حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " کناࢪم بایسٺ🫂♥️ " #قسمتچهارم کمی که سبکتر میشوم، از آغوش رفیق قدیمیام بیرون میآیم و با پش
﷽
" کناࢪم بایسٺ🫂♥️ "
#قسمتآخر
#زینب
دنده را عوض میکنم و فرمان را به سمت راست میپیچانم.
صباسادات متعجب میگوید: عه، باید مستقیم میرفتی. چرا پیچیدی؟
لبخند کمرنگی میزنم.
+ چیزی نیست، فقط یه مزاحم داریم!
میخواهد به پشت سر برگردد که سریع میگویم: برنگرد! الان نباید متوجه بشه فهمیدیم.
دستم را کنار گوشم میگذارم.
+ از پرستو به عقاب!
~ به گوشم پرستو!
نیم نگاه دیگری از آینه به عقب میاندازم.
+ یه مزاحم دارم!
~ مشخصاتش؟
رنگ و پلاک ماشین و مشخصات راننده را میگویم.
~ توی تور ماست، بگذرید ازش..
+ دریافت شد!
دور میزنم، آنقدر به چپ و راست میپیچم که گممان میکند.
خطاب به صباسادات میگویم: باید بی سر و صدا خونهات رو عوض کنی، دیگه نباید آدرست رو داشته باشن! باید بری یه خونهی امن...
جوابی نمیدهد که نگاهم به سمتش میچرخد.
سرش را به شیشه تکیه داده و به بیرون نگاه میکند، میتوانم ناراحتی را از چهرهاش بخوانم.
همانطور که حواسم به جلو است، با لبخند دستم را روی دستش میگذارم.
+ چی شده ساداتخانوم؟ کشتیهات غرق شده؟
بدون اینکه نگاهم کند، با مکث میگوید: فقط... نگرانم! یکم دلم شور میزنه.
لبخندم عمیقتر میشود.
+ نگران نباش. کنارت میمونم، کنارم بمون. باهم از پسش برمیایم!
و بعد با اطمینان پلک میزنم.
ناگهان یک موتورسیکلت به سرعت ِ نور از سمت راست ماشین میگذرد، صدای تیزش گوشهایم را میخراشد.
صدای تیکتیک عجیبی را میشنوم، بمب!
ارتباطم با سازمان هم قطع شده است.
یاحسین ِ بلندی میگویم و فرمان را با قدرت به طرف بیابان ِ کنار جاده میچرخانم که صدای جیغ لاستیکها بلند میشود!
صباسادات با ترس حضرتزهراۜ را صدا میزند و گاهی جیغهای خفیفی میکشد.
وقتی به اندازهٔ کافی از جاده دور میشویم، پایم را محکم بر روی پدال ترمز فشار میدهم و فریاد میزنم: پیاده شو صباااااا!
هر دو بیدرنگ از در سمت راننده پیاده میشویم، دست صبا را محکم میکشم و با تمام توان میدویم.
چادرم در باد تکان میخورد و صدای نفسهای تندم با ضربان بالای قلبم همراه میشود.
نمیدانم چقدر دور شدهایم که با موج انفجار به چندمتر جلوتر پرت میشویم!
چشمانم سیاهی میروند و سرفهام میگیرد.
با ترس به صباسادات نگاه میکنم که کنارم افتاده است، چشمهایش را به آرامی باز و بسته میکند.
خیالم که از سلامتش راحت میشود، دستش را میگیرم و با لبخند میگویم: دیدی گفتم با هم از پسش برمیایم؟
دستم را آرام فشار میدهد.
- آره، با هم از پسش براومدیم!
با یاعلی میایستم، دست صباسادات را میگیرم و او هم بلند میشود.
ماشینی که تا چند لحظه پیش درونش نشسته بودیم، حالا در آتش میسوزد!
صدای نگران رئیس در گوشم میپیچد.
~ از عقاب به پرستو! پرستو صدام رو داری؟
دستم را کنار گوشم میگذارم.
+ به گوشم عقاب!
~ چرا ارتباطت قطع شده بود؟
نفسم را به بیرون میرانم.
+ یه مزاحم دیگه داشتم که مجهز بود.
تن صدایش بالا میرود.
~ ممکنه بازم مزاحم بشن، سریع موقعیت دقیقت رو برام بفرست! نیرو میفرستم براتون...
+ دریافت شد.
با استفاده از ساعت هوشمندم، آدرس دقیق را ارسال میکنم.
خیلی نمیگذرد که ماشینهای سازمان به چشمم میخورند.
دوباره صدای تیز همان موتور به گوشم میرسد!
نفسم در سینه حبس میشود و دست صباسادات را محکم میگیرم. صدایم میلرزد.
+ تا تهش باهمیم! مگه نه؟
با اطمینان سر تکان میدهد.
- تا تهش باهمیم!
با یاحسینی زیر لب میدویم، صدای چند شلیک پی در پی به گوشم میرسد.
طوری پشت سر صبا قرار میگیرم که به جای او، تن من میزبان گلولهها باشد.
چند قدم مانده به ماشین، ناگهان پایم میسوزد!
آخ آرامی میگویم و لب میگزم، صبا زود متوجه میشود که دستم را دور گردنش میاندازد.
مینالم: نه، من باید... از تو... محافظت کنم!
- هیس! فرقی نداره من حالم خراب باشه یا تو، وقتی قراره تا آخرش باهم بمونیم!
لبخند بیرمقی میزنم.
بالاخره سوار ماشین شده و کمکم از مهلکه دور میشویم.
نگاه کوتاهی به عقب میاندازم، نیروهای دیگر تروریستها را محاصره کردهاند.
پایم را با درد کمی جابهجا میکنم.
صباسادات سرم را روی شانهاش میگذارد و میگوید: فعلا با خیال راحت چشمات رو ببند. مأموریتت رو درست انجام دادی خانمبادیگارد!
لبخند بیجانی روی لبهای خشکم مینشیند و با خیالی آسوده چشمهایم را روی هم میگذارم...
پایان💫
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن:
و قسم به روحهاے ناآرام ِ امیدواࢪ🌱
𝐇𝐚𝐧𝐢𝐧_𝟐𝟏𝟑 ✨
السلامعلےالحسين
وعلےعلۍأبنالحسين
وعلےأولادالحسين
وعلےاصحابالحسين✨
#امام_حسین_من♥️
روز سوم محرم🖤
اَلسَّلامُعَلَیْکِیاسَیِّدَتَنارُقَیَّةَبِنْتَالْحُسَیْنِالشَّهید🖐🏻🥀
#لبیک_یاحسین🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهمبگیدفقطکجافرارکنم😭💔
ما بغضها و گریههای یواشکیِ زیادی داشتیم که هیچکس ازشون خبر نداشت به جز شما آقای امام حسین💔 :)
-چهخوشگفتشاعرشیرینسخن
+چهگفت؟!
-دلمانیڪبغلسیرحرممیخواهد!((:
#نوازشروح
●مولا امیرالمومنین(علیهالسلام):
هر اجتماعی، اختلافاتی بین اعضایش دارد!
(که با استفاده از این اختلافات،
میتوان بین آنها #تفرقه انداخت)
| غررالحکم،حدیث۷۵۳۵
●آقا امیرالمؤمنین(علیهالسلام):
رحمت خداوند بر کسی که:
#شهوت خود را مغلوب
و هوای نفس خود را سرکوب میکند.
| نَهجُالبلاغه،خطبه۱۷۶
#امام_حسین علیه السلام فرمودند: " هیچ گرفتاری مرا زیارت نمیکند مگر آنکه خداوند گرفتاریش را برطرف کرده و شادمانش میکند."
هدایت شده از ❤️معشوق امنیت❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتی اون ور آب هم طرفدار داره رهبرمون🇮🇷😎
دم همه ی طرفداراش گرممم😍
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
_
_ اگر برای
حُــــسـیـن
به اندازه بال ِ مگسی
اشک بریزی
پاداشش اینقدر زیاده
که هیچ کدوم از
ملائکه نمیتونن
حسابش کنن:)
حاجت های بزرگ خودتان را از
آقازاده های کوچک امام حسین
حضرت علی اصغر و حضرت رقیه بگیرید.
-حاج آقا مجتبی تهرانی
میگه که ؛
زجر اگه دختر داشت
با تو اینجوری رفتار نمیکرد
زجر اگه دختر داشت
تو رو این همه گرفتار نمیکرد
زجر اگه دختر داشت
تو رو با سیلی بیدار نمیکرد
-بمیرم برات دردونه💔
این مرد را میشناسید؟
نام او إیلی کوهین بود. اما در سوریه او را کامل امین میشناختند.
مردی تندرو و مخالف اسرائیل!
اما در اصل مأمور مخفی اسرائیل که تا یک قدمی نخست وزیری سوریه رفت.
در مجلس ملی سوریه فریاد میزد و اسرائیل را به هزار کار کرده و نکرده متهم میکرد،اما شبها در خانه، برای اسرائیل اطلاعات بسیار سودمندی را ارسال میکرد.
دستور العمل از تل آویو میرسید و آن فقط یک چیز بود: شلوغ کن و وانمود کن دشمن قسم خوردۀ اسرائیل هستی!!!
دو چیز، او را گرفتار کرد:اول شنود تصادفی پیامهایش به اسرائیل...
دوم، این که هر چه میگفت و میخواست، در نهایت، به سود اسرائیل بود.
در واقع هنر این مرد آن بود که خواستههای اسرائیل را به بهترین شکل، در قالبی ضد اسرائیلی بیان میکرد و در راستای تحقق آن میکوشید.
#نفوذ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر کربلا یکبار است پس آنچه
در فلسطین رخ میدهد نامش چیست؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آمده بابا، از پِی دختر🥀
#حضرت_رقیه🖤
کسیچهمیداند
شایدقلبقرآن،
سورهی"یاسین"
همان"یاحـسین"
استکه«بیسر»شدهاست..!💔
-علامهطباطبایی
یقینبدانکه
بههمه آرزوهای
خودنخواهی
رسیدوتازمان
مرگبیشترزندگی
نخواهیکرد،
پس؛
دربدستآوردن
دنیاآرامباش(:!"
- امیرالمؤمنینعلیع'
اگر مۍخواهـي بدانۍ یارِ واقعـي کیست ؛
نگاهـي بَر زندگـۍِ مُسلم بیانداز ،
او کہ دَر میانِ اشرارِ کوفـي یکہ و تنھا ،
ایستادگـۍ کرد وُ بہ دفاع از امامَش پرداخت ،
مُسلم ، الگوۍ ایستادگـۍ بہ پاۍ امامزمان .
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
ماشاءاللّٰه به اقتدار زینب ۜ
با جان و دل آورده اگر آوردهست
خورشید دو تا قرص قمر آوردهست
این دختر زهراست که حیدر شده است
در معرکه شمشیر دو سر آوردهست