eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
621 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#در‌دام‌شیطان😱🔥 #قسمت_بیست‌و‌چهارم بعد از برگشتن از سفر معنوی و پر برکت کربلا.. اقای محمدی باهام ت
😱🔥 از دوسال پیش گاهی اوقات شبحی از اجنه اطراف بعضی اشخاص میدیدم! و فقط به اقای موسوی این حالت ها رو گفته بودم! اقای موسوی میگفت: "این خیلی طبیعیِ!شما وارد این حلقه شدید.. بعدش موفق به تهذیب نفس و عرفان واقعی شدید!اگر چهره ی واقعی افراد‌ هم ببینید کار شاقی نیست...!" البته من چهره ی واقعی افراد رو نمیدیدم.. حاج اقا موسوی به من لطف داشتن! از اتاق استاد ابراهیمی اومدم بیرون و راهی خونه شدم.. دم در دانشگاه دیدم کسی پشت سرم صدام میزنه.. برگشتم ..... وااای اینکه معینیِ...! یعنی چکار داره؟! برگشتم با غرور خاص خودم گفتم: "بله بفرمایید؟!" معینی: "ببخشید مزاحمتون شدم..حقیقتش یه موضوع رو میخواستم خدمتتون عرض کنم.!" من: "بفرمایید؟!" معینی: "راستش ما یک انجمن داریم که همه ی اعضاشون جزو نخبه های دنیا هستند!نه تنها از ایران بلکه از تمام دنیا نخبه ها رو دور هم جمع کردیم!اگر شما مایل باشید میتونم عضوتون کنم!؟" خداییش وقتی حرف میزد چندشم میشد ازش! یه جورایی شیطان درونش من رو دفع میکرد...! بهش گفتم: "ببخشید من یه کم غافلگیر شدم..اگر امکان داره برای تصمیم گیری یه چند روز به من فرصت بدید!" معینی: "بله بله..حتما!این کارت منه اگر تصمیمتون مثبت بود من رو مطلع کنید!فقط خانم سعادت این موضوع بین خودمون باشه...!اشکال نداره؟!" گفتم: "مگه چیزه مخفی هست که بین خودمون باشه؟!" با خنده خداحافظی کرد و گفت: "من به شما اطمینان دارم.!" رسیدم خونه... مامان رفته بود سرکارش.. باباهم که نبود.. این موضوع برام خیلی مشکوک بود...! انجمن... نخبه..... دنیا.... و مهم تر از همه اون اتیش چشماش..! شماره ی سرکار محمدی رو پیدا کردم و گرفتمش... _الو بفرمایید؟ +الو؟!سلام..آقای محمدی؟! _بله بفرمایید شما؟ +خانم سعادت هستم..دوسال پیش به خاطر عرفان! _بله بله..یادم اومد!حالتون چطوره؟!بفرمایید امرتون؟! +ببخشید اقای محمدی امروز با یکی برخورد کردم که فکر میکنم مشکوک بود!گفتم شما رو در جریان بذارم..! اقای محمدی با یک شوق خاصی تو صداش گفت: "راست میگین؟!چه عالی..لطفا اگر میشه حضوری تشریف بیارید...!" بعدش یه لحظه مکث کرد و گفت: "نه نه...شما نیایید اینجا!شاید تحت نظر باشید!تمام چیزی رو که دیدید روی کاغذ بنویسید و بدید دست پدرتون ما خودمون یه جوری از دست ایشون میگیریم.!" +چشم حتما..خدانگهدار...! _خداحافظ... ‎‌
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#در‌دام‌شیطان😱🔥 #قسمت_بیست‌و‌پنجم از دوسال پیش گاهی اوقات شبحی از اجنه اطراف بعضی اشخاص میدیدم! و ف
😱🔥 برای اقای محمدی همه چیز رو نوشتم.. اما از اتیشی که دیدم چیزی نگفتم! اخه میترسیدم باور نکنه مسخرم کنه..! بابا از سرکار اومد.. بهش گفتم چی شده و..بابا گفت: "دخترم دوباره مشکل برات درست میشه ها!" گفتم: "بابا توسفر کربلا با امام حسین(ع)عهد کردم تا اینا رو رسوا نکنم از پا نشینم!الان فک کنم وقت وفای به عهد رسیده..!" با این حرفم اشک تو چشمای بابا حلقه زد و دیگه مخالفتی نکرد..! شب بابا امد تو خونه و یک کاغذ داد بهم و گفت: "اقای محمدی داده برات..!" کاغذ و باز کردم... بعد از سلام و علیک اکیدا سفارش کرده بود که به هیچ وجه مشکوک رفتار نکنم و اونا متوجه نشن من به کسی راجب این موضوع صحبت کردم..! اقای محمدی نوشته بود: "باهاشون همکاری کن و طوری برخورد کن که باهاشون هم عقیده هستی!هیچ ترسی به خودت راه نده چون نیتت خیره خدا حامیت هست و بعد از خدا ما هم برای محافظت از شما نامحسوس مأمور میزاریم..!فقط تا میتونی تو دلشون جا کن و تو عمق انجمنشون نفوذ کن...!" فردا رفتم دانشگاه... مثل قبل عادی بود اما با معینی تماس نگرفتم! دوست داشتم یه چند روز بگذره تا فکر نکنه نقشه ای در سر دارم..! بعد از کلاسا رفتم دفتر ابراهیمی.. استاد تا من رو دید گفت: "دختر تو اعجوبه ای!یکی از فرمولات رو بررسی کردم..تا اینجا که اشکالی نداشته!اگر بخوای با دکتر معینی روش کارکنیم؟!" گفتم: "استاد اگر امکان داره خودتون بررسی کنید..!" استاد: "مشکلی نیست..حتما..!" میخواستم برم خونه.. بابا دو ماهی بود برای من پراید خریده بود! تا اومدم سوار بشم دیدم اه دو تا چرخش پنچره..! حالا چیکارکنم؟! کدوم نامردی اینا رو پنچر کرده؟! من که پنچر گیری بلد نیستم! بعدشم یه زاپاس بیشتر ندارم..! همینطور که با خودم کلنجار میرفتم دیدم یه شاسی بلند برام بوق میزنه.. با خودم گفتم: "اراذل و اوباش..لااقل از همین چادرم شرم کنید...!" دیدم نه بابا بوق ماشین سوخت! میخواستم بهش تند بشم و دعواش کنم تا نگاه کردم دیدم ای وای معینی هستش..! سرم رو انداختم پایین و گفتم: "ببخشید یکی ماشینم رو پنچر کرده..!" معینی: "خب بهتر..یه سعادت نصیب ما میشه در خدمت یک نخبه باشیم..!" گفتم: "نه ممنون!تاکسی میگیرم.." معینی: "خواهش میکنم خانم سعادت تشریف بیارید میرسونمتون.!" من که از خدام بود زودتر ته و توی ماجرا رو در بیارم با کلی خجالت سوار شدم..! و معینی انگار به هدفش رسیده لبخندی شیطانی زد و راه افتادیم...!
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#در‌دام‌شیطان😱🔥 #قسمت_بیست‌و‌ششم برای اقای محمدی همه چیز رو نوشتم.. اما از اتیشی که دیدم چیزی نگفت
😱🔥 رو کردم به معینی و گفتم: "شما برای من یه جورایی آشنا بودید!انگار من رو یاد یه شخصی می انداختید..!" معینی: "نمیدونم...امیدوارم اون شخص براتون عزیز باشه!اما من یک حس غریبی نسبت بهتون داشتم!یک حس نچندان خوب..!" تو دلم گفتم: "مثل من..!حس تنفر دارم منتها الان مصلحت نیست بیان کنم..!" معینی: "اول بگو من تو رو یاد کی میاندازم؟!دوم بگو به پیشنهادم فکر کردی؟!موقعیت عالی ای هست که نصیب هر کسی نمیشه!امیدوارم شما این موقعیت رو از دست ندید..!" گفتم: "آیا میتونم بهتون اعتماد کنم؟!اخه یه جورایی رازه...!" (من میخواستم ببینم ایا در حدسم اشتباه نکردم؟!) معینی: "حتما حتما!من به کسی بازگو نمیکنم!مطمئن باشید...!" من: "راستش..راستش...با یک اقایی یه جورایی ازدواج کرده بودیم!یعنی نه به طور مرسوم..بلکه کائنات ما رو به زن وشوهری قبول کرده بودند..!اما متاسفانه دوسال هست مفقود شده و ازش نشانی ندارم..من در اولین نگاه شما به یاد ایشون افتادم..!" نفس عمیقی کشید و گفت: "پس خدا رو شکر یاد شخص عزیزی افتادید...!" من: "ببببله....(خبرنداری چقد عزیزه!)" معینی: "ببینم یعنی چه کائنات شما رو به همسری هم قبول کرده بودند...؟!" من: "یعنی ما به این درک رسیده بودیم که از جان و دل همدیگه رو دوست داریم پس از ازل تا ابد ما زن و شوهر بودیم!" معینی: "چه جالب حرفهای عرفانی میزنید!در این عرفان تا کجاها پیش رفتید؟!" من: "قول میدید به کسی نگید؟!" معینی: "بله حتماااا!" من: "راستش شعور کیهانی در من حلول پیدا کرده!من الان چند تا محافظ ماورایی دارم..!" معینی: "پس این کشفیات هم شاید از کمک شعور کیهانی باشه؟!درسته؟!" من: "احتمالا!" معینی: "حالا که اینقدر راحت سفره ی دلت رو برام باز کردی منم میتونم بهت اعتمادکنم!چون تو هم از جنس خودمی!منم چندین سال پیش به این عرفان متوسل شدم و به جاهای خوبی هم رسیدم!اما الان به هسته ی اصلیش وصلم..این اتصال و ارتباط دیگه برام بچه بازی شده...! کاش شما مجرد بودید اما....!" من: "هسته ی اصلی؟!" معینی: "اگر دعوتم رو بپذیری بهت میگم!" من: "بدم نمیاد همنشین نخبه ها بشم..!" معینی: "ممنون..حالا میفهمم چرا اولین بار قوه ی دافعه داشتم به شما...!" من: "جدی؟چرا؟!" معینی: "چون ابتدا با دیدن چهره ی زیبایتان آرزو کردم که کاش مال من بودید!اما حالا متوجه شدم قبلا کائنات شما رو برای دیگری انتخاب کردند!و‌این قوه ی دافعه برای این بود تا به من بفهماند شما متعلق به دیگری هستید..!" پیش خودم گفتم: "اره جون مادرت تو راست میگی!نمیدونی چه آشی برات پختم جناب عارف عاشق...!"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام‌علي‌الحسين وعلي‌علي‌أبن‌الحسين وعلي‌أولاالحسين وعلي‌اصحاب‌الحسين✨ ⁦♥️⁩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مثلا . .(:
اگر می‌خواهی محبوب خدا شوی ، گمنام باش ؛ کار کن برای خدا ، نه برای معروفیت . - شهید علی تجلایی
ولۍ‌فڪرکن یہ‌کولہ‌پشتۍ‌ یہ‌چفیہ باسربند -یاابالفضل‌العباس- پرچمِ-یابقیة‌الله-بہ‌دوشت صداۍ‌مداحۍ‌-قدم‌قدم‌بایہ‌علم... جاده:نجف-ڪربلا +اللهم‌الرزقنا‌یہ‌همچین‌حالۍ‌:)))💔 
شماباآهنگای‌فلان‌خواننده‌میریدتوی‌فاز، مابامداحی‌هاشون‌میریم‌کما:)! 🕶
سخت‌است‌‌عاشق شوی‌ویارنخواهد! دلتنگ‌'حرم'باشے و'ارباب'نخواهد!(:
به بابام میگم (:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حس و حال مادر شهید برنامه رو بهم ریخت. اولین دیدار پدر و مادر شهید مفقود‌الاثر با پیکر فرزندشان بعد از ۴٠ سال دوری😭 . |
می‌گفت: خدا بعضی راه‌ها رو بسته که تو گم نشی :)🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دنیا...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حالم بعد از دیدن کلیپ و حجم ناراحتیم رو نمی‌تونم توصیف کنم . . .
هدایت شده از حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
اعمال قبل از خواب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام‌علي‌الحسين وعلي‌علي‌أبن‌الحسين وعلي‌أولاالحسين وعلي‌اصحاب‌الحسين✨ ⁦♥️⁩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
+گفتن از دلتنگی ات بنویس!! -من از تو نوشتم بچگیامون✋🏽🖤
خدایا زیر خورشید رو کم کن.
رسول اکرم ﷺ: به وسیله من هشدار داده شدید به وسیله علی هدایت می‌یابید به وسیله حسن احسان داده می‌شوید و به وسیله حسین می‌گردید.♥️
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#در‌دام‌شیطان😱🔥 #قسمت_بیست‌و‌هفتم رو کردم به معینی و گفتم: "شما برای من یه جورایی آشنا بودید!انگار
😱🔥 خلاصه... از معینی خواستم تا نزدیکی های آرایشگاه مامان برسونتم... نمیخواستم از من ادرسی داشته باشه..! معینی خرسند از اینکه شکار تازه ای به دست آورده شماره ام رو از من گرفت تا در موقع نیاز بهم زنگ بزنه و درجلسات به اصطلاح نخبه هاشون شرکت کنم..! معینی کاملا مطمئن شده بود که من از اون ابلیسکه ای بسیار زبر و زرنگم که برای محافظه کاریم لباس دختران محجبه برتن کردم و ادای انسان های مذهبی رو در میارم..! به خونه که رسیدم همه چی رو داخل کاغذ نوشتم و دادم به بابا تا دوباره به دست سرکار محمدی برسونه.. بابا وقتی به خانه اومد.. اینبار یک ساعت مچی بهم داد و گفت: "اقای محمدی سفارش کردن هر وقت تماس گرفتن و خواستی جلسه بری این ساعت رو به مچت ببند..!" یک هفته ای گذشت و از معینی خبری نشد.. هفته ی بعد گوشیم زنگ خورد.. ناشناس بود! جواب ندادم.. چند بار دیگه ام زنگ زد! اخرش پیام داد: "معینی هستم جواب بدید..!" زنگ زد... +الو سلام خوب هستید؟! _سلام خانم سعادت!شما چطورید؟! +ممنون... _غرض از مزاحمت راستش فردا عصر یک جلسه هست خوشحال میشم شرکت کنید..! +چشم..آدرس رو لطف کنید حتما...! _نه ادرس احتیاج نیست!یه جا قرار میذاریم خودم میام دنبالت..! حساسیتی برای گرفتن ادرس نشون ندادم و گفتم: "چشم مشکلی نیست پس من جلو دانشگاه منتظرتونم...!" با اینکه ازشون نمیترسیدم اما یه جور دلهره داشتم! خودم رو به خدا سپردم واز ارباب کمک گرفتم..... ساعت مچی رو بستم دستم و با توکل به خدا حرکت کردم.. جلو در دانشگاه معینی منتظرم بود! سوار ماشین شدم و سلام کردم.. معینی: "سلام بر زیباترین نخبه ی زمین...!" من: "ممنون..شما لطف دارید..!" معینی: "ببخشید..نمیخوام بهتون بر بخوره اما اگر امکان داره این چشم بند رو بزنید رو چشماتون..!" من: "نکنه تا اخرجلسه باید چشم بسته باشیم..!" معینی: "نه نه..به محل جلسه رسیدیم آزادید!فقط اگر میشه گوشیتونم خاموش کنید..!" ناچار خاموش کردم و چشم بند هم گذاشتم.. حرکت کردیم.. داخل ماشین پیش خودم همش قران میخوندم.. معینی هر از گاهی یه چیزی میپروند و از افراد شرکت کننده تعریف میکرد و از اهداف انجمنشون میگفت..! اون معتقد بود با جمع آوری نخبه ها و افراد باهوش و با استعداد میخوان جامعه ای آرمانی بسازن!جامعه ای که در تمام کتابهای آسمانی وعده داده شده است..! بالاخره بعد از ۴۵دقیقه به محل مورد نظر رسیدیم...
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#در‌دام‌شیطان😱🔥 #قسمت_بیست‌و‌هشتم خلاصه... از معینی خواستم تا نزدیکی های آرایشگاه مامان برسونتم...
😱🔥 به محل مورد نظر رسیدیم.. وای خدای من اینجا از همه نوع ادمی بود! محجبه.. آزاد.. پیر.. جوان... و حتی نوجوان! همه یک نوع ویژگی داشتند که متمایزشان کرده بود! بعضی ها هم برای شناخته نشدنشان نقابهای مختلف بر صورتشون گذاشته بودن! با چند نفر از شرکت کننده ها هم کلام شدم و متوجه شدم اینجا اصلا ربطی به عرفان حلقه نداره اما عرفان حلقه وسیله ای برای جذب بعضیا شده! چیزهایی میدیدم که بسیار متاسف میشدم! یکی رو ازطریق اعتقادات مذهبی.. یکی رو از طریق اعتقادات سیاسی.. یکی دیگر رو از طریق حس وطن پرستانه ش جذب کرده بودن! بعضی چهره ها رو میشناختم! از رتبه های کنکور بودن و جزو نوابغ به حساب می اومدن! اما متاسفانه با یک برخورد متوجه میشدی در دام اعتیاد افتاده ان! خیلی پریشان شدم.. معینی هم رفته بود پیش اون کله گنده هاشون.! بالاخره سخنران جلسه شان که پیرمردی مو سفید و چشم آبی بود بالای سن رفت و شروع به صحبت کرد.. ابتدا فکر میکردم مال کشور دیگریست اما وقتی با زبان سلیس فارسی صحبت کرد شک کردم که خارجی باشه...! خیلی محتاطانه و زیرکانه صحبت میکرد... سخنران شروع کرد..: به نام(ان سوف)! خدایی که جهان رو در چندین مرحله خلق کرد! انسان رو در کالبد آدمی بوجود آورد تا در نظم این جهان به او کمک کند....!" وای بلا به دور اینجا از اشرف مخلوقات به همکار نعوذ بالله خدا منصوب شدیم..! و شروع کرد به تشریح و توضیح اهداف(برگزیدگان)! میگفت: "ما قرار است کارهای بزرگ انجام دهیم!و وظایف هرکس طبق توانایی هاش به صورت خصوصی بهش ابلاغ میشه و انجمن برگزیدگان همه رو به دقت زیر نظر داره!و از ما بین همه ی نخبه ها نه تنها در ایران بلکه در کل جهان افرادی انتخاب میشوند که در زمانی خاص تعلیماتی خاص به انها داده میشود و این افراد خود مربی گری نخبگان دیگر رو به عهده می‌گیرند!" اصلا حرفاش خیلی نامحسوس روی روح و روان طرف تاثیر میذاشت! و طوری شستشوی مغزی میداد که اصلا فرد متوجه نمیشد که با اعتقاداتش داره بازی میشه...! دلم به حال این نخبه ها میسوخت و خیلی متاسف میشدم چرا خود مملکت به بهترین نحوه از این منابع استعداد استفاده نمی کرد؟! اخر غفلت تا کی؟! اعصابم به شدت متشنج شده بود که خدا رو شکر حرافی ها تموم شد.. قبل از پذیرایی به هر کس پاکتی دادند که نام اون شخص روی اون پاکت نوشته شده بود! و امرکردن پاکت رو در منزل باز کنیم! دوباره چشم بند و راه برگشت با معینی....
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#در‌دام‌شیطان😱🔥 #قسمت_بیست‌و‌نهم به محل مورد نظر رسیدیم.. وای خدای من اینجا از همه نوع ادمی بود! م
😱🔥 به خونه رسیدم... بابا اومده بود... مامانم خونه بود.. فوری رفتم تو اتاقم.. در پاکت رو باز کردم و اول چشمم افتاد به یک دسته دلار! شمردم۱۲۰دلار بود یک کاغذ هم داخلش بود به این مضمون: "خانم هما سعادت ورود شما را به انجمن برگزیدگان تبریک میگوییم!امیدوارم در اینده بیشتر و بیشتر با هم همکاری داشته باشیم‌‌..به یاد داشته باشید ما برگزیده شده ایم تا این جامعه را به جامعه ی آرمانی برسانیم..! وظیفه ی شما در ابتدای راه تحقیقات در زمینه ی هسته ای در مرکز تحقیقات هسته ای و در آوردن آمار و اطلاعاتی که متعاقبا به شما اعلام میشود. اگر در وظیفه تان موفق بودید انجمن به شما تعهد میدهد به زودی کارگاهی تحقیقاتی با تمامی امکانات لازم تحت اختیار شما قرار خواهد داد..!" حالا میفهمم که چرا تو این مملکت فرار مغزها داریم..! اخه برای یک جلسه ی دوساعته ۱۲۰ دلار به یک جوان آس و پاس و البته باهوش بدن حتما تحت تاثیر قرار میگیره! البته صحبت کردن و سخنرانیهاشون خیلی نرم و نامحسوس ذهنیت یک جوان رو شستشو میده! وقتی صحبتهای این انجمن رو شنیدم دیگه برام کارهای داعشیها که برای رفتن به بهشت سر میبرن تعجب برانگیز نبود! به احتمال زیاد برای اونها هم همینجور برخورد شده و مغزشون رو شستشو دادن و اعتقادات خود رو بر مغز طرف چیره کردن! سریع بابا رو در جریان گذاشتم.. تمام اتفاقات و حرفهایی که زده شد و محتویات پاکت رو برای محمدی نوشتم! پدرم دیگه کار ازموده شده بود.. از خانه بیرون رفت.. از من میخواستند اطلاعات مملکتم رو برای این جانورها که هنوز نمیدانستم از کجا تغذیه میشون بفرستم...! محال بود همچین کاری کنم! باید ببینم نظر سرکار محمدی چی هست... سرکار محمدی برام پیغام داده بود هر کار که گفتن بکن اما اگر زمانی خواستی اطلاعات مرکز تون رو براشون کپی کنی قبلش با ما هماهنگی کن! ما خودمون یک فلش حاوی اطلاعات برات ارسال میکنیم.. از اینکه از اولش پلیس رو در جریان گذاشتم خیلی خوشحال بودم! هم یه جورایی احساس امنیت میکردم و هم با راهنمایی پلیس اشتباهی مرتکب نمیشدم.. امروز یک استاد جدید آمده بود! استاد مهرابیان.. دانشجوها به خاطر اینکه استاد مهرابیان جوان و تازه کار بود و سال اول تدریسش هست بهش میگفتن جوجه استاد...! اما با اولین جلسه ی کلاس متوجه شدم استاد علی رغم سن کمشون استاد باسوادی بود..!