حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_262
یکسال بعد
#محمد
هدیهزهرا رو محکم بغل کردم و بوسیدمش...
+ آخی، همه خستگیم در رفت!
خندید و چندتا دندون کوچولوش نمایان شد.
دستاشو بهم کوبید و با ذوق گفت: دَه!
سرش رو به سینهام چسبوندم.
+ قربونت برم من بابایی...
- لوس نکن بچه رو محمد!
با صدای عطیه، به عقب برگشتم.
با دیدنش که توی چارچوب در ایستاده بود و دست به سینه نگاهم میکرد، لبخند شیطنتآمیزی زدم و گفتم: حسودی میکنی مامانعطیه؟!
اخم ریزی بین اَبروهاش نشست.
- نه خیییر، انقدر بهت وابسته شده که هر وقت میری سرکار و نیستی، نق میزنه! وابستهترش نکن خواهشاً...
نگاهی به دخترکم انداختم، یه لحظه ترسیدم!
ترسیدم از آینده، از روزی که نباشم و خانوادهام آسیب ببینن.
اما با فکر به اینکه خدا هست و هواشون رو داره آروم گرفتم.
لبخندی زدم و رو به عطیه گفتم: شما نگران نباش. اگه به مامانش بره، صبوره و کمکم عادت میکنه! البته که هیچکس مثل مامانش انقدر ماه نمیشه.
عطیه ریز خندید و سرش رو پایین انداخت.
یهو حس کردم موهام کشیده شد!
با بهت نگاهی به هدیهزهرا انداختم.
بر خلاف چند لحظه پیش، با جدیت نگاهم میکرد و به موهام چنگ میانداخت.
به سختی لبخند زدم.
+ عه بابایی! چی شد یهو عزیزم؟
عطیه با خنده گفت: فکر کنم به من حسودیش شد.
همونطور که سعی میکردم خودم رو از دست زهرا نجات بدم گفتم: زهراجانم، هدیهٔمن، حسودی کارِ خوبی نیستا دورت بگردم! اونم به مامان...
هنوز حرفم تموم نشده بود که اَخمش رو غلیظتر و فشار دستش رو بیشتر کرد!
عطیه فقط نظارهگر بود و میخندید.
چشمام رو بستم و با چهرهای که از درد درهم شده بود گفتم: آخ آخ آییی! نکن بابایی، نکن دخترِمن، موهام کنده شد خوشگلخانوممم.. اصلا هر چی دخترم بگه همونه!
تا اینو گفتم، مشتش باز شد و موهام رو رها کرد!
متعجب به عطیه که با بهت به ما نگاه میکرد خیره شدم. یعنی واقعاً فهمید چی گفتم؟
چند لحظه که گذشت، هر دو خندیدیم...
#رسول
آروم بچه رو از سارا گرفتم و با احتیاط روی تشکش گذاشتم.
نشستم کنار سارا و هر دو غرق نگاه کردن به تکپسرمون شدیم.
چقدر زود ۷ماهه شد!
نیمنگاهی به سارا انداختم، چشماش پر از اشک شده بود.
دستش رو گرفتم و آروم صدا زدم: ساراجان خوبی؟
دستی به صورتش کشید و لبخند دست و پا شکستهای زد.
- بهتر از این نمیشم رسول، هنوزم باورم نمیشه خدا پسرمون رو سالم و سلامت بهمون بخشید!
با محبت نگاهش کردم و گفتم: ما همهچیز رو به خودش سپردیم و از ته دل بهش توکل کردیم که محمدیزدان رو بهمون هدیه داد.
نفس عمیقی کشیدم و دوباره به پسرکم نگاه کردم.
- خدا خیلی دوستمون داشت سارا، خیلی!
سری به تأیید تکون داد و با خندهٔ آرومی گفت: تا بیدار نشده برم یه چیزی درست کنم، تو حواست بهش باشه!
زیر لب باشهای گفتم و رفت توی آشپزخونه، دستم رو زیر چونهام گذاشتم و با لبخند همیشگیم به محمدیزدان خیره شدم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن:
" اِشتیاقے کھ بہ دیداࢪ ِ تو دارد دݪِمن،
دݪِمن دانَد ۆ من دانَم ۆ دل دانَد و من!
خاکـِمن گُل شود ۆ گل شڪفَد از گلِمن...
تا اَبد مھر ِ تو بیروݩ نَرود از دݪِمن♥️ "
- مولانا
منتظر نظراتتون هستم
کپی از رمان، در ایتا با ذکر نامنویسنده آزاد✅
«⭕️اگر در پیامرسان دیگهای (سروش، روبیکا و...) کپی میکنید، لینککانال و نامنویسنده هردو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌»
لینک کانال⇩
https://eitaa.com/Modafa_Eshgh