حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " ؏ـطر ِ نࢪگس " «قسمتسوم» #راوی بعد از حساب کردن کرایه، از ماشین پیاده میشود و با سرعتی عجیب
﷽
" ؏ـطر ِ نࢪگس "
«قسمتآخر»
#رسول
بعد از رفتن حلماخانم روی صندلی کنار تخت نشستم و به آقامحمد خیره شدم.
ازم خواسته بود به کسی چیزی نگم، اما وقتی گفت تصادف کرده اونقدر هول شدم که بچههای تیم فهمیدن یه چیزیم هست. و از اونجایی که دروغگوی خوبی نبودم و میدونستم آقامحمد ترجیح میده بچهها ماجرا رو بفهمن تا اینکه دروغی گفته بشه، براشون تعریف کردم چه اتفاقی افتاده.
چون وقت ملاقات نبود و فقط یکنفر همراه اجازه داشت بمونه، قرار شد بچهها بعدازظهر که ساعت ملاقات بود بیان.
خودم رو با قرآن خوندن و بازی با گوشیم مشغول کردم. دوساعتی گذشته بود و به چهرهٔ غرق خواب آقامحمد نگاه میکردم که حس کردم پلکش لرزید.
دستم رو از زیر چونهام برداشتم و آروم صداش زدم: آقامحمد؟
کمکم چشماش رو باز کرد، نگاهش چرخید طرفم که لبخند زدم و دستش رو گرفتم.
+ انقدر یهویی گفتید تصادف کردید، جون به لب شدم تا برسم اینجا! الان خوبید؟
لبخند کمجونی زد، صداش بم و گرفته بود.
- ببخشید، زحمتت شد.
دستش رو فشردم.
+ زحمتی نبود، حالتون بهتره؟
پلک زد و نفس عمیقی کشید.
- چیزی میخواید؟
مردد لب زد: آب! ولی...
چینی به پیشونیم دادم.
+ ولی چی آقا؟
- گفتن چون تازه عمل کردم، برام خوب نیست.
اَبروهام بالا پرید.
+ یاحسین! عمل؟ انقدر وضعتون بد بود؟
کمی روی تخت جابهجا شد.
- نگران نباش، یه عمل کوچیک سرپایی بود. الانم بهترم الحمداللّٰه!
زیرلب خداروشکری گفتم. در اتاق باز و پرستار با سینی توی دستش وارد شد.
سینی رو روی میز جلوی تخت گذاشت و بعد از نیمنگاهی به ساعتش میز رو جلوتر کشید.
رو به آقامحمد گفت: الان دیگه میتونید میل کنید.
خطاب به من ادامه داد: کمکشون کنید بشینن، مراقب باشید خیلی به زخم پهلوشون فشار نیاد. خودتون بهشون غذا بدید بهتره، هر چقدر تحرک کمتر و استراحت بیشتری داشته باشن، زخمهاشون سریعتر جوش میخوره و در نتیجه روند درمانشون سرعت میگیره.
تشکری کردم و از اتاق بیرون رفت. زیر بازوی آقامحمد رو گرفتم و با یاعلی آروم کشیدم که آخِ ریزی گفت و چهرهاش درهم شد!
بازوش رو رها کردم و نگران لب زدم: چی شد؟
سرش رو به نشونهٔ هیچی تکون داد. وقتی مطمئن شدم بهتره، با احتیاط بیشتری کمکش کردم.
بعد از اینکه نشست، لیوان آب رو برداشتم و نزدیک لبهای خشکش بردم.
چند جرعه خورد و بعد آروم لب زد: یاحسین!
لبخندی زدم و لیوان رو سرجاش گذاشتم. اینبار کاسهٔ سوپ رو برداشتم و به اصرارم چند قاشقی خورد.
هنوز قاشق بعدی رو پر نکرده بودم که دستش رو روی ظرف گذاشت و کمی به عقب هول داد.
- دیگه نمیتونم رسولجان..
سرم رو کج کردم و ملتمسانه گفتم: جانِ رسولجان همین یدونه قاشق رو بخورید!
سرش رو به نشونهی تأسف تکون داد که خندهام گرفت. قاشق آخر رو هم خورد و ظرف رو توی سینی گذاشتم.
کمی با هم حرف زدیم که سر و کلهٔ بچهها پیدا شد! بعد از سلام و احوالپرسی، آقامحمد متعجب و با اخم نگاهم کرد که لب گزیدم و با شرمندگی سرم رو پایین انداختم.
+ آقا باور کنید من نمیخواستم بگم! ولی خب یهویی گفتید. منم هول کردم، بچهها سوالپیچم کردن مجبور شدم بهشون بگم. ببخشید..
سرم رو که بالا گرفتم، دیگه خبری از اخمش نبود.
داوود چشمکی بهم زد و رو به آقامحمد گفت: راست میگه آقا، قشنگ معلومه شما رو از همهی ما بیشتر دوست داره که انققققدر هول شده بود و رنگش با دیوار یکی بود! وگرنه که منِ رفیقِ چندین و چندسالهاش هزاربار تا حالا کارم به بیمارستان کشیده، ولی هیچوقت انقدر نگرانم نشده.
فرشید ادامه داد: البته که این علاقه دوطرفهست.
سعید با خنده گفت: دور از جونش نزدیک بود سکته کنه آقا! اگه کنارش نبودم و دستم رو نمیگرفت، حتماً میافتاد وسط سالن...
آقامحمد با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
- آره رسول؟
رنگم پرید!
+ نه بخدا آقا، الکی دارن شلوغش میکنن.
چشم غرهای به بچهها رفتم که داوود چشماش رو ریز کرد و پرسید: یعنی میخوای بگی نگران آقامحمد نشدی؟
لبخند عصبیای زدم.
+ داوود داداش الان سکوت کن، حالا بعداً با هم صحبت میکنیم!
هر سه خندیدن و آقامحمد لبخند به لب گفت: اذیتش نکنید دیگه..
فرشید آروم لب زد: نگفتم دوطرفهست؟
- چیزی گفتی فرشیدجان؟
نگاهم رو چرخوندم طرف فرشید که رنگش پریده بود! لب گزید و گفت: ن..نه آقا، مزاح کردم.
همه خندیدیم، به آقامحمد نگاه کردم که نفساش کمی تند شده بود. رفتم نزدیک تخت، دستم رو روی دستی که سرم داشت گذاشتم و آروم گفتم: درد دارید؟ بگم دکتر بیاد؟
چشماش رو بست و سرش رو به دیوار تکیه داد.
+ فقط... کمک کن... دراز بکشم!
بازوش رو گرفتم و کاری که خواست رو انجام دادم. انگار بچهها متوجه درد و بیحالی آقامحمد شدن که خداحافظی کردن و رفتن و به اصرار، خودم موندم پیشش..
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " ؏ـطر ِ نࢪگس " «قسمتآخر» #رسول بعد از رفتن حلماخانم روی صندلی کنار تخت نشستم و به آقامحمد خ
کمی که گذشت دکتر اومد توی اتاق و بعد از چک کردن همهچیز رو به آقامحمد گفت: خداروشکر وضعیتت خوبه، این دردی که داری هم طبیعیه. الان پانسمانت رو عوض میکنم، یه مسکنم برات میزنم که دردت کمتر بشه.
آقامحمد آروم سر تکون داد و با درد لب زد: کی... مرخص میشم؟
دکتر با تعجب لبخند زد.
~ کجا با این عجله؟ فعلا هستیم خدمتتون! حداقل ۲۴ساعت رو برای کنترل شرایطتت مهمون ما هستی.
دکتر بعد از تعویض پانسمان و تزریق مسکن رفت، آقامحمد بدون اینکه چشماشو باز کنه صدام زد: رسول؟
سریع جلوتر رفتم.
+ جانم؟
- میشه بری... دنبال دخترم؟ میدونم الان... دلش اینجاست!
با لبخند خم شدم و پیشونیش رو بوسیدم.
+ چشم آقا، چیزی نیاز ندارید سر راه بگیرم؟
لبخند کمجونی زد.
- نه، دستت درد نکنه. فقط... قبل از رفتنت، گوشیمو ازشون... تحویل بگیر. اگه دخترم... زنگ زد، جواب بده... نگران نشه.
چشمی گفتم و بعد از خداحافظی مختصری رفتم بیرون، به یکی از دوستهای قدیمیم که پرستار بود سپردم مراقب آقامحمد باشه که تا وقت برگشتنم کسی بدون اطلاع وارد اتاق نشه.
پشت فرمون که نشستم موبایلم زنگ خورد، آقایعبدی بودن.
جواب دادم که صدای بلندشون توی گوشم پیچید.
- سلام رسول، کجایی؟
انگار دورشون شلوغ بود! با بسمالله استارت زدم و همونطور که آروم حرکت میکردم گفتم: سلام آقا، بیمارستانم.. دارم میرم دنبال دختر آقامحمد، بیارمشون اینجا!
- محمد تنهاست الان؟
+ آقا به یکی از دوستای قدیمی و قابل اعتمادم سپردم حواسش باشه به جز دکتر و پرستارایی که میشناسه، کسی بدون هماهنگی نره توی اتاق.. پسر خوبیه، خیالتون راحت باشه.
- خیلیخب، من سرم شلوغه این روزا، فکر نکنم بتونم بیام ببینمش! وقتی برگشتی پیشش و حرفاش با دخترش تموم شد، باهام تماس بگیر باهاش حرف بزنم.
از اینکه توی اوج درگیری کاری حواسشون به نیروهاشون بود، لبخندی روی لبم نشست.
+ چشم آقا!
- چشمت بیبلا، مراقب خودت و محمد باش. خداحافظ...
+ چشم، خدانگهدار!
بعد از قطع تماس، کنار یه فروشگاه توقف کردم و چندتا کمپوت و آبمیوه گرفتم.
چند دقیقه بیشتر از حرکت دوبارهام نگذشته بود که اینبار موبایل آقامحمد زنگ خورد.
گوشی رو از روی داشبورد برداشتم، سیو شده بود: «فرشتهٔبابا♥️»
صدام رو صاف کردم و جواب دادم، هنوز چیزی نگفته بودم که پر انرژی اما آروم شروع کردن صحبت کردن.
- سلام باباجونم! بهتری؟ بااجازتون دارم آماده میشم بیام بیمارستان، دلم طاقت نمیاره دیگه..
نفس عمیقی کشیدم.
+ سلام خانمحسنی! حالتون خوبه؟
با تعجب جواب سلامم رو دادن و کمی جدی گفتن: شما؟
+ دوست و همکار پدرتون هستم. رسول!
لحنشون اینبار خجالتزده شد.
- ببخشید نشناختم. بابا خوبه؟ میتونید گوشی رو بدید بهش؟
+ من الان تو راه خونهتونم، به خواست پدرتون دارم میام دنبالتون که برید پیشش. تا یهربع دیگه میرسم.
- ممنونم، زحمتتون میشه.
لبخند کمرنگی زدم.
+ زحمتی نیست اصلا، آقامحمد بیشتر از اینا به گردن ما حق داره!
مردد گفتن: پس لطفاً رسیدید سر کوچه تماس بگیرید، مادربزرگم نمیدونن بابا بیمارستانه.. اگه شما رو ببینن ممکنه شک کنن، وضعیت قلبشونم که...
- چشم، حواسم هست. فعلا خداحافظ..
+ ممنون، خدانگهدار..
گوشی رو دوباره روی داشبورد گذاشتم و سرعتم رو کمی بیشتر کردم...
#حلما
با زنگ خوردن گوشیم و دیدن شمارهٔ بابا، کیفم رو برداشتم و بلند گفتم: عزیزجون من رفتم، کاری ندارید؟
از آشپزخونه بیرون اومد و لبخند قشنگی به صورتم پاشید.
- به سلامت دخترم، فقط یادت باشه به مامانت زنگ بزنی! به تلفن خونه زنگ زد، گفتم تازه رسیدی خستهای گفت بذارم استراحت کنی.
با لبخند تصنعی چشمی گفتم و از خونه بیرون زدم. ماشین سر کوچه پارک شده بود.
قدمهام رو تندتر برداشتم و نشستم عقب..
+ سلام!
آقارسول از آینه نگاهم کردن و جوابم رو دادن، همونطور که حرکت میکردن گفتن: خوبید؟
سر به زیر و آروم لب زدم: ممنون، ببخشید زحمتتون دادم.
+ این چه حرفیه؟ شما هم مثل خواهرم! اتفاقاً همسن خودتونه..
لبخند کمرنگی زدم و چیزی نگفتم.
چشمم به خیابونا بود. با دیدن گلفروشی گفتم: میشه نگهدارید؟
با تعجب از آینه نگاهم کردن.
- چرا؟ چیزی شده؟
+ میخوام برای بابا گل بگیرم.
سر تکون دادن و ماشین رو کنار خیابون پارک کردن، قبل از اینکه پیاده بشم گفتن: میخواید همراهتون بیام؟
+ نه ممنون، خودم میرم.
منتظر جوابشون نموندم و پیاده شدم.
وارد گلفروشی که شدم، عطر گلهای رنگ و وارنگ مستم کرد!
دم عمیقی از هوا گرفتم و لبخند زدم.
کمی که جلوتر رفتم، چشمم به گلهای نرگس خورد.
بابا عاشق نرگس بود! چندشاخه برداشتم و به صورتم نزدیک کردم. عطر نرگس، روحم رو جلا داد.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
کمی که گذشت دکتر اومد توی اتاق و بعد از چک کردن همهچیز رو به آقامحمد گفت: خداروشکر وضعیتت خوبه، این
گلها رو روی میز پیشخوان گذاشتم، آماده شدن دستهگل کوچیک چند لحظه بیشتر طول نکشید.
هزینه رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم.
بارون نمنم شروع به باریدن کردن.
هنوز عطر گلها توی بینیم بود که بوی خاک بارون خورده هم اضافه شد و من چقدر این بو رو دوست داشتم!
سوار ماشین شدم و آقارسول حرکت کردن.
+ ببخشید معطل شدید.
- نه، خواهش میکنم. اتفاقاً زود اومدید.
صدای زنگ گوشیم بلند شد. گوشیم رو از کیفم در آوردم. با دیدن شمارهٔ مامان، صدام رو صاف و تماس رو وصل کردم.
+ سلام مامان، خوبید؟
- سلام قشنگمامان، خوبم الحمداللّٰه.. تو خوبی؟ عزیز و بابا خوبن؟
لب گزیدم و چون به خواست بابا، مامان نباید میفهمید گفتم: همه خوبیم، فقط دلتنگ شمائیم!
خندید، صدای خندهاش برام مثل یه موسیقی آرامشبخش بود و شدیداً دوسش داشتم. حالا به راحتی میتونستم چهرهاش و به ویژه چال روی لپش رو تصور کنم.
- من موندم تو این زبون رو نداشتی چیکار میکردی حلماخانوم؟
محجوب خندیدم.
+ تا حالا بهش فکر نکردم!
دوباره خندید، حس کردم کسی صداش زد که گفت: حلماجان من باید برم، به بابا بگو باهام تماس بگیره. مراقب خودت و بقیه باش!
+ چشم، شما هم مراقب خودتون باشید. خداحافظ..
- خداحافظ عزیزدلم!
گوشی رو که قطع کردم، تازه یادم افتاد هیچ خوردنیای برای بابا نگرفتم.
با خجالت گفتم: ببخشید، میشه اگه فروشگاه موادغذایی دیدید نگه دارید؟
اشارهای به صندلی شاگرد کردن.
- اگه برای آقامحمده، کمپوت و آبمیوه گرفتم. چیز دیگهای نیاز دارید؟
نفس راحتی کشیدم و به صندلی تکیه دادم.
+ نه، همینا رو میخواستم بگیرم. دستتون درد نکنه، زحمت کشیدید.
لبخند کمرنگی زدن، چند دقیقه بعد مقابل بیمارستان بودیم.
آقارسول ماشین رو پارک کردن و هر دو پیاده شدیم.
جلو در اتاق که رسیدیم، نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم.
بابا با صدای در چرخید طرفم، لبخند زدم و وارد اتاق شدم.
به خاطر بودن آقارسول آروم بابا رو بغل کردم و دستش رو بوسیدم.
+ سلام، بهترید؟
لبخند خستهای زد و با صدای گرفته گفت: سلام بابا، تو خوبی؟
با پلک زدن تأیید کردم که صدای آقارسول باعث شد به عقب برگردم.
- اگه کاری با من ندارید، برم تا جایی و برگردم.
بابا با محبت جواب داد: برو رسولجان، ببخش توروخدا خیلی زحمتت دادیم.
آقارسول سر به زیر گفتن: این حرفو نزنید، من همین اطرافم اگه کاری بود خبرم کنید.
خداحافظی کردن و رفتن، دستهگل رو روی پاهای بابا گذاشتم و نشستم لبهٔ تخت..
گلها رو برداشت و به صورتش نزدیک کرد، چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید.
سرم روی شونهاش نشست که گفت:
چشمت از ناز به حافظ نکند میل آری،
سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد!
موهای بهم ریختهٔ روی پیشونیش رو کنار زدم و با بغض ناشی از ذوق داشتنش لب زدم: بابا خیلی دوست دارما، خیلی:)
نگاه چشمهای قشنگش چرخید طرفم و شیرینی لبخندِ هر چند کمجونش لبهاش رو به طرفین کشید.
- من بیشتر بابا، نرگس ِ باغ زمستونی من...
پایان💫
✍🏻 به قلم: م.اسکینی
پ.ن: نمۍگیرد کسۍ همچون #نفس
در سینہ جایت را!
چہ باشۍ، چه نباشۍ، دائماً دارم هوایت ࢪا:)🤍.
- جواد منفرد
منتظر نظراتتون هستم♥️
𝑴𝒐𝒅𝒂𝒇𝒂_𝑬𝒔𝒉𝒈𝒉 ✨
السلامعلےالحسين
وعلےعلۍأبنالحسين
وعلےأولادالحسين
وعلےاصحابالحسين✨
#امام_حسین_من♥️
میگفت :
اگه از در انداختنت
از پنجره بیا تو . .
بجنگ واسه خواسته هات ؛
ناامید نشو !
خدا ببینه سفت و سخت
چسبیدی به خواستت
بهت میده خواستتو
شهیدمصطفیصدرزاده🙂💔
سفرهٔ میهمانیات آرام جمع میشود و ما هنوز منتظر صاحبخانهایم!
حالا که ماه دارد تمام میشود، بیشتر آه میکشم...
و "آه" نام دیگرِ توست:)
وقتی از عمق دل شکسته برآید💔
#وداع_با_ماه_رمضان