eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
624 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#در‌دام‌شیطان😱🔥 #قسمت_سی‌ام به خونه رسیدم... بابا اومده بود... مامانم خونه بود.. فوری رفتم تو اتاق
😱🔥 سر کلاس استاد مهرابیان یک احساس خاصی داشتم! یعنی احساس بدی نبود! یه جورایی خوشایند بود..! استاد هم هر از چند گاهی نگاهی مرموزانه سمت من می انداخت! سنگینی نگاهش رو حس میکردم! منتها تا سرم رو بالا میگرفتم نگاهش رو از من میدزدید.. جلسات انجمن برگزیدگان هر هفته ای یک بار برگزار میشد! برام جالب بود هر هفته راجب مسئله‌ ای صحبت میکردند! یعنی یه جورایی نامحسوس شستشوی مغزی میدادن! تو این کلاسها با خانمی به اسم سپیده دوست شدم.. سپیده تحصیلات انچنانی نداشت! اما خیاط بسیار ماهر و چیره دستی بود و از طریق یکی ازمشتریهای به قول خودش امروزی و روشنفکرش با این انجمن اشنا شده بود..! سپیده از لحاظ اعتقادی خیلی متعصب نبود و اطلاعات دینی زیادی نداشت و مثل خیلی از جوان ها از اسلام و شیعه فقط نامش رو یدک میکشید! این کلاسها هم موثر واقع شده بودن و از همون نام دین هم زده کرده بودنش..! یک چیز جالبی که بود اینه که من فکر میکردم به خاطر حجاب و اعتقادات دینی ام از این انجمن طرد بشم اما با کمال تعجب دیدم خیلی هم تحسینم میکردن! یک جلسه که درباره ی دین و..بود ما رو دو گروه کردن و تو دو تا کلاس متفاوت بردن! سپیده جز اون گروه و من جز گروهی دیگه بودم و کاملا معلوم بود گروه مذهبی های متعصب رو از شیعه های سست اراده جدا کرده بودن! و این از هوشمندی شون نشات میگرفت تا هر یک از ما رو طبق اعتقادات خودمون اما در راه رسیدن اهداف انجمن تربیت کنن..! کلاس که تمام شد.. قبل از رفتن سپیده رو پیدا کردم و گفتم: "امروز میخوام یه جایی ببینمت!" سپیده ادرس خیاطیش رو داد تا بروم به دیدنش... غروب رفتم خیاطی سپیده.. اوه اوه عجب بزرگ بود ها.! سپیده رو دیدم و گفتم: "دختر میدونستم کارت عالیه!اما نمیدونستم مملکتت اینقده بزرگه..!" سپیده با خنده گفت: "از اول اینجور نبود با کمکهای انجمن توسعه اش دادم..!" راستش مدل های لباس هایی که برای نمایش گذاشته بود جوان پسند و خیلی فریبنده اما کلا آزاد و غربی بود...! سپیده رو کرد به من و گفت: "نگاه کن هر مدلی پسندیدی مهمون من!خودم برات رو یه پارچه ی زیبا در میارم و تقدیم میکنم..!" گفتم: "ممنون سپیده جان..طرحات خیلی قشنگن اما با سلیقه ی من جور نیستن..!اخه اینا رو نگاه میکنم فکر میکنم نکنه تو خیاط خونه ای در لندن اومدم....!" سپیده: "دختر خوب وقتشه تو هم بروز باشی!تا کی این مدلهای املی و تاریخ گذشته رو استفاده میکنی..؟!" من: "مدلهای لباسم اتفاقا به روزه منتها چون یه دختر مسلمان شیعه هستم پوشیده است تا از گزند گرگ های آدم نما در امان باشم و هر کس و ناکسی با چشماشون به بدنم ناخنک نزنن عزیزم!" سپیده سرش رو آورد کنار گوشم و گفت: "تمام مدلها مال اونور آب هستن!انجمن برام فرستاده!جوانها هم خیلی ازشون استقبال کرده ان!میبینی چقد سرم شلوغه...!" خیلی متاثر شدم... ببین این نامردهای خبیث تا کجا پیش رفتن که ما حتی تو پوششمون هم طبق نظر اونا پیش میریم..! به سپیده گفتم: "حالا از اینا بگذریم...چون از هم جدامون کردن خیلی دوست داشتم بدونم تو کلاس شما چی گفتن؟!" سپیده خندید و گفت: "وای دختر تو چقدر حال داری ها!چی گفتن؟!یه مشت حرف که من ازشون هیچی نفهمیدم!فقط برام جالب بودن خخخخ.