eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
580 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" از آقای‌عبدی جدا شدم و با لبخند چرخیدم طرف بچه‌ها... + خیلی ممنونم ازتون، واقعاً غافل‌گیر شدم. اصلا فکر نمی‌کردم یادتون باشه! رسول خندید و گفت: ما اینیم دیگه آقا، بازم تولدتون مبارک... بقیه بچه‌ها هم دوباره تبریک گفتن، بعد از تقسیم کیک و کلی عکس و سلفی چون به عطیه قول داده بودم زود برگردم راهی خونه شدم. قرار بود با فاطمه و مجید و بچه‌ها بریم گردش، بعد از پارک کردن موتور سریع پیاده شدم و چون بخاطر عجله داشتن کلید نبرده بودم زنگ رو زدم. در باز شد و قامت عطیه با چادررنگی نمایان! دست به سینه و طلبکار به در تکیه داد و چشماش رو ریز کرد. - ساعت چنده آقامحمد؟ پشت سرم رو خاروندم. + آممم... ترافیک بود! لبخند ریزی زد و از جلوی در کنار رفت. - خیلی‌خب حالا، مظلوم‌نمایی نکن. بیا داخل هدیه‌زهرا رو بگیر منم کمک عزیز وسایل رو آماده کنم. دستم رو روی چشمم گذاشتم و با لبخند گفتم: چشم بانوجان، شما فقط اَمر کن! خندید و رفت داخل و منم پشت سرش، در رو بستم و یه راست رفتم طبقهٔ بالا... زهرا رو از توی گهواره برداشتم و محکم بغلش کردم. سرش رو روی شونه‌ام فشردم و بوسه‌ای روی موهاش نشوندم. + اِی‌جونم، خوشگل من! دلم برات یه ذره شده بود خانوم‌کوچولو... عطر تنش حالم رو خوب می‌کرد، دوباره بوسیدمش و دستم رو نوازش‌وار روی کمرش کشیدم. + زندگی باباشه زهراخانم! کمی دیگه باهاش حرف زدم و کم‌کم توی بغلم خوابش برد. با احتیاط گذاشتمش توی گهواره و رفتم پایین، عطیه داشت وسایل رو جمع می‌کرد و عزیز توی آشپزخونه مشغول بود. جلوتر رفتم و دستم رو دور شونهٔ عطیه حلقه کردم که با ترس چرخید سمتم، با دیدنم نفس راحتی کشید. - ترسیدم! چرا یهویی میای؟ خنده‌ای کردم. + شرمنده، حالت خوبه؟ - شما بهتری انگار! دوباره خندیدم. + بده مگه؟ لبخند زد و زیر چشمی نگاهم کرد. - نه خیر، تا باشه از این خوب بودن‌ها.. دستش رو بوسیدم که دلخور اخم کرد. - عه محمد! این چه کاریه؟ نفس عمیقی کشیدم و با محبت نگاهش کردم. + وظیفمه عطیه، تو بخاطر من خیلی سختی کشیدی. کلی حرف شنیدی! ولی هیچ‌وقت حتی به روم نیاوردی، هر کاری برات انجام بدم کمه.. فقط می‌تونم بگم خیلی دوست دارم(: لبخند زد و دستی به یقهٔ پیراهنم کشید. - همین که کنارمی برام کافیه محمد، بودنت خودش بزرگ‌ترین هدیه‌ست برای من! ~ عطیه‌جان مادر، یه لحظه بیا. با صدای عزیز به خودمون اومدیم و عطیه سریع رفت توی آشپزخونه، نفس عمیقی کشیدم و خدا رو بابت داشتن خانواده‌ام شکر کردم. حس کردم صدای گریهٔ زهرا میاد، سریع برگشتم بالا.. همون‌طور که حدس می‌زدم، هدیه‌زهرا بیدار شده بود و دست و پا می‌زد. خودم رو بهش رسوندم و بغلش کردم، شیشه‌شیرش رو برداشتم و بعد از اینکه کمی خورد آروم‌تر شد. فاطمه اینا هم رسیدن، وسایل رو توی صندوق‌عقب گذاشتیم و رفتیم طرف پارک... بعد از نیم‌ساعت رانندگی رسیدیم، ماشین‌ها رو پارک کردیم و پیاده شدیم. وسایل رو برداشتیم و گوشه‌ای خلوت زیرانداز رو با کمک مجید پهن کردم. کمی پیش بقیه موندم و بعد به اصرار بچه‌ها بردم‌شون پیش وسایلِ‌بازی... همون‌طور که هدیه‌زهرا رو بغل کرده بودم، زینب و امید رو هم تاب می‌دادم و هم‌زمان حواسم به مهدی بود که سرسره بازی می‌کرد. خنده و خوشحالی بچه‌ها حالِ منم خوب می‌کرد. با لبخند بهشون نگاه می‌کردم، بالاخره بعد از یه ربع بازی راضی شدن که برگردیم پیش بقیه.. همین که رسیدیم، مجید که مشغول باد زدن جوجه‌کباب‌ها بود نگاهم کرد و با تأسف سر تکون داد. ~ این دفعه هم به بهانهٔ بچه‌ها در رفتی، یه بار نشد به من کمک کنی آقامحمد! خندیدم و همون‌طور که هدیه‌زهرا رو به عطیه می‌دادم گفتم: آخه شما دست‌پختت بهتره، از قدیمم گفتن «آشپز که دوتا شد، آش یا شور میشه یا بی‌نمک!» نفس پر حرصی کشید که خنده‌ام شدت گرفت، رفتم طرفش و بادبزن رو از دستش گرفتم. + خیلی‌خب حالا قهر نکن، برو بشین خودم درست‌شون می‌کنم. ~ عه چی شد؟ تا چند ثانیه پیش که.... فاطمه کلافه گفت: وای بس کنید! مجید بیا بشین بذار داداشم کارش رو بکنه. + حقا که خواهر خوبِ خودمی فاطمه‌جان! ریز خندید و مجید کنارش نشست، بعد از آماده شدن کباب‌ها سیخ‌ها رو توی سینی گذاشتم که چشمم افتاد به رفتگر پارک! یه پیرمرد قدخمیده بود که آروم جارو می‌کشید. نفهمیدم چقدر گذشت که عزیز رو بهم گفت: محمدجان، چرا نمیشینی مادر؟ سرد شد غذات! تازه متوجه شدم چند دقیقه‌ست که خیره به پیرمرد نگاه می‌کنم. لبخند زدم و رو به عزیز گفتم: میشه یه بشقاب دیگه غذا بکشید؟