حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان😱🔥 باسلام... میخواهیم رمانی فوق العاده جذاب و برگرفته از واقعیت های اجتماعی را شروع کن
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_اول
به نام خدا
"اعوذبالله من الشیطان الرجیم"
پناه میبرم به خدا از شر شیطان رانده شده..
ازشر جنیان شیطان صفت..
ازشر آدمیان ابلیس گونه!
من-هما-تک فرزند یک خانواده ی سه نفره ی معتقد و مذهبی اما منطقی وامروزی هستم..!
پدرم-آقامحسن-راننده ی تاکسی مردی بسیار زحمت کش است که از هیچ زحمتی برای خوش بخت شدن من دست نکشیده و مادرم حمیده خانم...
زنی صبور...
بسیار با ایمان و مهربان که تمام زندگیش را به پای همسر و فرزندش می ریزد..!
نزدیک سی سال است از ازدوجشان میگذرد...
هشت سال اول زندگیشان بچه دار نمی شوند و با هزار دعا و ثنا و دارو و دکتر من قدم به این کره ی خاکی میگذارم تاخوشبختیشان تکمیل شود..!
پدرم نامم را هما میگذارد چون معتقد است من همای سعادت هستم که بر بام خانه شان فرو افتادم و بی خبر از این که این همای سعادت روزگاری دیگر ناخواسته همای بدبختیشان را رقم میزند....:(
در چهره و صورت به قول مادر و اقوام زیبایی خاصی دارم!
همین چهره ی زیبا باعث شده از زمانی که خودم را شناختم شاید اول یا دوم راهنمایی بودم پای خواستگارها به خانه مان باز شود!
محال است درجمعی حاضر بشوم...
در مجلسی دعوت بشوم وپشت سرش یکی دوتا خواستگار را نداشته باشم..!
الان که سال دوم دانشگاه رشته ی دندان پزشکی هستم تقریبا به طور متوسط هر سه ماه یکبار از دانشجو گرفته تا استاد و...خواستگارداشتم!
اما پدر و مادرم انسانهای فهمیده ای هستند و مرا در انتخاب آزاد گذاشته اند!
اما من در درونم میلی به ازدواج ندارم..
تمام هدفم تکمیل تحصیلات عالیه هست تا بتوانم فردی مفید برای جامعه وافتخاری بزرگ برای پدر و مادرم باشم!
اگر هم زمانی بخواهم ازدواج کنم حتما دنبال فردی فرهیخته وباایمان هستم تا مرا به کمال برساند.!
در کل به موسیقی خصوصا نواختن گیتار علاقه ی زیادی دارم!
یکی از دوستانم به نام سمیرا به من پیشنهاد داد تا به کلاس استادی بروم که درنواختن گیتار سرآمد تمام نوازندگان است..!
از این پیشنهاد بی نهایت خوشحال شدم..
به خانه که رسیدم برای مادرم گفتم که میخواهم کلاس گیتار بروم!
مادرم که ازعلاقه ی من به این ساز خبر داشت گفت:
"من مخالفتی ندارم..نظر من نظر پدرت است.!"
و وقتی با پدرم صحبت کردم او نیز مخالف کلاس رفتنم نبود که ای کاش مخالفت میکرد!
کاش نمی گذاشت پایم به خانه ی شیطان باز شود.!
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
_مهرنیا
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان😱🔥 #قسمت_اول به نام خدا "اعوذبالله من الشیطان الرجیم" پناه میبرم به خدا از شر شیطان ر
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_دوم
با سمیرا رفتیم برای ثبت نام...
یک دختر خانم آنجاربود که گفت کلاسهای جدید از اول هفته ی اینده شروع میشوند!
شما شنبه تشریف بیاورید....
نمیدانم چرا دو حس متناقض درونم میجوشید...
یکی منعم میکرد ودیگری تحریکم میکرد..!
ولی علاقه ام به این ساز شوقی درونم به وجود آورده بود که برای رفتنم به کلاس لحظه شماری میکردم.!
امروز شنبه بود...
طرف صبح رفتم دانشگاه الانم آماده میشم تا سمیرا بیاد دنبالم باهم بریم کلاس گیتار..!
زنگ در را زدن...
+مامان کاری نداری من دارم میرم..!
_خدابه همراهت..مراقب خودت باش عزیزم..!
سمیرا با ماشین خودش اومد دنبالم و تا خود کلاس از استاد و کارش تعریف کرد!
خیلی مشتاق بودم ببینمش..
وارد کلاس شدیم..
ده...دوازده نفری نشسته بودند اما از استاد خبری نبود!
باسمیرا ردیف اخر نشستیم...
بعداز ده دقیقه ای استاد تشریفشون را آوردند.!
_من..بیژن سلمانی هستم!خوشبختم که در کنار شما هستم..امیدوارم اوقات خوشی را در معیت هم سپری کنیم.!
بعد..
همه ی هنرجوها خودشون رو معرفی کردند..
اکثرا تو رنج سنی خودم بودند..!
استاد هم بهش میومد حدود ۴۵یا ۴۶سال را داشته باشه!
چشماش خیلی ترسناک بود!
وقتی نگاهت میکرد انگار تمام اسرار درونت را میدید!
نگاهش تا عمق وجودم رامیسوزاند..خصوصا وقتی خیره به ادم نگاه میکرد یه جور دلشوره می افتاد به جونم!
یک بار در حین توضیح دادنش به من خیره شده بود ناخودآگاه منم به چشماش خیره شدم...
وااااای خدای من!
انگار داخل چشماش آتیش روشن کرده بودند!
به جان مادرم من اتیش را دیدم....!
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
_مهرنیا
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان😱🔥 #قسمت_دوم با سمیرا رفتیم برای ثبت نام... یک دختر خانم آنجاربود که گفت کلاسهای جدید
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_سوم
همون موقع اینقد ترسیده بودم پیش خودم گفتم محاله دیگه ادامه بدم!
دیگه امکان نداره پام رو تو این کلاس عجیب و ترسناک بزارم!
میخواستم اجازه بگیرم برم بیرون..
اما بدون اینکه کلامی از دهن من خارج بشه استاد روش رو کرد به من و گفت:
"الان وقت بیرون رفتن نیست خانم صبرکنید ده دقیقه ی دیگه کلاس تمومه...!"
واااای من که چیزی نگفته بودم..
این ازکجا فهمید من میخوام برم بیرون...؟!
از ترس قلبم داشت میومد تودهنم!
رعشه گرفته بودم..!
سمیرا بهم گفت:
"چت شد یکدفعه؟!"
باهمون حالم گفتم:
"هیس..بزار بعد از کلاس بهت میگم...!"
بالاخره تموم شد...
هل هلکی چادرم را مرتب کردم که برم با اینکه بچه ها دور استاد راگرفته بودن اما ازهمون پشت صدازد:
"خانوم هماسعادت..صبر کنید...!"
بازم شوکه شدم..
برگشتم طرفش..
یک خنده ی کریه کرد وگفت:
"شما دفعه ی بعدی هم میاین کلاس فکر نیامدن را از سرتون به در کنید!درضمن قرارنیست چیزی هم به دوستتون بگید!"
هااا...
خدای من..
این ازکجا فهمید من نمیخوام بیام؟!
تمام بدنم یخ کرده بود..
مغزم کار نمی کرد!
سمیرا هر چی پرسید چی شده اصلا قدرت تکلم نداشتم!
فوری رفتم تو خونه و به مادرم گفتم:
"سردردم..میخوام استراحت کنم!"
اما در حقیقت میخواستم کمی فکر کنم...
مبهوت بودم....
گیج بودم.....
کلاس گیتار روزهای زوج بود اما اینقد حالم بد بود که فرداش نتونستم برم کلاسهای دانشگاه!
روز دوشنبه رسید...
قبل از ساعت کلاس گیتار زنگ زدم به سمیرا و گفتم:
"سمیرا جان من حالم خوش نیست امروز کلاس گیتارنمیام...شاید دیگه اصلا نیام...!"
هر چی سمیرا اصرار کرد چرا بهانه ی سردرد اوردم..!
نزدیکای ساعت کلاس گیتار بود یک دلشوره ی عجیب افتاد به جونم!
یک نیرویی بهم میگفت اگر تو خونه بمونی طوریت میشه!
مامانم یک ماهی بود آرایشگاه زنانه زده بود..
رفته بود سرکارش..
دیدم حالم اینجوریاست گفتم میزنم از خونه بیرون..
یه گشت میزنم و یک سر هم به مامان میزنم!
حالم بهتر شد برمی گردم خونه..
رفتم سمت کمد لباسام..
یه مانتو آبی نفتی داشتم دست کردم برش دارم بپوشمش یکهو دیدم مانتو قرمزم که مال چند سال پیش بود تنمه!
از ترس یه جیغ کشیدم..
اخه من مانتو نپوشیده بودم!
خواستم دکمه هاشو بازکنم انگاری قفل شده بود!
ازترسم گریه میکردم..
یک هو صدا درحیاط بلند شد که باشدت بسته شد!
داشت روح از بدنم بیرون میشد از ته سرم جیغ کشیدم..
یک دفعه صدای بابا را شنیدم گفت:
"چیه دخترم طوری شده؟!چراگریه میکنی؟!"
خودم را انداختم بغلش..
گفتم:
"بابا منو ببر بیرون!اینجا میترسم..!"
بابا گفت:
"من یه جایی کاردارم..الانم اومدم یک سری مدارک ببرم!بیا باهم بریم من به کارام میرسم توهم یک گشتی بزن..!"
چادرم را پوشیدم یه گردنبند عقیق که روش (وان یکاد..) نوشته بود داشتم که کنار در هال اویزون بود...
برش داشتم انداختمش گردنم و سوار ماشین شدم و منتظر بابا موندم..!
بابا سوار شد وحرکت کردیم..
انقد تو فکر بودم که نپرسیدم کجا میریم فقط میخواستم خونه نباشم..!
بابا ماشین را پارک کرد و گفت:
"عزیزم تا من این مدارک رو میدم توهم یه گشت بزن و بیا!"
پیاده شدم..
تا اطرافم رو نگاه کردم دیدم خدای من جلو ساختمانی هستم که کلاس گیتارم اونجا بود!
پنجره ی کلاس رانگاه کردم..
استاد سلمانی باهمون خنده ی کریهش بهم اشاره کرد برم داخل...!
انگار اختیاری در کار نبود!
بدون اینکه خودم بخواهم پا گذاشتم داخل کلاس....
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
_مهرنیا
شال و لباس مشکی ما را بیاورید
حی علی العزا که محرم رسید است
7_روز تا #محرم🏴
#اللهم_ارزقنا_زیارت_الکربلا🌺
السلامعليالحسين
وعليعليأبنالحسين
وعليأولاالحسين
وعلياصحابالحسين✨
#امام_حسین_من♥️