شما پاک بوده در جلسه ی اول شیطانی بودن سلمانی رو حس میکنی...اما فی الواقع دست خودت نبوده.!ولی میتونستی ارتباط نگیری!تو اتصال دوم روح جن توسط دوتا مسترشون وارد بدن شما میشه..!
مطمئن باش اونا به ذهنشون خطور هم نمیتونه بکنه که شما بتونی روح جن رو از بدنت خارج کنی!تجربه نشون داده کسی که توسط اجنه تسخیر میشه عاقبتش جنون هست!اما روح شما بسیار قوی و حتما پاک و معصوم بوده و صد البته امداد غیبی به شما رسیده که تونستید جن رو از کالبد خودتون بیرون کنید..!
چون همچین کاری کردید مطمئنا از اذیت اجنه و شیاطین در امان نخواهید موند که نمونه اش همین نشون دادن جسد و سر خونین هست!
شما باید با نماز و دعا و قران روحتون رو تطهیر و قوی تر نمایید اینجوری کم کم انشاءالله تکلم خودتون رو بدست میارید و از شر شیطانها هم در امان میمانید...!"
اشاره کردم به پنجره....
گفت:
"میدونم بهت خیره میشه سعی میکنه بترسونتت!
اما تا زمانی که ایات قران در این اتاق باشه جرأت ورود ندارند...!
و اینم گوشزد میکنم اجنه به هیچ وجه قادر به ضرر زدن به بدن ما نیستن!فقط گاهی ممکنه باعث ترس ما بشوند که اون هم اگر روح قویی داشته باشیم نمیتونن انجام بدن...!"
اقای موسوی اذکار مختلفی گفت که انجام بدم....
منم کلی روحیه گرفتم و برای مبارزه با اجنه و شیاطین مصمم تر شدم..!
یک نکته ی دیگری که گوشزد کردند این بود که اجنه هم مانند ما کافر و مسلمان دارن!
اجنه ی خبیث کافرند اما اجنه ی مسلمان یک فرقه و مذهب بیشتر نیستن و اون هم شیعه ی اثنی عشریست!(منظور دوازده امام شیعه هستش!)
زیرا سن اجنه گاهی قرنها و قرنها می باشد و اکثر اجنه واقعه ی غدیر رو دیدن و با پیغمبر برای ولایت بلافصل امیرالمومنین علی(ع)بیعت کردند و هیچ زمان بیعتشان رو زیر پا نگذاشتن و مانند انسانهای فراموشکار نشدند!
البته حساب کتاب دارن..
بعضی از اجنه هم انحراف پیدا میکنن مثل خود انسان...!
موسوی گفت:
"از امام علی(ع)روایت داریم هروقت نیازمند کمک ماورایی شدید بگویید(یاصالح اغثنی) چون (صالح)نام جنی شیعه هست که به کمک ادمیان میاید.!"
خلاصه خیلی توصیه و سفارش نمود..
و اما فردا و فرداهای من جالب تر بود.!
چند روز بعد بابا رفت دانشگاه و برام یک ترم مرخصی گرفت...
اخه من قدرت تکلم نداشتم و نمیخواستم بقیه ی دانشجوها از وضعیتم اگاه بشن..!
سرکار محمدی چند بار خواسته بود من رو ببینه اما من با این وضعیت نمیخواستم باکسی رو به رو بشم!
نزدیک چهل روز فقط عبادت خدا کردم و از خانه خارج نشدم!
قران میخوندم به معنایش دقت میکردم...
با کمک صوت هایی از قاریان مطرح که پدرم تهیه میکرد تونستم در این مدت دو جز قران رو حفظ کنم!
تصمیم گرفته بودم تا حافظ کل قران بشوم و مطمئن بودم با حافظه ای که دارم از پسش بر میام...
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
پ.ن:
برای کسب اطلاعات بیشتر راجب جن ها به معنی و تفسیر سوره ی جن مراجعه کنید!