حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
وخداوندتوراآفرید برایاثباتآیہی: «فَتَبارَکَاللهُاَحسَنُالخالِقین♥️'»
آقای امام حسین،
شد،شد
نشد ..
با بغض تو صدام،با اشک تو چشمام
رو به حرمت میگم:
آقا ..
خوش باشی با زائرات ..💔:)
تو مرا یاد کنی یا نکنی
باورت گر بشود ؛ گر نشود
حرفی نیست
امّا نفسم میگیرد
در هوایی که نفسهایِ تو نیست؛
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
ریز خندیدم، اینو از مامانش یاد گرفته بود وروجک! چشمی گفتم و دوباره بوسیدمش. دوید طرف دوستاش.. جلو در
﷽
" خانہۍ خوشبختے "
«قسمتآخر»
#محمد
مرد غریبهای با یه چاقوی جراحی بالای سرم ایستاده بود و به معنای واقعی از چشماش آتیش میبارید!
تا اومدم حرکتی کنم با نفس عمیقی چاقوش رو بالا برد. فقط تونستم دستم رو سپر چاقو کنم و لحظهای بعد درد بدی توی بازوم پیچید.
نالهای کردم و چشمام رو محکم روی هم فشردم.
یقهام رو گرفت و کشید سمت خودش! دردم تازه داشت آروم میگرفت و استرسِ ناگهانیای که بهم وارد شده بود دوباره داشت حالم رو بد میکرد.
صدای مرد غریبه از عصبانیت میلرزید.
~ بالاخره پیدات کردم لعنتی! فکر کردی میذارم قسر در بری؟ تو منو بدبختم کردی، بخاطر تو آوارهٔ کوچه و خیابون شدم!
جز نگاه شوکه و عصبیم و اخمی که از درد و سردرگمی هر لحظه غلیظتر میشد، کاری از دستم برنمیومد. مطمئناً اگه حرف میزدم یا صدام رو بالا میبردم و کمک میخواستم اینبار صاف میزد وسط قلبم!
فقط تونستم آروم بگم: اشتباه گرفتی.
چشماش گرد شد و بلند خندید.
~ اشتباه؟ محاله! اتفاقاً برای اولینبار کارم درسته.. تو خودِ نامردشی! محاله قیافهات رو یادم بره.
دوباره چاقو رو بالا برد و خیره شد به چشمام!
~ با زندگیت خداحافظی کن...
چشمام رو بستم و زیر لب یاحسینی گفتم، با صدای فریادی که شنیدم پلک زدم و چندتا پرستار رو جلوی در دیدم.
مرد که چرخید طرف در، فرصت رو مناسب دیدم و با دست سالمم مچ دستش رو گرفتم و محکم پیچوندم!
صدای نالهاش بلند شد و چاقو از دستش افتاد. سعی میکرد دستش رو آزاد کنه اما من با وجود لرزش دستم که بخاطر ضعف بود، اجازهٔ این کار رو بهش ندادم.
پرستارها سریع جلو اومدن و گرفتنش، قبل از اینکه از اتاق ببرنش بیرون داد زد: لعنت بهتتتت، یه روزی تقاص این کارتو پس میدیییی!
بیرون رفتنشون از اتاق مصادف شد با ورود عطیه که هراسونتر از قبل بود.
با دیدنم کیسهٔ کمپوت و آبمیوهها از دستش افتاد و زیرلب یازهرایی گفت.
با قدمهای لرزون جلو اومد و ترسیده و متعجب نگاهم کرد.
قبل از اینکه چیزی بپرسه دکتر و پرستار وارد اتاق شدن.
دکتر همونطور که دستم رو بخیه میزد گفت: اون آقا رو از تیمارستان آورده بودن، رگش رو زده بود. موقع ترخیص چندتا از پرستارها رو زخمی میکنه و فرار میکنه و میاد سراغ شما! ظاهراً شباهت زیادی به فردی که ازش متنفره دارید. البته بیماری روانیش هم توی کاری که کرد، بیتأثیر نبود.
نفس عمیقی کشیدم و با تأسف سر تکون دادم.
عطیه نگران بهم چشم دوخته بود.
بعد از پانسمان دستم، پرستار مسکنی به سرمم تزریق کرد و دکتر گفت: تا صبح بازم بهتون سر میزنم، فعلا استراحت کنید.
بعد از تشکر بیرون رفت.
عطیه چادرش رو مرتب کرد و روی صندلی کنار تخت نشست، دستش رو نوازشوار روی دستم کشید و نگران نگاهم کرد.
- بهتری؟
لبخندی زدم و خیره شدم به چشمهای درخشانش! چشمهایی که با نگاه کردن بهشون همهی خستگیها و دردهام رو از یاد میبردم.
آروم زمزمه کردم:
دریای چشمان قشنگ تو چه زیباست!
جایی که باید دل به دریا زد همینجاست(:
لبخند روی لبهاش نشست و محجوب خندید.
خندهای که شیرینش تا عمق قلبم نفوذ کرد...
پایان✨
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن: مائیم کہ بےقُماش و بےسیم خوشیم،
در ࢪنج مُرَفَھیم و در بیم خوشیم♡
"مولانا"
☆ عذر خواهم اگر به دلتون ننشست🍂
نمیتونم قول بدم، اما سعیم رو میکنم داستانهای بعدی جذابتر باشن انشاءالله♥️
𝑴𝒐𝒅𝒂𝒇𝒂_𝑬𝒔𝒉𝒈𝒉 ✨
السلامعلےالحسين
وعلےعلۍأبنالحسين
وعلےأولادالحسين
وعلےاصحابالحسين✨
#امام_حسین_من♥️
دعا خوب است ، جلسات دعا
خوب است اما وقتی تعداد
مظلوم بیشتر از تعداد ظالم
باشد دعا مستجاب نخواهد
شد قیام باید کرد . . !
- استاد پناهیان -