السلامعليالحسين
وعليعليأبنالحسين
وعليأولاالحسين
وعلياصحابالحسين✨
#امام_حسین_من♥️
رسول اکرم ﷺ:
به وسیله من هشدار داده شدید
به وسیله علی هدایت مییابید
به وسیله حسن احسان داده میشوید و
به وسیله حسین #خوشبخت میگردید.♥️
#بنت_المهدی
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان😱🔥 #قسمت_بیستوهفتم رو کردم به معینی و گفتم: "شما برای من یه جورایی آشنا بودید!انگار
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_بیستوهشتم
خلاصه...
از معینی خواستم تا نزدیکی های آرایشگاه مامان برسونتم...
نمیخواستم از من ادرسی داشته باشه..!
معینی خرسند از اینکه شکار تازه ای به دست آورده شماره ام رو از من گرفت تا در موقع نیاز بهم زنگ بزنه و درجلسات به اصطلاح نخبه هاشون شرکت کنم..!
معینی کاملا مطمئن شده بود که من از اون ابلیسکه ای بسیار زبر و زرنگم که برای محافظه کاریم لباس دختران محجبه برتن کردم و ادای انسان های مذهبی رو در میارم..!
به خونه که رسیدم همه چی رو داخل کاغذ نوشتم و دادم به بابا تا دوباره به دست سرکار محمدی برسونه..
بابا وقتی به خانه اومد..
اینبار یک ساعت مچی بهم داد و گفت:
"اقای محمدی سفارش کردن هر وقت تماس گرفتن و خواستی جلسه بری این ساعت رو به مچت ببند..!"
یک هفته ای گذشت و از معینی خبری نشد..
هفته ی بعد گوشیم زنگ خورد..
ناشناس بود!
جواب ندادم..
چند بار دیگه ام زنگ زد!
اخرش پیام داد:
"معینی هستم جواب بدید..!"
زنگ زد...
+الو سلام خوب هستید؟!
_سلام خانم سعادت!شما چطورید؟!
+ممنون...
_غرض از مزاحمت راستش فردا عصر یک جلسه هست خوشحال میشم شرکت کنید..!
+چشم..آدرس رو لطف کنید حتما...!
_نه ادرس احتیاج نیست!یه جا قرار میذاریم خودم میام دنبالت..!
حساسیتی برای گرفتن ادرس نشون ندادم و گفتم:
"چشم مشکلی نیست پس من جلو دانشگاه منتظرتونم...!"
با اینکه ازشون نمیترسیدم اما یه جور دلهره داشتم!
خودم رو به خدا سپردم واز ارباب کمک گرفتم.....
ساعت مچی رو بستم دستم و با توکل به خدا حرکت کردم..
جلو در دانشگاه معینی منتظرم بود!
سوار ماشین شدم و سلام کردم..
معینی:
"سلام بر زیباترین نخبه ی زمین...!"
من:
"ممنون..شما لطف دارید..!"
معینی:
"ببخشید..نمیخوام بهتون بر بخوره اما اگر امکان داره این چشم بند رو بزنید رو چشماتون..!"
من:
"نکنه تا اخرجلسه باید چشم بسته باشیم..!"
معینی:
"نه نه..به محل جلسه رسیدیم آزادید!فقط اگر میشه گوشیتونم خاموش کنید..!"
ناچار خاموش کردم و چشم بند هم گذاشتم..
حرکت کردیم..
داخل ماشین پیش خودم همش قران میخوندم..
معینی هر از گاهی یه چیزی میپروند و از افراد شرکت کننده تعریف میکرد و از اهداف انجمنشون میگفت..!
اون معتقد بود با جمع آوری نخبه ها و افراد باهوش و با استعداد میخوان جامعه ای آرمانی بسازن!جامعه ای که در تمام کتابهای آسمانی وعده داده شده است..!
بالاخره بعد از ۴۵دقیقه به محل مورد نظر رسیدیم...
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان😱🔥 #قسمت_بیستوهشتم خلاصه... از معینی خواستم تا نزدیکی های آرایشگاه مامان برسونتم...
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_بیستونهم
به محل مورد نظر رسیدیم..
وای خدای من اینجا از همه نوع ادمی بود!
محجبه..
آزاد..
پیر..
جوان...
و حتی نوجوان!
همه یک نوع ویژگی داشتند که متمایزشان کرده بود!
بعضی ها هم برای شناخته نشدنشان نقابهای مختلف بر صورتشون گذاشته بودن!
با چند نفر از شرکت کننده ها هم کلام شدم و متوجه شدم اینجا اصلا ربطی به عرفان حلقه نداره اما عرفان حلقه وسیله ای برای جذب بعضیا شده!
چیزهایی میدیدم که بسیار متاسف میشدم!
یکی رو ازطریق اعتقادات مذهبی..
یکی رو از طریق اعتقادات سیاسی..
یکی دیگر رو از طریق حس وطن پرستانه ش جذب کرده بودن!
بعضی چهره ها رو میشناختم!
از رتبه های کنکور بودن و جزو نوابغ به حساب می اومدن!
اما متاسفانه با یک برخورد متوجه میشدی در دام اعتیاد افتاده ان!
خیلی پریشان شدم..
معینی هم رفته بود پیش اون کله گنده هاشون.!
بالاخره سخنران جلسه شان که پیرمردی مو سفید و چشم آبی بود بالای سن رفت و شروع به صحبت کرد..
ابتدا فکر میکردم مال کشور دیگریست اما وقتی با زبان سلیس فارسی صحبت کرد شک کردم که خارجی باشه...!
خیلی محتاطانه و زیرکانه صحبت میکرد...
سخنران شروع کرد..:
به نام(ان سوف)!
خدایی که جهان رو در چندین مرحله خلق کرد!
انسان رو در کالبد آدمی بوجود آورد تا در نظم این جهان به او کمک کند....!"
وای بلا به دور اینجا از اشرف مخلوقات به همکار نعوذ بالله خدا منصوب شدیم..!
و شروع کرد به تشریح و توضیح اهداف(برگزیدگان)!
میگفت:
"ما قرار است کارهای بزرگ انجام دهیم!و وظایف هرکس طبق توانایی هاش به صورت خصوصی بهش ابلاغ میشه و انجمن برگزیدگان همه رو به دقت زیر نظر داره!و از ما بین همه ی نخبه ها نه تنها در ایران بلکه در کل جهان افرادی انتخاب میشوند که در زمانی خاص تعلیماتی خاص به انها داده میشود و این افراد خود مربی گری نخبگان دیگر رو به عهده میگیرند!"
اصلا حرفاش خیلی نامحسوس روی روح و روان طرف تاثیر میذاشت!
و طوری شستشوی مغزی میداد که اصلا فرد متوجه نمیشد که با اعتقاداتش داره بازی میشه...!
دلم به حال این نخبه ها میسوخت و خیلی متاسف میشدم چرا خود مملکت به بهترین نحوه از این منابع استعداد استفاده نمی کرد؟!
اخر غفلت تا کی؟!
اعصابم به شدت متشنج شده بود که خدا رو شکر حرافی ها تموم شد..
قبل از پذیرایی به هر کس پاکتی دادند که نام اون شخص روی اون پاکت نوشته شده بود!
و امرکردن پاکت رو در منزل باز کنیم!
دوباره چشم بند و راه برگشت با معینی....
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان😱🔥 #قسمت_بیستونهم به محل مورد نظر رسیدیم.. وای خدای من اینجا از همه نوع ادمی بود! م
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_سیام
به خونه رسیدم...
بابا اومده بود...
مامانم خونه بود..
فوری رفتم تو اتاقم..
در پاکت رو باز کردم و اول چشمم افتاد به یک دسته دلار!
شمردم۱۲۰دلار بود
یک کاغذ هم داخلش بود به این مضمون:
"خانم هما سعادت ورود شما را به انجمن برگزیدگان تبریک میگوییم!امیدوارم در اینده بیشتر و بیشتر با هم همکاری داشته باشیم..به یاد داشته باشید ما برگزیده شده ایم تا این جامعه را به جامعه ی آرمانی برسانیم..!
وظیفه ی شما در ابتدای راه تحقیقات در زمینه ی هسته ای در مرکز تحقیقات هسته ای و در آوردن آمار و اطلاعاتی که متعاقبا به شما اعلام میشود.
اگر در وظیفه تان موفق بودید انجمن به شما تعهد میدهد به زودی کارگاهی تحقیقاتی با تمامی امکانات لازم تحت اختیار شما قرار خواهد داد..!"
حالا میفهمم که چرا تو این مملکت فرار مغزها داریم..!
اخه برای یک جلسه ی دوساعته ۱۲۰ دلار به یک جوان آس و پاس و البته باهوش بدن حتما تحت تاثیر قرار میگیره!
البته صحبت کردن و سخنرانیهاشون خیلی نرم و نامحسوس ذهنیت یک جوان رو شستشو میده!
وقتی صحبتهای این انجمن رو شنیدم دیگه برام کارهای داعشیها که برای رفتن به بهشت سر میبرن تعجب برانگیز نبود!
به احتمال زیاد برای اونها هم همینجور برخورد شده و مغزشون رو شستشو دادن و اعتقادات خود رو بر مغز طرف چیره کردن!
سریع بابا رو در جریان گذاشتم..
تمام اتفاقات و حرفهایی که زده شد و محتویات پاکت رو برای محمدی نوشتم!
پدرم دیگه کار ازموده شده بود..
از خانه بیرون رفت..
از من میخواستند اطلاعات مملکتم رو برای این جانورها که هنوز نمیدانستم از کجا تغذیه میشون بفرستم...!
محال بود همچین کاری کنم!
باید ببینم نظر سرکار محمدی چی هست...
سرکار محمدی برام پیغام داده بود هر کار که گفتن بکن اما اگر زمانی خواستی اطلاعات مرکز تون رو براشون کپی کنی قبلش با ما هماهنگی کن!
ما خودمون یک فلش حاوی اطلاعات برات ارسال میکنیم..
از اینکه از اولش پلیس رو در جریان گذاشتم خیلی خوشحال بودم!
هم یه جورایی احساس امنیت میکردم و هم با راهنمایی پلیس اشتباهی مرتکب نمیشدم..
امروز یک استاد جدید آمده بود!
استاد مهرابیان..
دانشجوها به خاطر اینکه استاد مهرابیان جوان و تازه کار بود و سال اول تدریسش هست بهش میگفتن جوجه استاد...!
اما با اولین جلسه ی کلاس متوجه شدم استاد علی رغم سن کمشون استاد باسوادی بود..!
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان😱🔥 #قسمت_سیام به خونه رسیدم... بابا اومده بود... مامانم خونه بود.. فوری رفتم تو اتاق
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_سیویکم
سر کلاس استاد مهرابیان یک احساس خاصی داشتم!
یعنی احساس بدی نبود!
یه جورایی خوشایند بود..!
استاد هم هر از چند گاهی نگاهی مرموزانه سمت من می انداخت!
سنگینی نگاهش رو حس میکردم!
منتها تا سرم رو بالا میگرفتم نگاهش رو از من میدزدید..
جلسات انجمن برگزیدگان هر هفته ای یک بار برگزار میشد!
برام جالب بود هر هفته راجب مسئله ای صحبت میکردند!
یعنی یه جورایی نامحسوس شستشوی مغزی میدادن!
تو این کلاسها با خانمی به اسم سپیده دوست شدم..
سپیده تحصیلات انچنانی نداشت!
اما خیاط بسیار ماهر و چیره دستی بود و از طریق یکی ازمشتریهای به قول خودش امروزی و روشنفکرش با این انجمن اشنا شده بود..!
سپیده از لحاظ اعتقادی خیلی متعصب نبود و اطلاعات دینی زیادی نداشت و مثل خیلی از جوان ها از اسلام و شیعه فقط نامش رو یدک میکشید!
این کلاسها هم موثر واقع شده بودن و از همون نام دین هم زده کرده بودنش..!
یک چیز جالبی که بود اینه که من فکر میکردم به خاطر حجاب و اعتقادات دینی ام از این انجمن طرد بشم اما با کمال تعجب دیدم خیلی هم تحسینم میکردن!
یک جلسه که درباره ی دین و..بود ما رو دو گروه کردن و تو دو تا کلاس متفاوت بردن!
سپیده جز اون گروه و من جز گروهی دیگه بودم و کاملا معلوم بود گروه مذهبی های متعصب رو از شیعه های سست اراده جدا کرده بودن!
و این از هوشمندی شون نشات میگرفت تا هر یک از ما رو طبق اعتقادات خودمون اما در راه رسیدن اهداف انجمن تربیت کنن..!
کلاس که تمام شد..
قبل از رفتن سپیده رو پیدا کردم و گفتم:
"امروز میخوام یه جایی ببینمت!"
سپیده ادرس خیاطیش رو داد تا بروم به دیدنش...
غروب رفتم خیاطی سپیده..
اوه اوه عجب بزرگ بود ها.!
سپیده رو دیدم و گفتم:
"دختر میدونستم کارت عالیه!اما نمیدونستم مملکتت اینقده بزرگه..!"
سپیده با خنده گفت:
"از اول اینجور نبود با کمکهای انجمن توسعه اش دادم..!"
راستش مدل های لباس هایی که برای نمایش گذاشته بود جوان پسند و خیلی فریبنده اما کلا آزاد و غربی بود...!
سپیده رو کرد به من و گفت:
"نگاه کن هر مدلی پسندیدی مهمون من!خودم برات رو یه پارچه ی زیبا در میارم و تقدیم میکنم..!"
گفتم:
"ممنون سپیده جان..طرحات خیلی قشنگن اما با سلیقه ی من جور نیستن..!اخه اینا رو نگاه میکنم فکر میکنم نکنه تو خیاط خونه ای در لندن اومدم....!"
سپیده:
"دختر خوب وقتشه تو هم بروز باشی!تا کی این مدلهای املی و تاریخ گذشته رو استفاده میکنی..؟!"
من:
"مدلهای لباسم اتفاقا به روزه منتها چون یه دختر مسلمان شیعه هستم پوشیده است تا از گزند گرگ های آدم نما در امان باشم و هر کس و ناکسی با چشماشون به بدنم ناخنک نزنن عزیزم!"
سپیده سرش رو آورد کنار گوشم و گفت:
"تمام مدلها مال اونور آب هستن!انجمن برام فرستاده!جوانها هم خیلی ازشون استقبال کرده ان!میبینی چقد سرم شلوغه...!"
خیلی متاثر شدم...
ببین این نامردهای خبیث تا کجا پیش رفتن که ما حتی تو پوششمون هم طبق نظر اونا پیش میریم..!
به سپیده گفتم:
"حالا از اینا بگذریم...چون از هم جدامون کردن خیلی دوست داشتم بدونم تو کلاس شما چی گفتن؟!"
سپیده خندید و گفت:
"وای دختر تو چقدر حال داری ها!چی گفتن؟!یه مشت حرف که من ازشون هیچی نفهمیدم!فقط برام جالب بودن خخخخ.
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
شهید بهنام محمدی در روز دوازدهم از ماه بهمن ۱۳۴۵ در خرمشهر به دنیا آمد. در شهریور ماه سال ۱۳۵۹ شایعه شد که عراقی ها به خرمشهر، یعنی زادگاه بهنام حمله کردهاند. بهنام در آن سال کودکی ریزه و کوچک اما بسیار چابک و سر و زبان دار بود. با این حال زمانی که همه مردم به خاطر جنگ از شهر فرار میکردند، بهنام تصمیم گرفت مردانه پای دفاع از زادگاهش بماند.
بهنام میجنگید، به مردم کمک میکرد و زمان بمباران به داد مجروحین میرسید. او در صف اول نبرد میایستاد و با وجود مخالفت فرماندهان، از شهر و زادگاه خویش دفاع میکرد. این کودک شجاع بار ها به دست دشمن افتاد و اسیر شد اما هر بار به روشی از دست آنها میگریخت. بهنام با کمک جسارت و هوش خود توانست اطلاعات خیلی مهمی از دشمن به دست بیاورد و به فرماندهان جنگ برساند.
بهنام کودکی دوازده، سیزده ساله بود که در تمام روزهای مقاومت یعنی از سی و یکم شهریور ماه تا بیست و هشتم مهر سال ۱۳۵۹ در خرمشهر ماند. این مبارز جوان، با شجاعت فراوان مهمات را به باقی رزمندگان میرساند. حتی بعضی وقتها آنقدر نارنجک به کمر خود می بست که به سختی حرکت میکرد. حضور او برای رزمندگان دلگرمی بود و تلاشش به آنها روحیه میداد. این رزمنده با شهامت سرانجام در سال اول جنگ تحمیلی با اصابت ترکش خمپاره، شربت شیرین شهادت را سر کشید.
السلامعليالحسين
وعليعليأبنالحسين
وعليأولاالحسين
وعلياصحابالحسين✨
#امام_حسین_من♥️
جمعه ها دلگیر است بدون حضور تو
شهر هم نفس گیر است بدون حضور تو
#بنت_المهدی
Hossein Sotoudeh - Hossein Too Ghalbam Dare Rishe.mp3
1.81M
زمـانمـرگـمبـیـاابـاعـبـدالـلـہ🍃
#شهادت
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان😱🔥 #قسمت_سیویکم سر کلاس استاد مهرابیان یک احساس خاصی داشتم! یعنی احساس بدی نبود! یه
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_سیودوم
گفتم:عجببب,پس نفهمیدی وبراتم جالب بودن ؟! یکیشون را که خیلی برات جالب بود، بگو ببینم؟
سپیده:هان یکی که خیلی توذهنم مونده بود اینه:استاد میگفت چرا شما برای امام حسین ع گریه میکنید درحالی که میدونید امام حسین ع باشهادتش پیروز شده ,بعدشم تو دین اومده ضرر زدن به بدن حرامه,وشما باگریه برحسین ع,دارین اعصابتون راخورد وچشماتون را ازبین میبرید پس ازاین دست کارها نکنید وروکرد به من:هما خیلی جالب بود نه؟؟اگه به عمق مطلب فکر کنی، میبینی راست میگن؟
وااای چقد اینا خبیثند ,مطالبی که برای سپیده واون گروه گفته بودند دقیقا خلاف مطالبی بود که برای مامیگفتند.
به سپیده گفتم:چندروز پیشا تویک سایت میخوندم تو دل اروپا برای اینکه مردم دچار افسردگی نشن یه جا درست کردند که مردم هفته ای یکبار میرن اونجا وبالاجبارگریه میکنن ,آخه دانشمندا کشف کردن با گریه ,نیروهای منفی خارج میشوند ویکجور سرزندگی وشادی به آدم رو میاره.
حالا ما تو مذهب سراسر نورمان برای امام حسین ع گریه میکنیم واین گریه مثل اروپاییها از روی اجبارنیست,ازروی عشق به خداست چون حسین ع رانوری ازانوارخدا میدونیم وخون حسین ع ,خون خداست پس باگریه ی برای ارباب هم ارادتمون رابه خدا ثابت میکنیم هم ازعشق حسین ع ,عشق میکنیم,هم بهشت رابرای خودم میخریم وازهمه مهمتر افسردگی نمیگیریم...
سپیده ازتوضیحات من تعجب کردگفت :اره به خدا توراست میگی من چقد خنگم
که زود وبدون آگاهی حرف بقیه را میپذیرم.
از سپیده خداحافظی کردم ودرحالی که هزاران فکر در مغزم جولان میداد سوارماشین شدم..
ذهنم درگیر امروز بود,اینا برای سپیده که در دین کم اطلاع ترند,با چوب دین,دین رامیکوبند وامثال سپیده هم چشم وگوش بسته ,بدون فکروتعقل حرفهاشون رامیپذیرند وبرای ما که در دین اطلاعاتی داریم بازهم شیطنت میکنند,یادم نمیره امروز صبح استاد به اصطلاح دینی ما,انقدر باحرارت دم از ولایت امیرالمومنین علی ع میزدتمام ماراطوری تحریک میکرد که ازکلاس بیرون شدیم تو کوچه وخیابون به خلیفه های اهل سنت بد وبیراه بگیم,یک جور تندروی راتبلیغ میکرد که باعث ایجاد اغتشاش وناامنی درجامعه شود وخیلیا از جوانها عرق مذهبیشون به جوش امده بود وروشون تاثیر گذاشته بودند,اما من رفتار امام صادق ع را با اهل سنت زمانش ,مطالعه کرده بودم ونظرم مخالف نظر اینابود اما چه کنم که باید تقیه پیشه کنم وخودم را جا بزنم تا به هسته وهدف اصلیشون برسم.
امروز معینی باهام تماس گرفت وگفت برای اون کار اصلی چقد پیشرفتی؟
گفتم :تاحدی موفق شدم به بعضی اطلاعات دست پیدا کردم منتها هنوز چندتا کارکوچک دارم.
معینی:پس زودتر بجنب چون دوهفته ی دیگه دونفراز هسته ی اصلی انجمن میان ایران ,یک جلسه ی بزرگ هم هست که مثل اون اولی ست,اگر کاری راکه برعهده ات گذاشتند درست انجام بدهی,علاوه بر تامین مالی,برای تعلیم به خارج ازکشور اعزامت میکنن...
وااای خدای من ,,خارج از کشور!!!
میخواستم عصر اقای محمدی رادرجریان بگذارم.
وبرام جالب بود که زمان جلسه زودتر برسه اما نمیدونستم توی اون جلسه چیزی میبینم که ...
دوباره توسط پدرم ،اقای محمدی را درجریان گذاشتم.
اقای محمدی یک گوشی باسیمکارت و یک فلش برام فرستاده بود وتاکیدکرده تا هروقت نیازبه تماس بود با گوشیی که فرستاده تماس بگیرم,داخل گوشی شماره های خاصی ثبت شده بود تا درصورت لزوم تماس بگیرم.
روی فلش هم یک سری اطلاعات واقعی اما دستکاری شده بود.
بالاخره روز جلسه فرا رسید,جلسه روز جمعه بود مثل قبل با معینی وهمراه با چشم بند حرکت کردیم.
رسیدیم به سالن,اینار خلوت تر بود ,انگار به قول خودشون,غربال شده بودیم وبهترینها دعوت داشتند.
فلش رابه معینی دادم وخودم توردیف دوم نشستم,همینجور که مشغول کنکاش بودم یک دفعه توردیف اول چشمم افتادبه ......
وای باورم نمیشد ,استاد مهرابیان بود.
انگار سنگینی نگاهم را حس کرده بود وبرگشت وبهم نگاه کرد....
به به عجب دانشگاهی شده,معینی که مشخصا نیروی بیگانه ورفیق فابریک یکی ازاستادان به نام دانشگاه,منم که نخبه وازنظر انجمن جاسوسه باهوش,اینم ازاستاد جوان وبامعلومات دانشگاه,چه گل اندر گلی هست....
هعی هعی.......
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان😱🔥 #قسمت_سیودوم گفتم:عجببب,پس نفهمیدی وبراتم جالب بودن ؟! یکیشون را که خیلی برات جالب
#دردامشیطان 😱🔥
#قسمت_سیوسوم
سخنران شروع کرد:همونطور.که تاحالا دستگیرتان شده ,تلاش ما برای ایجاد جامعه ای ارمانیست.جامعه ای که از لحاظ علمی پیشرفته وعلم در دستان برگزیدگان باشد وبس,جامعه ای که تحت نظر ماشکل بگیرد وپله های ترقی را به سرعت بپیماییم,ضعیفان وتهیدستان وانان که ازنعمت هوش بهره ای ندارند دراین جامعه جایی ندارند....
جامعه ی برگزیدگان,ازهمه لحاظ باید قوی باشد و...
گفت وگفت وگفت....
اخرش هم تاکید کرد شما غربال شده اید وبازهم غربال میشوید وبهترینهایتان,برای سفری علمی ,تفریحی برگزیده خواهندشد.
اخرجلسه که کنارمعینی بودم,نگاهم به نگاه مهرابیان خورد,اونم خیره به من بود,اما نه من حرفی زدم ونه او...
در راه برگشت بامعینی.
معینی اظهارکرد که ازکارم خیلی خوششون امده وتاییدش کردند دوباره پاکتی حاوی دلار بهم دادند...
این دلارها راخرج نمیکردم,همه را دست نزده داخل پاکت وگاوصندوق خونه نگه داشته بودم.
امروز با مهرابیان کلاس داشتیم,اخرین روزهای ترم دانشگاه بود,اصلا دوست نداشتم سرکلاسش حاضر بشم,استاددد خودفروخته,اخه چطور دلش میاد؟!
ولی شاید اونم برای من همچی فکری کنه,دوتا حس متناقض داشتم,اما تصمیم گرفتم ,امروز از خیردانشگاه بگذرم تا برخوردی پیش نیاد.
بعداز دادن فلاش,مثل اینکه اعتمادشون را جلب کردم ,معینی هر روز باهام تماس میگرفت به اصطلاح خودشون ,خودی شده بودم.
یک روز معینی باهام تماس گرفت وگفت:انجمن برای روز پوریم جشنی دارد,شما هم به این جشن دعوتید.
خوشحال گفتم:جدددی؟؟
دوباره چشم بند و..؟؟روز پوریم چیه؟؟
معینی باصدای بلندی خندید وگفت:نه دخترک,خارج از کشوره,ببین چقد براشون عزیزی که دعوتت کردند.پوریم یه جور جشن وعیده براشون.
وبعداضافه کرد الان تاریخ وروز حرکت ومکان جشن رانمیگم ,بعدا باهات تماس میگیرم ودرجریان قرارمیدمت.
فوری با همون گوشی که محمدی داده بود,باهاش تماس گرفتم.وهرچه شنیده بودم راگفتم.
محمدی:پس توهم دعودت کردند برای جشنشون,خوب خوبه ,اما یک سری کارها باید انجام بدهی,فردا صبح خودت را بزن به مریضی وبیا فلان بیمارستان....
بخش اورژانس ,اتاق۵...
واااه بیمارستان برای چی؟
رفتم تو اینترنت سرچ کردم (پوریم)کلی مطلب امد راجبش ,اما خلاصه ی مطلب این بود ,پوریم عید تمام یهودیان جهان است وبه این مناسبت یهود درهرکجا باشد جشن میگیرد وجشن بزرگی در اسراییل نیز برپاست,
پوریم روز کشته شدن ۶۶هزار ایرانی درعصرهخامنشین با حیله ی مردخای یهودیست که در۱۴_۱۵ ادار,هرساله برگزارمیشود وطبق امر تلمود ,هریهودی موظف است به یمن این پیروزی آنقدر ش ر ا ب بنوشد که از سرمستی چیزی از اطرافش درک نکند.
عجببببب پس بهودیها هم عید دارن اونم چه عیدی,کشتار ایرانیااااان.....
بااین اوصاف پس جشن پوریم نزدیک بود درنتیجه سفرماهم نزدیک است ,اما نمیدانم به کجا میبرنمان,کمی ترس هم دارم,اخه من یک دختر تنهام.....
اما سرکارمحمدی جوری روحیه ام دادوگفت که من تنها نیستم ومحافظ هم دارم که از این ترس مقداریش برباد رفت.
فرداش به بهانه ی دل درد راهی بیمارستان شدم,مامانم میخواست همراهم بیاد,گفتم چیزی نیست که, نهایتش یه امپول وسرم میزنن ومیام خونه..
رفتم تو اتاق سلام کردم,
یک خانم دکتربود,خودم رامعرفی کردم.
خانم دکتر تا اسمم راشنید گفت:بله بله,من رضوی هستم, بفرمایید,منتظرشما بودم.
در رابست وشروع کرد به صحبت.
رضوی:ببین دخترم,خوشحالم ازاینکه میبینم جوانانی مثل شما برای وطن خودتون جانتان راکف دست گرفتید اما باید توصیه هایی به شما بکنم,اولا این یک ماموریت سرری هست که از طرف اطلاعات تعقیب میشه,نیروهای اطلاعاتی همواره مراقب شما هستند اما خودشماهم باید کاملا محتاط باشید,درمورد ماموریت و...با احدالناسی حرف نزنید,سعی کنید هرطورکه میتوانید اعتماد اطرافیان راجلب نمایید وهیچ کاری نکنید که باعث ایجاد شک شود,چون سفرتان خارج ازکشورهست دست ما تاحدودی بسته است اما,سعی مابراین است تاحدامکان امنیتتان رابرقرارکنیم.
احتمالا انجایی که میروید تمام وسایلتان از گوشی ولب تاب وحتی انگشتروساعت وگردنبند و...ازشما میگیرند,ما الان یک دوربین فوق العاده میکروسکوپی را زیر ناخن شما کارمیگذاریم وکلید قطع ووصلش هم به طور نامحسوس زیر پوست انگشت دیگرتان خواهد بود,هرکجا که حس کردی ,مورد مهمی هست ,کلید را لمس کن روشن میشود وبا لمس بعدی خاموش میشود,فقط به یاد داشته باش,ورودی هرمکان ,دوربین خاموش باشد ,چون احتمالا ورودیهای اماکن دستگاهی برای تشخیص امواج هست,این رابرای احتیاط گفتم.
این دوربین قابلیت ضبط هفت شبانه روز ,ازتصاویروصداهای,اطراف راداردودربرابر نوروگرما واب و...مقاوم است ,امیدوارم موفق باشی.
وشروع به نصب دوربین زیرناخن و...کرد.
ازاینهمه هوشیاری پلیس کشورم کیف میکردم,عرق ملی ومذهبی ام به جوش امده بود,من باید تا آخرش رابروم حتی اگر به قیمت جانم تمام شود.
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان 😱🔥 #قسمت_سیوسوم سخنران شروع کرد:همونطور.که تاحالا دستگیرتان شده ,تلاش ما برای ایجاد جا
#دردامشیطان 😱🔥
#قسمت_سیوچهارم
بالاخره معینی تماس گرفت وپاسپورت رامیخواست تا برای فردا بلیط هواپیما را اوکی کند,امانگفت مقصدمان کجاست.
دل تودلم نبود,زنگ زدم به محمدی وموضوع راگفتم.
محمدی,انگار خودش خبر داشت,تاکید کرد که محافظه کارانه برخورد کنم,وتاکیدکردکه یکی از افرادشون هم حواسش به من هست,یک جمله ی رمز گفت که با اون شناساییش کنم.
(آینده از آن ماست دختر آقامحسن),قرارشد ازهرکس این جمله راشنیدم,بهش اعتماد کنم.
مادرم سرازکارهام درنمیاورد بهش گفتم بادوستان میرم سفر تفریحی.
اما پدرم از تمام ماجراها خبرداشت,بانگاهش انگاری التماس میکرد نروم اما,هرگزبه زبان نیاورد,چون میبایست تنها برم فرودگاه,همون توخونه از باباومامان خداحافظی کردم.
مامان سرخوش ازاینکه بعدازمدتها دخترکش گردش میرود برام آیینه وقران اورد وپدرم ,من رادرآغوش گرفت وبا گریه توگوشم گفت:مراقب خودت باش,اول به خدا وبعدش به امام حسین ع سپردمت,هرجا عرصه بهت تنگ شد ,درخونه ی ارباب رابزن....
بابغضی درگلو وتوکل برخدا حرکت کردم.
معینی جلودر فرودگاه منتظرم بود وگفت:
زودتر بیا ,اینم بلیط وپاست,به بقیه هم دادم ,برو.توصف پرواز به قاهره...
اوه اوه پس مقصدمان مصر,سرزمین پر رازو رمز فراعنه هست....
خوشحال بودم ,چون خودم درواقع مصررادوست داشتم...
سوار هواپیما شدم,اما مثل اینکه ۹نفردیگه هم ازگروهمان همسفرمابودند,منتها من نمیدونستم کی هستند وکجا نشستند...
بایاد خدا سفر هراس انگیزم راشروع کردم.
معینی تو ردیف روبروم بود,خیره به من همش کنکاش میکرد ,منم اروم چشام رابستم خودم رابا فکر به فرداوفرداها سرگرم کردم که به خواب رفتم.
با تکانهای هواپیما که ناشی از نشستنش بود ازخواب پریدم.
با معینی جلو فرودگاه ایستادیم,قراربود ۹نفر دیگه به ما ملحق شوند,ابتدا یک زن ویک مرد آمدن, بعدش دوتامرد,پشت سرشون یک زن ومرد مسن تر,بعدش دوتامرد,تک ,تک,
اخرین نفرکه ,پدیدار میشد,
احساس کردم هیکلش آشناست.
این که استادفروخته ی خودمونه,باورم نمیشد مهرابیان از مهره های اصلی انجمن باشه,مرتیکه ی......
حقوق از بیت المال مسلمانان میگیره وعلیه مملکت جاسوسی میکنه...
درهمین حین یک هایس سفید رنگ از راه رسید,من فکرمیکردم قاهره اخر خطته,اما اشتباه میکردم
معینی اشاره کرد سوارشیم,بدون تعارف ,سریع اولین نفر ,ردیف اخر کنارپنجره نشستم,دوست نداشتم هیچ کدوم از مردها کنارم بنشینن,پشت سرمن ,مهرابیان باکمال پررویی نشست کنارم!!!!
هنوز تو بهت کارش بودم,سرش را آورد پایین وگفت(آینده از آن ماست دختر اقامحسن)...
من چشام قد دوتا گردو شد,یعنی مهرابیان.....
تمام کینه ی قبل تبدیل به مهر واحساس امنیت شد,امنیتی ناشی از بودن, کناریک دوست.
مهرابیان ,اهسته طوری اطرافیان متوجه نشوند توگوشم گفت:خانم سعادت برای درامان ماندن از گزند مردان ,من باید نقش عاشق دلسوخته شمارابازی کنم تا هیچ کس به فکر(دورازجون) تصاحب شما نباشد.
سرخ شدم وسرم راتکان دادم.
هایس حرکت کرد....
معینی نزدیک راننده نشست,هرچی صبر کردیم,یک ساعت ,دوساعت و...,هایس نایستاد,نمیدونم مقصدشون کجا بود.
توراه یه خورده,خوردنی تعارفمون کردند ,مهرابیان همچی برام نازوکرشمه میاورد که خودمم باورم شده بود دوستم داره.
معینی ,برخوردهای مهرابیان رابامن میدید ,اخمهاش تو هم میرفت.
دوتا زن دیگه هم بامردا میگفتن ومیخندیدند از هفت دولت آزاد بودند.
شب شده بود وماهنوز تو راه بودیم,هرازچندگاهی میایستاد مثل این بود که به پلیسی,چیزی برخورد میکرد اما بدون هیچ مزاحمتی راهش را ادامه میداد.
سرم رااوردم پایین واهسته از ,مهرابیان سوال کردم,به نظرت مقصدشون کجاست؟
مهرابیان گفت:اینکه معلومه
یکی از شهرهای اسراییل..
وااای یعنی ما میریم تو دل .....
بالاخره طرف صبح رسیدیم,مارا به اقامتگاهمون بردند وبه هرکس یک اتاق دادند.
سفارش کردند که خوب استراحت کنید,چون عصر جلسه ی مهمی درپیش داشتیم.
منگ بودم,اصلا نمیدونستم توکدوم شهریم,مهرابیان هم که مدام تذکرمیداد سوال نکنم,حرکت مشکوکی نکنم و...
گیج ومنگ خودم راانداختم روی تختم...
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان 😱🔥 #قسمت_سیوچهارم بالاخره معینی تماس گرفت وپاسپورت رامیخواست تا برای فردا بلیط هواپیم
#دردامشیطان 😱🔥
#قسمت_سیوپنجم
عصر رفتیم جلسه,خیلی سوالات داشتم که میبایست از مهرابیان بپرسم,دوست داشتم کنار ایشون بنشینم,اما متاسفانه روی هرصندلی,اسم شخصی که میبایست بنشینه راچسپانده بودند ومن کنارمهرابیان نبودم.
سالن بزرگی بود انواع واقسام نژادها از هرنوع زبانی آمده بودند,برای هرکسی یک هدفن تعبیه کرده بودند تا صحبتهای سخنران را با زبان خودمون بشنویم,اما چیز جالبی که زیاد جلب توجه میکرد این بودکه اکثر سربازان نظامی که میدیدیم ومتوجه میشدند ایرانی هستیم,شکسته وبسته فارسی صحبت میکردند.
یک سربازه بود خیلی به من ارادت نشون میداد,تو یک فرصت مناسب خودش را رساندبه من وبا همون لهجه ی شکسته اش گفت ,من دیوید هستم ,شما کی هستید؟
منم بالبخند گفتم:من هما هستم.
دیوید:اوه هما,,هما,,زیباست....
باتعجب گفتم:شما میتونید فارسی صحبت کنید.
سرش راتکان دادوگفت:اینجا ,مدرسه,کالج وحتی درنظام,آموزش زبان فارسی واجب,این قانون تصویب شد.
باخودم فکرمیکردم,چقد این یهودیا زرنگن وقانون تصویب میکنند تا سربازاشون ازدوران مدرسه,فارسی یادبگیرند ,ومطمینا ازاین علمشان درراه جاسوسی بهره ها میگیرند,کاش مسولین ما هم کمی از,این زرنگی یادمیگرفتند وچشم وگوش بسته,سندهای کثیفی مثل۲۰۳۰
که اعتقادات کودکان ماراازدوره ی مهدکودک تغییرمیده وبه سمت انحراف میکشونه,مثل آب خوردن تصویب نمیکردند,این دشمنان علاوه بربرنامه ریزی روی کودکان خودشون برای کودکان ما هم برنامه ها ریختند,.........
کاش ازخواب غفلت بیرون آییم...
درهمین افکاربودم که سخنران ,بالای سن رفت,پیرمردی مخوف که من باچشم خودم هاله های سیاه اطرافش رامیدیدم.
به نام یهوو,خدای انسان وجن وشیطان و....
ما قوم برگزیده ی دنیاییم ودرارض موعود ساکن شدیم,به راستی که تمام دنیا تحت سیطره ی ما به اهداف بزرگمان خواهند رسید وهرکس که بااین اهداف وعقاید مخالف باشد دراین دنیا جایی ندارد وباید از صحنه ی روزگار محو شود وسپس اشاره کرد به وسیله ای پاندول مانند درکنارش وگفت:همگی به این نگاه کنید که مانند جهان ما درنوسان است
خدای من چقد اینا خبیثند. ,میخواست یه جواریی همه راهیپنوتیزم کند,اخه علم ثابت کرده هرچه دراینجور خوابهای مصنوعی بر روح ما القا شود ,ناگزیر درضمیرناخوداگاه ما ثبت میشود وما دردنیای واقعی تمام تلاشمان رامیکنیم تا به این ثبتیات روحمان برسیم.
آروم دکمه ی ثبت دوربین را زدم تااین لحظه ها را ذخیره کند وچشمهام رابستم تانگاهم به پاندول جادویی نیافتد..
تا اونجایی که میدیدم جمعیت همه مسخ شده بودندوگاهی همراه سخنران،صحبتش را تکرارمی کردند.
همه باهم تکرار میکردند:
ماقوم یهود ,قوم برگزیده برروی زمین هستیم وشما هم هریک با دینهاوزبانها وقومیتهای مختلف انتخاب شده اید تا درخدمت یهود باشید وبرای دستیابی به هدف کلی این نظام,تمام توانتان را بکارگیرید.
همانا تا شیطان زنده است این دنیا برپاست,ما بوجود امدیم تا باتلاشمان ,سلطنت ازدست رفته ی جنیان رابه آنها بازگردانیم,ما برای بقای شیطان بزرگ ,ازجان ومالمان میگذریم و....
جمعیت به طور ناخوداگاه,امثال این جملات راتکرار میکردند وبی شک تمام توان خودرابرای رسیدن به محفوظات ذهنیشان میکردند.
ما درسراسردنیا ,درکشورهای مختلف ,درشهرهای بزرگ وتاثیرگذارشان تونل هایی حفرنمودیم تاعلاوه بر کسب اطلاعات ,برای هدفی بزرگترکه انفجارهمزمان تونلها میباشد, از آن استفاده نماییم,به شما بشارت میدهم از پیروزی قریب الوقوع ,سرورمان,عزازیل عزیز,ابلیس کبیر وشیطان بزرگ...
سخنران پیر,ملت را بنده ی بی قید وشرط شیطان میکرد.
درطول جلسه,گرمای شدیدی درجریان بود واگرخوب نگاه میکردی,جمعیتی عظیم از ابلیسانی کریه المنظر ,میدیدیم.
فک میکنم با این خواب مصنوعی ,ذهن بیشتر شرکت کننده ها, هواخواه اهداف شیطان پرستانه ی یهودشد.
بعد ازساعتی نفسگیر ,نیم ساعت تنفس دادند تا جلسه علمی راشروع کنند.
خیلی نامحسوس دوربین راخاموش کردم....
مهرابیان راپیدا کردم,دو ردیف بالاترازمن نشسته بود.
برای هواخوری به بیرون سالن رفتیم.
سرم رابردم کنارگوش مهرابیان وگفتم:استاد..
مهرابیان:لطفا به من نگو استاد,من سعید هستم.
بعدشم ادامه داد:
امیدوارم به خواب مصنوعی نرفته باشید.
من:نه استاددد,ببخشید نه اقای مهرابیان ,حواسم بود.
من:میخواستم بپرسم ,موادغذایی که اینجا برامون میارن ,اشکال نداره,یعنی حلال هست؟؟گوشتاش گوشت چیه؟
ذبح شرعی میشن؟
مهرابیان لبخندی زد وگفت:نترس دختر,این یهودیا درمصرف مواد غذایی وحتی طبابتشون از ما مسلمان ترند...
من:مسلمان تر؟؟یعنی چه؟؟
مهرابیان:این انسانهای خبیث با تمام وجود به حقانیت دین ما اگاهند ومیدونن,دستورات غذایی وطب سنتی ما که ازمعصومین رسیده,تنها راه حفظ سلامتی هست.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان 😱🔥 #قسمت_سیوپنجم عصر رفتیم جلسه,خیلی سوالات داشتم که میبایست از مهرابیان بپرسم,دوست د
بدون شک تمام روایات معصومین رابررسی کرده اند وگاهی دستکاری میکنند بین مردم رواج میدهند تافقط خودشون ازنعمت سلامتی برخوردارباشند,هرچه خوردنی آوردند بخور,فقط نوشیدنیهایش را لب نزنی,همه الکل دارند.
درهمین حین ,دیوید نزدیک ما شدوگفت:هما بیا بامن تا پذیرایی کنم.
بالبخند بلند شدم ونگاه کردم طرف مهرابیان...
واااای بلابه دور ,مثل اینکه باورش شده من باهاش نسبتی دارم,رگهای گردنش تیرکشیده بود.
روکردم طرف دیوید وگفتم:
اقا سعید,دوست من.
وبه مهرابیان گفتم:
اقاسعید شماهم باهمراه بشوید.
کم کم جمعیت داخل سالن شدند واینبار یک مرد جوان که ازچشماش شرارت میبارید ,بالای سن رفت...
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهانتبراینمازنخوندنچیه(:؟!