eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
580 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" یک‌سال بعد هدیه‌زهرا رو محکم بغل کردم و بوسیدمش... + آخی، همه خستگیم در رفت! خندید و چندتا دندون کوچولوش نمایان شد. دستاشو بهم کوبید و با ذوق گفت: دَه! سرش رو به سینه‌ام چسبوندم. + قربونت برم من بابایی... - لوس نکن بچه رو محمد! با صدای عطیه، به عقب برگشتم. با دیدنش که توی چارچوب در ایستاده بود و دست به سینه نگاهم می‌کرد، لبخند شیطنت‌آمیزی زدم و گفتم: حسودی می‌کنی مامان‌عطیه؟! اخم ریزی بین اَبروهاش نشست. - نه خیییر، انقدر بهت وابسته شده که هر وقت میری سرکار و نیستی، نق می‌زنه! وابسته‌ترش نکن خواهشاً... نگاهی به دخترکم انداختم، یه لحظه ترسیدم! ترسیدم از آینده، از روزی که نباشم و خانواده‌ام آسیب ببینن. اما با فکر به اینکه خدا هست و هواشون رو داره آروم گرفتم. لبخندی زدم و رو به عطیه گفتم: شما نگران نباش. اگه به مامانش بره، صبوره و کم‌کم عادت می‌کنه! البته که هیچ‌کس مثل مامانش انقدر ماه نمیشه. عطیه ریز خندید و سرش رو پایین انداخت. یهو حس کردم موهام کشیده شد! با بهت نگاهی به هدیه‌زهرا انداختم. بر خلاف چند لحظه پیش، با جدیت نگاهم می‌کرد و به موهام چنگ می‌انداخت. به سختی لبخند زدم. + عه بابایی! چی شد یهو عزیزم؟ عطیه با خنده گفت: فکر کنم به من حسودیش شد. همون‌طور که سعی می‌کردم خودم رو از دست زهرا نجات بدم گفتم: زهرا‌جانم، هدیهٔ‌من، حسودی کارِ خوبی نیستا دورت بگردم! اونم به مامان... هنوز حرفم تموم نشده بود که اَخمش رو غلیظ‌تر و فشار دستش رو بیشتر کرد! عطیه فقط نظاره‌گر بود و می‌خندید. چشمام رو بستم و با چهره‌ای که از درد درهم شده بود گفتم: آخ آخ آییی! نکن بابایی، نکن دخترِمن، موهام کنده شد خوشگل‌خانوممم.. اصلا هر چی دخترم بگه همونه! تا اینو گفتم، مشتش باز شد و موهام رو رها کرد! متعجب به عطیه که با بهت به ما نگاه می‌کرد خیره شدم. یعنی واقعاً فهمید چی گفتم؟ چند لحظه که گذشت، هر دو خندیدیم... آروم بچه رو از سارا گرفتم و با احتیاط روی تشکش گذاشتم. نشستم کنار سارا و هر دو غرق نگاه کردن به تک‌پسرمون شدیم. چقدر زود ۷ماهه شد! نیم‌نگاهی به سارا انداختم، چشماش پر از اشک شده بود. دستش رو گرفتم و آروم صدا زدم: ساراجان خوبی؟ دستی به صورتش کشید و لبخند دست و پا شکسته‌ای زد. - بهتر از این نمیشم رسول، هنوزم باورم نمیشه خدا پسرمون رو سالم و سلامت بهمون بخشید! با محبت نگاهش کردم و گفتم: ما همه‌چیز رو به خودش سپردیم و از ته دل بهش توکل کردیم که محمدیزدان رو بهمون هدیه داد. نفس عمیقی کشیدم و دوباره به پسرکم نگاه کردم. - خدا خیلی دوست‌مون داشت سارا، خیلی! سری به تأیید تکون داد و با خندهٔ آرومی گفت: تا بیدار نشده برم یه چیزی درست کنم، تو حواست بهش باشه! زیر لب باشه‌ای گفتم و رفت توی آشپزخونه، دستم رو زیر چونه‌ام گذاشتم و با لبخند همیشگیم به محمدیزدان خیره شدم... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی پ.ن: " اِشتیاقے کھ بہ دیداࢪ ِ تو دارد دݪ‌ِمن، دݪ‌ِمن دانَد ۆ من دانَم ۆ دل دانَد و من! خاکـ‌ِمن گُل شود ۆ گل شڪفَد از گل‌ِمن... تا اَبد مھر ِ تو بیروݩ نَرود از دݪ‌ِمن♥️ " - مولانا منتظر نظرات‌تون هستم کپی از رمان، در ایتا با ذکر نام‌نویسنده آزاد✅ «⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای (سروش، روبیکا و...) کپی می‌کنید، لینک‌کانال و نام‌نویسنده هر‌دو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌» لینک کانال⇩ https://eitaa.com/Modafa_Eshgh