eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
597 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
کمی که گذشت دکتر اومد توی اتاق و بعد از چک کردن همه‌چیز رو به آقامحمد گفت: خداروشکر وضعیتت خوبه، این
گل‌ها رو روی میز پیشخوان گذاشتم، آماده شدن دسته‌گل کوچیک چند لحظه بیشتر طول نکشید. هزینه رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم. بارون نم‌نم شروع به باریدن کردن. هنوز عطر گل‌ها توی بینیم بود که بوی خاک بارون خورده هم اضافه شد و من چقدر این بو رو دوست داشتم! سوار ماشین شدم و آقارسول حرکت کردن. + ببخشید معطل شدید. - نه، خواهش می‌کنم. اتفاقاً ‌زود اومدید. صدای زنگ گوشیم بلند شد. گوشیم رو از کیفم در آوردم. با دیدن شمارهٔ مامان، صدام رو صاف و تماس رو وصل کردم. + سلام مامان، خوبید؟ - سلام قشنگ‌مامان، خوبم الحمداللّٰه.. تو خوبی؟ عزیز و بابا خوبن؟ لب گزیدم و چون به خواست بابا، مامان نباید می‌فهمید گفتم: همه خوبیم، فقط دلتنگ شمائیم! خندید، صدای خنده‌اش برام مثل یه موسیقی آرامش‌بخش بود و شدیداً دوسش داشتم. حالا به راحتی می‌تونستم چهره‌اش و به ویژه چال روی لپش رو تصور کنم. - من موندم تو این زبون رو نداشتی چیکار می‌کردی حلماخانوم؟ محجوب خندیدم. + تا حالا بهش فکر نکردم! دوباره خندید، حس کردم کسی صداش زد که گفت: حلماجان من باید برم، به بابا بگو باهام تماس بگیره. مراقب خودت و بقیه باش! + چشم، شما هم مراقب خودتون باشید. خداحافظ.. - خداحافظ عزیزدلم! گوشی رو که قطع کردم، تازه یادم افتاد هیچ خوردنی‌ای برای بابا نگرفتم. با خجالت گفتم: ببخشید، میشه اگه فروشگاه موادغذایی دیدید نگه دارید؟ اشاره‌ای به صندلی شاگرد کردن. - اگه برای آقامحمده، کمپوت و آبمیوه گرفتم. چیز دیگه‌ای نیاز دارید؟ نفس راحتی کشیدم و به صندلی تکیه دادم. + نه، همینا رو می‌خواستم بگیرم. دست‌تون درد نکنه، زحمت کشیدید. لبخند کم‌رنگی زدن، چند دقیقه بعد مقابل بیمارستان بودیم. آقارسول ماشین رو پارک کردن و هر دو پیاده شدیم. جلو در اتاق که رسیدیم، نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم. بابا با صدای در چرخید طرفم، لبخند زدم و وارد اتاق شدم. به خاطر بودن آقارسول آروم بابا رو بغل کردم و دستش رو بوسیدم. + سلام، بهترید؟ لبخند خسته‌ای زد و با صدای گرفته گفت: سلام بابا، تو خوبی؟ با پلک زدن تأیید کردم که صدای آقارسول باعث شد به عقب برگردم. - اگه کاری با من ندارید، برم تا جایی و برگردم. بابا با محبت جواب داد: برو رسول‌جان، ببخش توروخدا خیلی زحمتت دادیم. آقارسول سر به زیر گفتن: این حرفو نزنید، من همین اطرافم اگه کاری بود خبرم کنید. خداحافظی کردن و رفتن، دسته‌گل رو روی پاهای بابا گذاشتم و نشستم لبهٔ تخت.. گل‌ها رو برداشت و به صورتش نزدیک کرد، چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید. سرم روی شونه‌اش نشست که گفت: چشمت از ناز به حافظ نکند میل آری، سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد! موهای بهم ریختهٔ روی پیشونیش رو کنار زدم و با بغض ناشی از ذوق داشتنش لب زدم: بابا خیلی دوست دارما، خیلی:) نگاه چشم‌های قشنگش چرخید طرفم و شیرینی لبخندِ هر چند کم‌جونش لب‌هاش رو به طرفین کشید. - من بیشتر بابا، نرگس ِ باغ زمستونی من... پایان💫 ✍🏻 به قلم: م.اسکینی پ.ن: نمۍگیرد کسۍ همچون در سینہ‌ جایت را! چہ‌ باشۍ، چه نباشۍ، دائماً دارم هوایت ࢪا:)🤍. - جواد منفرد منتظر نظرات‌تون هستم♥️ 𝑴𝒐𝒅𝒂𝒇𝒂_𝑬𝒔𝒉𝒈𝒉
●آقا امیرالمؤمنین(علیه‌السلام): سازش با باعث سقوط ناگهانی در گناه میشود. نهج البلاغه خطبه ۸۶