حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
کمی که گذشت دکتر اومد توی اتاق و بعد از چک کردن همهچیز رو به آقامحمد گفت: خداروشکر وضعیتت خوبه، این
گلها رو روی میز پیشخوان گذاشتم، آماده شدن دستهگل کوچیک چند لحظه بیشتر طول نکشید.
هزینه رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم.
بارون نمنم شروع به باریدن کردن.
هنوز عطر گلها توی بینیم بود که بوی خاک بارون خورده هم اضافه شد و من چقدر این بو رو دوست داشتم!
سوار ماشین شدم و آقارسول حرکت کردن.
+ ببخشید معطل شدید.
- نه، خواهش میکنم. اتفاقاً زود اومدید.
صدای زنگ گوشیم بلند شد. گوشیم رو از کیفم در آوردم. با دیدن شمارهٔ مامان، صدام رو صاف و تماس رو وصل کردم.
+ سلام مامان، خوبید؟
- سلام قشنگمامان، خوبم الحمداللّٰه.. تو خوبی؟ عزیز و بابا خوبن؟
لب گزیدم و چون به خواست بابا، مامان نباید میفهمید گفتم: همه خوبیم، فقط دلتنگ شمائیم!
خندید، صدای خندهاش برام مثل یه موسیقی آرامشبخش بود و شدیداً دوسش داشتم. حالا به راحتی میتونستم چهرهاش و به ویژه چال روی لپش رو تصور کنم.
- من موندم تو این زبون رو نداشتی چیکار میکردی حلماخانوم؟
محجوب خندیدم.
+ تا حالا بهش فکر نکردم!
دوباره خندید، حس کردم کسی صداش زد که گفت: حلماجان من باید برم، به بابا بگو باهام تماس بگیره. مراقب خودت و بقیه باش!
+ چشم، شما هم مراقب خودتون باشید. خداحافظ..
- خداحافظ عزیزدلم!
گوشی رو که قطع کردم، تازه یادم افتاد هیچ خوردنیای برای بابا نگرفتم.
با خجالت گفتم: ببخشید، میشه اگه فروشگاه موادغذایی دیدید نگه دارید؟
اشارهای به صندلی شاگرد کردن.
- اگه برای آقامحمده، کمپوت و آبمیوه گرفتم. چیز دیگهای نیاز دارید؟
نفس راحتی کشیدم و به صندلی تکیه دادم.
+ نه، همینا رو میخواستم بگیرم. دستتون درد نکنه، زحمت کشیدید.
لبخند کمرنگی زدن، چند دقیقه بعد مقابل بیمارستان بودیم.
آقارسول ماشین رو پارک کردن و هر دو پیاده شدیم.
جلو در اتاق که رسیدیم، نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم.
بابا با صدای در چرخید طرفم، لبخند زدم و وارد اتاق شدم.
به خاطر بودن آقارسول آروم بابا رو بغل کردم و دستش رو بوسیدم.
+ سلام، بهترید؟
لبخند خستهای زد و با صدای گرفته گفت: سلام بابا، تو خوبی؟
با پلک زدن تأیید کردم که صدای آقارسول باعث شد به عقب برگردم.
- اگه کاری با من ندارید، برم تا جایی و برگردم.
بابا با محبت جواب داد: برو رسولجان، ببخش توروخدا خیلی زحمتت دادیم.
آقارسول سر به زیر گفتن: این حرفو نزنید، من همین اطرافم اگه کاری بود خبرم کنید.
خداحافظی کردن و رفتن، دستهگل رو روی پاهای بابا گذاشتم و نشستم لبهٔ تخت..
گلها رو برداشت و به صورتش نزدیک کرد، چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید.
سرم روی شونهاش نشست که گفت:
چشمت از ناز به حافظ نکند میل آری،
سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد!
موهای بهم ریختهٔ روی پیشونیش رو کنار زدم و با بغض ناشی از ذوق داشتنش لب زدم: بابا خیلی دوست دارما، خیلی:)
نگاه چشمهای قشنگش چرخید طرفم و شیرینی لبخندِ هر چند کمجونش لبهاش رو به طرفین کشید.
- من بیشتر بابا، نرگس ِ باغ زمستونی من...
پایان💫
✍🏻 به قلم: م.اسکینی
پ.ن: نمۍگیرد کسۍ همچون #نفس
در سینہ جایت را!
چہ باشۍ، چه نباشۍ، دائماً دارم هوایت ࢪا:)🤍.
- جواد منفرد
منتظر نظراتتون هستم♥️
𝑴𝒐𝒅𝒂𝒇𝒂_𝑬𝒔𝒉𝒈𝒉 ✨
●آقا امیرالمؤمنین(علیهالسلام):
سازش با #نفس باعث سقوط ناگهانی در گناه میشود.
نهج البلاغه خطبه ۸۶