فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشقو مهمون دلم کردی♥️🥲
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا؛ آمِنُوا!
در آخرالزمان که تندباد فتنه و شبهه از هرسو میوزد؛ تجدید ایمان شعار نیست، ضرورت است❕
روایت میگوید:
ایمان هم مثل لباس کهنه میشود!
پس از خدا بخواهید تا به شما ایمانی تازه ببخشد.
- سورهٔ نساء، آیهٔ ۱۳۶
اوحُسیناست...
اومیبخشد!
اودرآغوشمیگیرد
اونپناهگاهاست
اورفیقِنیمهراهنیست...
بهاومیشود اعتماد کرد
مولا امیرالمومنین(علیهالسلام):
از نشانههای شخصیت و ارزش انسان،
این است که به #وطن خود علاقه مند باشد.
| بحارالانوار،جلد۷،صفحه۲۶۴
●آقا امیرالمؤمنین(علیهالسلام):
#دلها گاهی نشاط دارند و گاهی ملامت؛
اگر نشاط داشت آن را به مستحبات وادارید
و اگر بینشاط بود به واجب بسنده کنيد.
| نَهجُالبلاغه،حکمت۳۰۴
●آقا امیرالمومنین(علیهالسلام):
کسی که درون و #ذات خود را اصلاح کند؛
خداوند ظاهر او را اصلاح میکند....
| نهجالبلاغه،حکمت۴۲۳
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " کناࢪم بایسٺ🫂♥️ " #قسمتسوم #صباسادات ناباور لب میزنم: زینب! لبخند محوش پر رنگ میشود و با
﷽
" کناࢪم بایسٺ🫂♥️ "
#قسمتچهارم
کمی که سبکتر میشوم، از آغوش رفیق قدیمیام بیرون میآیم و با پشت دست اشکهایم را پاک میکنم.
صباسادات دستی به صورت خیس از اشکش میکشد و با صدایی گرفته میگوید: من... واقعاً نمیدونم چی باید بگم!
با بغض ادامه میدهد: بمیرم واسه دلت زینب، چی کشیدی با این غم؟
لبخند تلخم جان میگیرد.
+ پشت کنکوری بودم، توی تیم عملیات بود. اون شب از همیشه حالش بهتر بود! قبل از رفتنش کلی گفتیم و خندیدیم.
بغضم میگیرد، ادامه میدهم: چه میدونستم آخرینباریه که میبینمش و میتونم بغلش کنم و بوش کنم؟ حتی... حتی یکدرصد هم فکر نمیکردم نماز صبح فردا خبر شهادتش توی عملیات دستگیری اون قاچاقچیهای نامرد رو برامون بیارن!
با مهربانی دستی به شانهام میکشد، نگاهش سرشار از همدردیست.
- قربونت برم اینجوری بغض نکن! خودتم میدونی الان جاشون خیلی خوبه و خوشحالن که تو راهشون رو ادامه دادی. خوش به سعادتشون:)
کمی دیگر درددل میکنیم و تا حدودی آرام میشوم.
خانوادهی صباسادات هم مانند پدر به آبدانان، شهری که اصالت هر دوی ما به آن برمیگردد بازگشتهاند.
حال و هوایمان که عوض میشود، با شیطنت نگاهم میکند و میپرسد: ببینم، مزدوج شدی یا نه؟
میخندم و سری تکان میدهم.
+ دوماهه عقد کردم.
چشمانش از هیجان گرد میشوند، با ذوق دستهایش را بهم میکوبد و میخندد.
- ایول بابا! مبارکه، اسمش چیه؟ چیکارهست؟
ذوقش باعث خندهام میشود.
+ اسمش شهابه، سهسال از من بزرگتره و پرستاره..
هیجان نگاهش بیشتر میشود.
- کجا باهم آشنا شدید؟
+ تصادف کردیم باهم...
چشمانش گردتر میشوند.
- چی؟
ناگهان از خنده منفجر میشود!
بعد از اینکه یک دل سیر میخندد، اشک چشمانش را به نوک انگشتان کشیدهاش پاک میکند و بریده بریده میگوید: وای! فکر کن... با یکی تصادف کنی، بعد همون آدم بشه شریک زندگیت! خیلی جالب و بانمکه!
و بعد دوباره میخندد. با لبخند، سری از روی تأسف تکان میدهم.
چهارزانو روی مبل مینشیند و باز مشتاقانه نگاهم میکند.
- خب چجوری شد اصلا؟
دستهایم را در هم قفل کرده و نفس عمیقی میکشم.
+ شهاب مقصر تصادف بود، با هزینهی خودش ماشین رو برد تعمیر.. بعد از اونم به بهانهی اطمینان از تعمیر ماشین چندبار باهام تماس گرفت و خواست من رو ببینه. دفعهی آخر ازش عصبی شدم و گفتم اگه بازم زنگ بزنه به جرم مزاحمت ازش شکایت میکنم. اونم نه گذاشت نه برداشت یهو گفت من بهتون علاقه دارم!
با لبخندی کمرنگ ادامه میدهم: خیلی شوکه شدم. اصلا انتظارش رو نداشتم. ولی خب... تقدیره دیگه، یهو به خودت میای میبینی اتفاقی افتاده که پیشبینیش نکردی!
دستهایش را از زیر چانهاش برمیدارد و با لبخند و مهربانی میگوید: خوشبخت بشین انشاءاللّٰه!
تشکری میکنم و اینبار من با شیطنت میپرسم: خب، شما چی خانممهندس؟ مزدوج شدی یا چی؟
سر به زیر و کمی هول شده میخندد.
- آممم... خب راستش، یه خواستگار به شدت پیگیر دارم! پسر خوبیه و مثل خودم سیده، رشتهاش مهندسی کامپیوتره و توی دانشگاه با هم آشنا شدیم. خانوادههامون خبر دارنها، ولی من هنوز با خودم کنار نیومدم. به نظرم باید بیشتر فکر کنم!
سر تکان میدهم و دستش را نوازش میکنم.
+ انشاءاللّٰه هر چی خیره، همون بشه.
بعد از کمی دیگر گپ زدن نگاهی به ساعت مچیاش میاندازد و رو به من میگوید: من باید برم یه سری وسیله بخرم، اجازه هست بریم بیرون خانمبادیگارد؟
میخندم و مشت آرامی به بازویش میکوبم.
+ لوس نشو پاشو حاضر شو!
با خنده به اتاقش میرود، بعد از اطمینان از امن بودن محل بیرون میزنیم.
محض احتیاط، چندباری ضدتعقیب میزنم.
در راه بازگشت، نگاهم به آینه میخورد و مشکوک به ۲۰۶ خاکستری پشت سر چشم میدوزم.
هر جا میرویم همراهمان میآید، پوزخندی میزنم و آرام زمزمه میکنم: بیا که دارم برات!
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن:
بہ اشڪ خویش بشوییم آسمانها را💧☁️،
زِ خون بہ روے زمین رنگـ ِ دیگرۍ بزنیم🩸💫!
• قیصࢪ اَمینپور
𝐇𝐚𝐧𝐢𝐧_𝟐𝟏𝟑 ✨
السلامعلےالحسين
وعلےعلۍأبنالحسين
وعلےأولادالحسين
وعلےاصحابالحسين✨
#امام_حسین_من♥️
میزدبهسینهشوفریادمیکشید :
اینتنبمیره،نذارنوکربیکربلابمیره:)
#نوازشروح
#پیامبر_اکرم صلّى الله علیه و آله و سلم فرمودند: " در اثر شهادت #امام_حسین علیه السلام ، آتشی در دل مؤمنین افروخته خواهد شد که هرگز به سردی نگراید."
مثلاً اربعین بری تو حرمش بگی:
من غرق ِ دنیامم فکری به حالم کن ؛
خیلی بدی کردم آقا حلالم کن . .
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
_
این دو برادر...
روبه روی امام علی شمشیر کشیده بودند
روبه روی امام حسن شمشیر کشیده بودند
یک عمر به اهل بیت ظلم کرده بودند
ولی حسین (ع) اومد و مثل علی اکبر و حضرت ابالفضل العباس سر اون ها رو تو آغوش خودش گرفت...
حسین جان ما که روی پدرت شمشیر نکشیدیم!
ما که به اهل بیتت ظلم نکردیم
ما یک عمری حسین حسین گفتیمُ
تا آخر عمر نوکرِ نوکر های توایم...
و دنيا بعد از بدرفتاری هایش،
به ما رو میآورد و مهربان خواهد شد...
_نهجالبلاغه،حکمت۲۰۹
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " کناࢪم بایسٺ🫂♥️ " #قسمتچهارم کمی که سبکتر میشوم، از آغوش رفیق قدیمیام بیرون میآیم و با پش
﷽
" کناࢪم بایسٺ🫂♥️ "
#قسمتآخر
#زینب
دنده را عوض میکنم و فرمان را به سمت راست میپیچانم.
صباسادات متعجب میگوید: عه، باید مستقیم میرفتی. چرا پیچیدی؟
لبخند کمرنگی میزنم.
+ چیزی نیست، فقط یه مزاحم داریم!
میخواهد به پشت سر برگردد که سریع میگویم: برنگرد! الان نباید متوجه بشه فهمیدیم.
دستم را کنار گوشم میگذارم.
+ از پرستو به عقاب!
~ به گوشم پرستو!
نیم نگاه دیگری از آینه به عقب میاندازم.
+ یه مزاحم دارم!
~ مشخصاتش؟
رنگ و پلاک ماشین و مشخصات راننده را میگویم.
~ توی تور ماست، بگذرید ازش..
+ دریافت شد!
دور میزنم، آنقدر به چپ و راست میپیچم که گممان میکند.
خطاب به صباسادات میگویم: باید بی سر و صدا خونهات رو عوض کنی، دیگه نباید آدرست رو داشته باشن! باید بری یه خونهی امن...
جوابی نمیدهد که نگاهم به سمتش میچرخد.
سرش را به شیشه تکیه داده و به بیرون نگاه میکند، میتوانم ناراحتی را از چهرهاش بخوانم.
همانطور که حواسم به جلو است، با لبخند دستم را روی دستش میگذارم.
+ چی شده ساداتخانوم؟ کشتیهات غرق شده؟
بدون اینکه نگاهم کند، با مکث میگوید: فقط... نگرانم! یکم دلم شور میزنه.
لبخندم عمیقتر میشود.
+ نگران نباش. کنارت میمونم، کنارم بمون. باهم از پسش برمیایم!
و بعد با اطمینان پلک میزنم.
ناگهان یک موتورسیکلت به سرعت ِ نور از سمت راست ماشین میگذرد، صدای تیزش گوشهایم را میخراشد.
صدای تیکتیک عجیبی را میشنوم، بمب!
ارتباطم با سازمان هم قطع شده است.
یاحسین ِ بلندی میگویم و فرمان را با قدرت به طرف بیابان ِ کنار جاده میچرخانم که صدای جیغ لاستیکها بلند میشود!
صباسادات با ترس حضرتزهراۜ را صدا میزند و گاهی جیغهای خفیفی میکشد.
وقتی به اندازهٔ کافی از جاده دور میشویم، پایم را محکم بر روی پدال ترمز فشار میدهم و فریاد میزنم: پیاده شو صباااااا!
هر دو بیدرنگ از در سمت راننده پیاده میشویم، دست صبا را محکم میکشم و با تمام توان میدویم.
چادرم در باد تکان میخورد و صدای نفسهای تندم با ضربان بالای قلبم همراه میشود.
نمیدانم چقدر دور شدهایم که با موج انفجار به چندمتر جلوتر پرت میشویم!
چشمانم سیاهی میروند و سرفهام میگیرد.
با ترس به صباسادات نگاه میکنم که کنارم افتاده است، چشمهایش را به آرامی باز و بسته میکند.
خیالم که از سلامتش راحت میشود، دستش را میگیرم و با لبخند میگویم: دیدی گفتم با هم از پسش برمیایم؟
دستم را آرام فشار میدهد.
- آره، با هم از پسش براومدیم!
با یاعلی میایستم، دست صباسادات را میگیرم و او هم بلند میشود.
ماشینی که تا چند لحظه پیش درونش نشسته بودیم، حالا در آتش میسوزد!
صدای نگران رئیس در گوشم میپیچد.
~ از عقاب به پرستو! پرستو صدام رو داری؟
دستم را کنار گوشم میگذارم.
+ به گوشم عقاب!
~ چرا ارتباطت قطع شده بود؟
نفسم را به بیرون میرانم.
+ یه مزاحم دیگه داشتم که مجهز بود.
تن صدایش بالا میرود.
~ ممکنه بازم مزاحم بشن، سریع موقعیت دقیقت رو برام بفرست! نیرو میفرستم براتون...
+ دریافت شد.
با استفاده از ساعت هوشمندم، آدرس دقیق را ارسال میکنم.
خیلی نمیگذرد که ماشینهای سازمان به چشمم میخورند.
دوباره صدای تیز همان موتور به گوشم میرسد!
نفسم در سینه حبس میشود و دست صباسادات را محکم میگیرم. صدایم میلرزد.
+ تا تهش باهمیم! مگه نه؟
با اطمینان سر تکان میدهد.
- تا تهش باهمیم!
با یاحسینی زیر لب میدویم، صدای چند شلیک پی در پی به گوشم میرسد.
طوری پشت سر صبا قرار میگیرم که به جای او، تن من میزبان گلولهها باشد.
چند قدم مانده به ماشین، ناگهان پایم میسوزد!
آخ آرامی میگویم و لب میگزم، صبا زود متوجه میشود که دستم را دور گردنش میاندازد.
مینالم: نه، من باید... از تو... محافظت کنم!
- هیس! فرقی نداره من حالم خراب باشه یا تو، وقتی قراره تا آخرش باهم بمونیم!
لبخند بیرمقی میزنم.
بالاخره سوار ماشین شده و کمکم از مهلکه دور میشویم.
نگاه کوتاهی به عقب میاندازم، نیروهای دیگر تروریستها را محاصره کردهاند.
پایم را با درد کمی جابهجا میکنم.
صباسادات سرم را روی شانهاش میگذارد و میگوید: فعلا با خیال راحت چشمات رو ببند. مأموریتت رو درست انجام دادی خانمبادیگارد!
لبخند بیجانی روی لبهای خشکم مینشیند و با خیالی آسوده چشمهایم را روی هم میگذارم...
پایان💫
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن:
و قسم به روحهاے ناآرام ِ امیدواࢪ🌱
𝐇𝐚𝐧𝐢𝐧_𝟐𝟏𝟑 ✨