eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
579 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " کناࢪم بایسٺ🫂♥️ " #قسمت‌چهارم کمی که سبک‌تر می‌شوم، از آغوش رفیق قدیمی‌ام بیرون می‌آیم و با پش
" کناࢪم بایسٺ🫂♥️ " دنده را عوض می‌کنم و فرمان را به سمت راست می‌چرخانم. صباسادات متعجب می‌گوید: عه، باید مستقیم می‌رفتی! چرا پیچیدی؟ لبخند کم‌رنگی می‌زنم. + چیزی نیست، فقط یه مزاحم داریم! می‌خواهد به پشت سر برگردد که سریع می‌گویم: برنگرد! الان نباید متوجه بشه فهمیدیم. دستم را کنار گوشم می‌گذارم. + از پرستو به عقاب! ~ به گوشم پرستو! نیم نگاه دیگری از آینه به عقب می‌اندازم. + یه مزاحم دارم! ~ مشخصاتش؟ رنگ و پلاک ماشین و مشخصات راننده را می‌گویم. ~ توی تور ماست، بگذرید ازش.. + دریافت شد! دور می‌زنم، آن‌قدر به چپ و راست می‌پیچم که گم‌مان می‌کند. خطاب به صباسادات می‌گویم: باید بی سر و صدا خونه‌ات رو عوض کنی، دیگه نباید آدرست رو داشته باشن! باید بری یه خونه‌ی امن... جوابی نمی‌دهد که نگاهم به سمتش می‌چرخد. سرش را به شیشه تکیه داده و به بیرون نگاه می‌کند، می‌توانم ناراحتی را از چهره‌اش بخوانم. همان‌طور که حواسم به جلو است، با لبخند دستم را روی دستش می‌گذارم. + چی شده سادات‌خانوم؟ کشتی‌هات غرق شده؟ بدون اینکه نگاهم کند، با مکث می‌گوید: فقط... نگرانم! یکم دلم شور می‌زنه. لبخندم عمیق‌تر می‌شود. + نگران نباش. کنارت می‌مونم، کنارم بمون. باهم از پسش برمیایم! و بعد با اطمینان پلک می‌زنم. ناگهان یک موتورسیکلت به سرعت ِ نور از سمت راست ماشین می‌گذرد، صدای تیزش گوش‌هایم را می‌خراشد. صدای تیک‌تیک عجیبی را می‌شنوم، بمب! ارتباطم با سازمان هم قطع شده است. یاحسین ِ بلندی می‌گویم و فرمان را با قدرت به طرف بیابان ِ کنار جاده می‌چرخانم که صدای جیغ لاستیک‌ها بلند می‌شود! صباسادات با ترس حضرت‌زهراۜ را صدا می‌زند و گاهی جیغ‌های خفیفی می‌کشد. وقتی به اندازهٔ کافی از جاده دور می‌شویم، پایم را محکم بر روی پدال ترمز فشار می‌دهم و فریاد می‌زنم: پیاده شو صباااااا! هر دو بی‌درنگ از در سمت راننده پیاده می‌شویم، دست صبا را محکم می‌کشم و با تمام توان می‌دویم. چادرم در باد تکان می‌خورد و صدای نفس‌های تندم با ضربان بالای قلبم همراه می‌شود. نمی‌دانم چقدر دور شده‌ایم که با موج انفجار به چندمتر جلوتر پرت می‌شویم! چشمانم سیاهی می‌روند و سرفه‌ام می‌گیرد. با ترس به صباسادات نگاه می‌کنم که کنارم افتاده است، چشم‌هایش را به آرامی باز و بسته می‌کند. خیالم که از سلامتش راحت می‌شود، دستش را می‌گیرم و با لبخند می‌گویم: دیدی گفتم با هم از پسش برمیایم؟ دستم را آرام فشار می‌دهد. - آره، با هم از پسش براومدیم! با یاعلی می‌ایستم، دست صباسادات را می‌گیرم و او هم بلند می‌شود. ماشینی که تا چند لحظه پیش درونش نشسته بودیم، حالا در آتش می‌سوزد! صدای نگران رئیس در گوشم می‌پیچد. ~ از عقاب به پرستو! پرستو صدام رو داری؟ دستم را کنار گوشم می‌گذارم. + به گوشم عقاب! ~ چرا ارتباطت قطع شده بود؟ نفسم را به بیرون می‌رانم. + یه مزاحم دیگه داشتم که مجهز بود. تن صدایش بالا می‌رود. ~ ممکنه بازم مزاحم بشن، سریع موقعیت دقیقت رو برام بفرست! نیرو می‌فرستم براتون... + دریافت شد. با استفاده از ساعت هوشمندم، آدرس دقیق را ارسال می‌کنم. خیلی نمی‌گذرد که ماشین‌های سازمان به چشمم می‌خورند. دوباره صدای تیز همان موتور به گوشم می‌رسد! نفسم در سینه حبس می‌شود و دست صباسادات را محکم می‌گیرم. صدایم می‌لرزد. + تا تهش باهمیم! مگه نه؟ با اطمینان سر تکان می‌دهد. - تا تهش باهمیم! با یاحسینی زیر لب می‌دویم، صدای چند شلیک پی در پی به گوشم می‌رسد. طوری پشت سر صبا قرار می‌گیرم که به جای او، تن من میزبان گلوله‌ها باشد. چند قدم مانده به ماشین، ناگهان پایم می‌سوزد! آخ آرامی می‌گویم و لب می‌گزم، صبا زود متوجه می‌شود که دستم را دور گردنش می‌اندازد. می‌نالم: نه، من باید... از تو... محافظت کنم! - هیس! فرقی نداره من حالم خراب باشه یا تو، وقتی قراره تا آخرش باهم بمونیم! لبخند بی‌رمقی می‌زنم. بالاخره سوار ماشین شده و کم‌کم از مهلکه دور می‌شویم. نگاه کوتاهی به عقب می‌اندازم، نیروهای دیگر تروریست‌ها را محاصره کرده‌اند. پایم را با درد کمی جابه‌جا می‌کنم. صباسادات سرم را روی شانه‌اش می‌گذارد و می‌گوید: فعلا با خیال راحت چشمات رو ببند. مأموریتت رو درست انجام دادی خانم‌بادیگارد! لبخند بی‌جانی روی لب‌های خشکم می‌نشیند و با خیالی آسوده چشم‌هایم را روی هم می‌گذارم... پایان💫 ✍🏻 به قلم: م. اسکینی پ.ن: و قسم به روح‌هاے ناآرام ِ امیدواࢪ🌱 𝐇𝐚𝐧𝐢𝐧_𝟐𝟏𝟑
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " خیانَٺ ! " #قسمت‌چهارم #رسول تکنسین‌ها برانکارد رو توی کابین آمبولانس گذاشتن و منم کنار مح
" خیانَٺ ! " مشغول کارام بودم که موبایلم زنگ خورد، با دیدن شماره‌ی فرشید سریع جواب دادم و جویای حال آقامحمد شدم که بی‌مقدمه ازم خواست و تأکید کرد حتماً موبایل سجاد رو شنود کنم! بعدم بدون هیچ توضیح دیگه‌ای قطع کرد. ناچار و مردد روی سجاد سوار شدم. خودمم قبول داشتم که مدتی بود عوض شده بود، اما فکر می‌کردم فقط این منم که حساس شدم. امیدوار بودم شک فرشید درست نباشه. سجاد تازه‌کار بود و نابلد، اما جاسوس و خیانت‌کار... حتی تصورش وحشتناک بود! خیلی نگذشته بود که با کسی تماس گرفت. زود هدفون رو گذاشتم روی گوش‌هام و صدا رو زیاد کردم. سجاد خیلی آروم گفت: آقاپیمان، من دوساعت دیگه شرکتم! اَمری ندارید؟ چشمام گرد شدن. با خودم گفتم حتماً طبق نقشه به عنوان نوید داره باهاش صحبت می‌کنه؛ اما صدای پیمان که توی گوشم پیچید از تعجب و شاید ترس زانوهام سست شدن! ~ حالش چطوره؟ - اون احمق‌ها زیاده‌روی کردن، ولی... تن صداش پایین‌تر اومد. - شاید باورتون نشه آقا، اما زنده‌ست! البته حالش بده. اون سه‌نفرم حذف شدن. دست‌های صندلی رو محکم فشار می‌دادم، هنوز باورم نمی‌شد! این‌بار صدای سوزان اومد که گفت: سجاد گوش کن ببین چی میگم! همین الان کارش رو تموم می‌کنی و بعد میای خونه‌ی من، اوکی؟ - اما خانم ما... سوزان فریاد کشید و غرید: اوکیییی؟ صدای سجاد تحلیل رفت و جدی شد. - چشم! هر چی شما بگید. قطع کرد. عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود، نامردِ عوضی! با استرس به فرشید زنگ زدم و بهش گفتم از بخت بد حدس اون و چیزی که من بهش می‌گفتم حساسیتِ بیخودی درست بوده. وسط صحبت‌مون تماس قطع شد! هدفون رو انداختم روی میز و سرم رو بین دستام گرفتم. + خدایا خودت رحم کن! اما اگه اتفاقی می‌افتاد، هیچ‌وقت نمی‌تونستم خودم رو ببخشم. قدم‌هام رو تندتر برداشتم و اسلحه‌ام رو از نیام بیرون کشیدم. از پشت شیشهٔ اتاق آقامحمد نگاهی به داخل انداختم. با دیدن صحنه‌ی روبه‌روم خشکم زد! سجاد اسلحه‌اش رو روی سر یه پرستار گذاشته بود و اونم داشت با گریه و دست‌های لرزون یه سری دارو رو آمادهٔ تزریق می‌کرد! بی‌معطلی لگدی به در اتاق زدم و وارد شدم. تا سجاد به خودش بیاد، اسلحه رو مسلح و به دستش شلیک کردم. ناله‌ای کرد و اسلحه از دستش افتاد. محکم مچ دستش رو گرفت و فشرد. پرستار با هق‌هق ازش فاصله گرفت. رفتم جلوتر و کلت‌ام رو زیر گلوی سجاد گذاشتم، یقه‌اش رو گرفتم و آروم اما حرصی لب زدم: چه غلطی داشتی می‌کردی عوضی؟ سعی کرد خودش رو ازم جدا کنه، اما نتونست و کلافه داد زد: تو روانی‌ای فرشیددد! نگا دستمو به چه روزی انداخته، آخخخخ... اسلحه رو روی گلوش فشار دادم و از لای دندون‌های چفت‌شده‌ام گفتم: از تکرار یه سوال بدم میاد! چه غلطی می‌کردی آشغال؟ چند نفری جلوی در اتاق جمع شده بودن، اما انگار کسی جرأت جلو اومدن نداشت. سجاد چشماش رو محکم باز و بسته کرد و دوباره فریاد کشید: بابا مریض، روانی، ابلههههه! این پرستاره داشت به محمد سم تزریق می‌کرد. اگه من نمی‌رسیدم که الان محمد زنده نبود! این‌بار من داد زدم: خفه شو لعنتییی، دروغ نگو به منننن! همون‌طور که حواسم به سجاد بود و یقه‌اش همچنان توی مشتم، رو به پرستار گفتم: چه اتفاقی افتاد خانم؟ اشک‌هاش رو پاک کرد و با صدای گرفته و لرزون جواب داد: او..اومدم داروهای مریض رو بدم که دم در سرنگ رو ازم گرفت و یه سرنگ دیگه که یه محلول بی‌رنگ توش بود بهم داد. گفتم تزریق نمی‌کنم، اما هولم داد توی اتاق و با اسلحه تهدیدم کرد! با ترس سرش رو به طرفین تکون داد و ادامه داد: آقا بخدا من هیچ‌کارم، دروغ میگه. اخم کرده بودم و نفس‌هام تند شده بود. قلبم تیر می‌کشید و دست چپم کم‌کم داشت سر می‌شد. اما توی اون وضعیت، هیچ‌کدوم این‌ها برام مهم نبود. با سر به بیرون اشاره کردم و گفتم: برید سر کارتون، به اونایی هم که جلوی در ایستادن بگید برن. سر تکون داد و ترسیده و با عجله از اتاق بیرون رفت. سجاد رو نشوندم روی صندلی کنار تخت و دستش رو به دسته‌ی صندلی دستبند زدم. پوزخند عصبی و تلخی کنج لبم نشست و خیره به چشماش گفتم: من خیلی آدم عوضی توی زندگیم دیدم، اما باید اعتراف کنم تو از همه‌شون پَست‌تری آقای سجاد یوسفی! عصبی خندید. - خیال نکن همه‌چیز به همین‌جا ختم میشه. اشاره‌ای به محمد کرد و ادامه داد: مطمئن باش آخر یه روز نفسش رو می‌گیرن! و اون روز خیلی‌زودتر از چیزی که فکرش رو بکنی فرا می‌رسه. پوزخندم محو شد و اخم غلیظی بین اَبروهام نشست، دستم ناخواسته بالا رفت و سیلی محکمی توی گوشش خوابوندم! سرش از شدت ضربه به سمت مخالف چرخید و دست آزاد اما زخمی و خونی‌اش روی صورتش نشست.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌نوزدهم #محمد خیلی استرس داشتم. اولین‌بار نبود دورشون می‌زدم، ولی این‌با
" پینہ‌؎گناھ ! " نگران بودم. ناخودآگاه گفتم: نباید تنها می‌فرستادیمش توی دهن شیر! آروم و ناامید ادامه دادم: اونم با خشاب خالی... نیم نگاهی به آقاحامد انداختم. همون‌طور که به بیرون زل زده بود گفت: فعلاً که اوضاع آرومه! درضمن، یادت نره محمد قوی‌تر از این حرف‌هاست. این‌بار گفتم: ما تقریباً مطمئنیم گادفادر به این راحتی توی تله نمی‌افته. پس چرا... آقاحامد پرید وسط حرفم! - رسول خودت داری میگی تقریباً! بعدشم، حتی اگه مستقیماً به خودِ گادفادر نرسیم، طبق حرف‌های محمد و نزدیکی زیاد نیما به گادفادر، دستگیری نیما می‌تونه باعث بشه که در نهایت به گادفادر برسیم! نفس عمیقی کشیدم. شاید حق با آقاحامد بود! دوباره به تبلت چشم دوختم. با دیدن تصویر روبه‌روم چشم‌هام از تعجب گرد شدن و ماتم برد. لبم رو گاز گرفتم که نخندم. یه خانم اصرار داشت کنار محمد بشینه! با وجود تخریب محمد، بازم اصرار کرد و وقتی با مخالفت دوباره‌ی محمد روبه‌رو شد، بهش برخورد و رفت. با لبخندی که سعی داشتم پنهانش کنم، ناخودآگاه آروم زمزمه کردم: بمیرم برات! اگه عطیه‌خانم بفهمه... - به چی می‌خندی؟ نگاهم رو از تبلت گرفتم و لبخندم رو جمع کردم. + هیچی! آقاحامد لبخند کم‌رنگی زد و سرش رو به نشونه‌ی تأسف تکون داد. - نه به چند ثانیه پیش که نگران بودی، نه به حالا که یهویی و بی‌دلیل می‌خندی! نوبری واقعاً رسول... بی‌حرف لبخند بی‌رنگی زدم. بالاخره گارسون با سینی‌ای که حاوی فنجون قهوه بود اومد سمت میز، ملاقات‌شون رو که تأیید کرد، صدای نفس عمیق محمد توی گوشم پیچید. آقاحامد هم با دقت نگاه می‌کرد. چند دقیقه بعد از رفتن گارسون، محمد هم رفت سمت پیشخوان و بعد رفت زیرزمین کافه! بعد از اینکه گارسون آدرس رو بهش داد، محمد از در زیرزمین خارج شد. با تماسی که محمد با آقاحامد گرفت، قرار شد تنها بره سر قرار و ما هم از طریق دوربین و شنود و ردیاب، اوضاع رو کنترل کنیم. کلی منتظر موندیم، اما خبری نشد. دیگه داشتیم ناامید می‌شدیم که بالاخره نیما اومد. اما هم‌زمان با اومدنش، شنود و دوربین و حتی ردیاب، همگی از کار افتادن! و این فقط می‌تونست کار یه مختل‌کننده‌ی سیگنال باشه... رو به آقاحامد گفتم: احتمالأ جمر همراهشه! آقاحامد که خیلی کلافه بود گفت: خب نمیشه یه جوری دورش زد؟ ناامید سرم رو به طرفین تکون دادم. + فقط باید خاموش بشه که خب کنترلش دست نیماست! دستی توی موهاش کشید. چند دقیقه‌ای گذشته بود که ردیاب محمد دوباره فعال شد! ناخودآگاه روی داشبورد کوبیدم و گفتم: ایوللل! آقاحامد سریع چرخید سمتم و پرسید: چی شد رسول؟ همون‌طور که سعی می‌کردم سیگنال رو تقویت کنم گفتم: آقا ظاهراً جمر غیرفعال شد، چون یه سیگنال ضعیف از ردیاب محمد دریافت کردم! ولی دوربین و شنود هنوز غیرفعالن، فعال کردن‌شون زمان می‌خواد! آقاحامد ادامه داد: که ما نداریم! تو فعلاً بچسب به سیگنال ردیاب، با علی ارتباط بگیر بگو روی دوربین و شنود کار کنه. سری به تأیید تکون دادم و کاری که گفت رو انجام دادم. چند دقیقه‌ای که گذشت، نقطه‌ی قرمز چشمک‌زنی که موقعیت محمد رو نشون می‌داد حرکت کرد! رو به آقاحامد گفتم: دارن حرکت می‌کنن. کمربندش رو بست و گفت: برو دنبال‌شون! آروم حرکت کردم. آقاحامد با باقی بچه‌ها که به عنوان نیروی پشتیبان کمی عقب‌تر از ما منتظر دستور بودن، ارتباط گرفت و ازشون خواست که با فاصله دنبال ما حرکت کنن. یک ساعتی توی راه بودیم که بالاخره ردیاب متوقف شد! ماشین رو گوشه‌ی جاده پارک کردم. کمی جلوتر یه سوله‌ی بزرگ بود که یه پژوی نقره‌ای رنگ جلوی درش پارک شده بود. رو به آقاحامد گفتم: فکر کنم توی سوله‌ان! نفس عمیقی کشید و سری به تأیید تکون داد. - باید صبر کنیم بچه‌های پشتیبان برسن. ممکنه تعدادشون زیاد باشه! لب گزیدم و نگاهم رو به اطراف چرخوندم. علی هنوز نتونسته بود شنود و دوربین رو فعال کنه و این یعنی نمی‌تونستیم از وضعیت دقیق محمد مطلع بشیم! اگه اتفاقی براش می‌افتاد چی؟ با عبور این جمله از ذهنم ناخودآگاه گفتم: خب تا بچه‌ها برسن، من میرم یه سر و گوشی آب میدم. دستم که سمت دستگیره رفت، آقاحامد بازوی راستم رو کشید. + کجا؟ گفتم صبر کن بچه‌ها برسن، باهم میریم! با کلافگی گفتم: آقاحامد ممکنه تا بچه‌ها برسن دیر بشه! من میرم، اگه برگشتم هر جور دوست داشتین توبیخم کنین. منتظر جوابش نموندم و پیاده شدم و دویدم طرف سوله! کمی که نزدیک‌تر شدم، اسلحه‌ام رو جلوم گرفتم و آروم‌تر جلو رفتم. جلوی در سوله که رسیدم، فهمیدم قفله! صدا خفه‌کن رو روی اسلحه‌ام نصب کردم و به قفل شلیک کردم. بعد با ضربه‌ی پام، آروم بازش کردم که صدای جیرجیر لولاش بلند شد! به آرومی وارد سوله شدم.