فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا برایم بخواه که
بشود،
برسد،
بیاید،
درست شود،
خوب شود،
خوبِ خوب🤍🌼
@Harf_Akhaar
الهی برقصاند خدا...🌱
به ساز تو جهانت را...🤍🌼
عصرتون بخیروشادی 😍
@Harf_Akhaar
🌱پادشاهی را وزیری عاقل بود از وزارت دست برداشت
پادشاه از دگر وزیران پرسید وزیر عاقل کجاست؟
گفتند :
از وزات دست برداشته و به عبادت خدامشغول شده است.
پادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید :
از من چه خطا دیده ای که وزارت را ترک کرده ای؟
گفت از پنج سبب:
اول: آنکه تو نشسته میبودی و من به حضور تو ایستاده میماندم اکنون بندگی خدایی میکنم که مرا دروقت نماز هم ، حکم به نشستن میکند.
دوم: آنکه طعام میخوردی و من نگاه میکردم اکنون رزاقی پیدا کردهام که اونمی خورد و مرا میخوراند.
سوم: آنکه توخواب میکردی و من پاسبانی میکردم اکنون خدای چنان است که هرگز نمیخوابد و مرا پاسبانی میکند.
چهارم: آنکه میترسیدم اگر تو بمیری مرا از دشمنان آسیب برسد اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسیب نخواهد رسید.
پنجم: آنکه میترسیدم اگر گناهی از من سرزند عفو نکنی، اکنون خدای من چنان رحیم است که هر روز صد گناه میکنم و اومی بخشاید .
خدایا مارا یکلحظهبهحالخود وامگذار...🤍🌼
@Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علتآفرینشهستیچهبود؟🌱🌱🌱
#استاد_دکتر_الهیقمشهای
@Harf_Akhaar
سُفره دار باش🌱
بذاراز کنار تو بقیه ام نون ببرن
خدا می بینه🌱
حال میکنه
سفره تو بزرگتر میکنه🌱
هوای دورو بری هاتونو داشته باشید.
فقط برای خودت نخواه...((((:🤍🌼
@Harf_Akhaar
#حرف_خیلی_قشنگ
راننده ترمز گرفت!
دست انداز را که رد کرد، رو به مسافر بغل دستش گفت: این دست اندازها اگر نبود،
سرِ تقاطع ها خیلی خطرناک می شد!
خدا خیرشان دهد!
رفیق گاهی هم، زندگی می افتد در دست انداز!
لابد خدا می خواهد از خطرِ روزگارِ پُر تقاطع، کم کند!
سختی ها را دست انداز می کند تا زندگی مان کم خطرتر شود
.
«إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً»
به درستی که با از هر سختی آسانی است.
#خدارا_شکر_بخاطر_بودنت🌱
@Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣اگر شکرگزار باشی، بزرگت می کنم...
دکتر عزیزی
@Harf_Akhaar
🌱🌱🌱شیخ مرتضی انصاری مادرش را بر روی شانه می گذاشت و به حمام می برد تا زن ها او را بشویند و مجدد بر روی شانه می گذاشت و به منزل می آورد.
🤍مردم از او می پرسیدند :
در منزل قاطر یا الاغی نداری که او را روی آن بگذاری؟
فرمود: دارم.
نمی دانید از وقتی مادرم را بر دوش گرفتم، زیر این بار به ظاهر سنگین چه گره هایی برایم باز شد.🌼
🤍وقتی مادر ایشان از دنیا رفت، به پهنای صورت گریه می کرد.
چون سن و سالی از مادرش گذشته بود از گریه ی سختِ او اشکال کردند.
در جواب فرمود:🌼
🤍گریه ام برای این است که از امروز به بعد، به چه شخصی خدمت کنم که خدا این همه گره هایم را باز کند؟
مگر در عالم از مادر، سنگین وزن تر برای رسیدن به خدا داریم؟🌼
@Harf_Akhaar
هرگز به خاطر مردم تغيیر نكن!
اين جماعت هر روز تو را جور دیگری
می خواهند ...
شهری كه همه در آن می لنگند،،،
به كسي كه راست راه می رود ،
می خندند ...
ياد بگير تنها کسی كه لبخند تو را
می خواهد، عكاس است!
كه او هم پولش را می گيرد ...
به چیزی كه دل ندارد،دل نبند ...
هرگز تمامت را برای کسی رو نكن،
بگذار کمی، دست نيافتنی باشی...
آدم ها تمامت كه كنند،،،
رهايت می كنند! 🌼
@Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣اگر شکرگزار باشی، بزرگت می کنم...
دکتر عزیزی
@Harf_Akhaar
درخت زیتون و پیرمرد خردمند🌱
روزی پادشاهی ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺟﻤﻠﻪ ﺣﮑﯿﻤﺎنه ﺍﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪﺍﯼ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻧﻮﺩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺍﺳﺖ.
شاه ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﻧﻬﺎﻝﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﺭﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭﺛﻤﺮ ﺩﻫﺪ، ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﭼﻪﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﯽ ﮐﺎﺭﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼﺯﺩ ﻭﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻣﺎﻣﯽ ﮐﺎﺭﯾﻢ ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ...
سلطان ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪﻭﮔﻔﺖ: ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺟﻮﺍﺑﺖ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﺧﻨﺪﯾﺪ
شاه ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺛﻤﺮﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ!!!!
باز ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ،
ﺍﻧﻮ ﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍین باﺭ ﭼﺮﺍ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ!!!
مجددا ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ.
پرسیدند چرا با عجله میروید؟
گفت: نود سال زندگیِ با انگیزه و هدفمند، ازاو مردی ساخته که تمام سخنانش سنجیده وحکیمانه است، پس لایق پاداش است.
اگر می ماندم خزانه ام را خالی میکرد...!
🤍🌼
@Harf_Akhaar
#داستانک🌱
پادشاهي با عدالت به مرضي دچار شد كه بدنش گوشت زيادي آورد و بي حد چاق شد ، به حدي كه قادر به حركت نبود . روزي وزراء و امراء كشور براي معالجه او به نزد پزشكان و حكيمان رفتند و آنها را آوردند ولي آنها از معالجه عاجز ماندند تا آنكه شخص خردمند و حكيمي به آنان گفت : داروي سلطان نزد من است . همگي خوشحال شدند ، و او را بخدمت سلطان بردند . چون نظرش به سلطان افتاد و نبض او را گرفت ، گفت : سلطان تا چهل روز ديگر مي ميرد ، اگر سلطان بعد چهل روز زنده بود او را معالجه مي كنم .
سلطان اين كلام را شنيد لرزه بر تن او افتاد و هر روز بخاطر اين غم و ترس از مرگ ، لاغر و ضعيف مي شد تا آنكه مدت چهل روز تمام شد و بدنش مانند مردم معمولي و متعادل شد .
آن خردمند را آوردند و عرض كرد : من در استنباط خود خطا كرده بودم و حكم درست نبود؛ آنگاه رو به وزراء نمود و گفت : اين دستور تمهيد و مقدمه اي بود براي رفع بيماري سلطان و هيچ نسخه اي در ميان نيست . پس او را جايزه بسيار عطا كردند .
@Harf_Akhaar
اربابِ لقمان به او دستور داد که در زمینش، برای او کنجد بکارد.
ولی او جُو کاشت.
وقتِ درو، ارباب گفت:
چرا جُو کاشتی؟!
لقمان گفت: از خدا امید داشتم که برای تو کنجد برویاند.
اربابش گفت: مگر این ممکن است؟!
لقمان گفت: تو را می بینم که خدای تعالی را نافرمانی می کنی و در حالی که از او
امید بهشت داری. لذا گفتم شاید آن هم بشود.
آنگاه اربابش گریست و او را آزاد ساخت.
در زندگی هر چه بکاریم همان را برداشت میکنیم.
امید و عشق و محبت...:)))))
یا نفرت و کینه و حسادت...:(((((
🌱
@Harf_Akhaar
🤍🌼طنزانه :))))))))
وصیتنامه مردخسیس
روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول و داریی زیادی جمع کرده بود، قبل از مرگ به زنش گفت: من می خواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم .او از زنش قول گرفت که تمامی پول هایش را به همراهش در تابوت دفن کند.زن نیز قول داد که چنین کند.چند روز بعد مرد خسیس دار فانی را وداع کرد.
زن نیز قول داد که چنین کند. وقتی ماموران کفن و دفن مراسم مخصوص را بجا آوردند و می خواستند تابوت مرد را ببندند و ان را در قبر بگذارند،ناگهان همسرش گفت: صبر کنید. من باید به وصیت شوهر مرحومم عمل کنم.بگذارید من این صندوق را هم در تابوتش بگذارم.دوستان آن مرحوم که از کار همسرش متعجب شده بودند به او گفتند آیا واقعا حماقت کردی و به وصیت آن مرحوم عمل کردی؟زن گفت: من نمی توانستم بر خلاف قولم عمل کنم. همسرم از من خواسته بود که تمامی دارایی اش را در تابوتش بگذارم و من نیز چنین کردم.
البته من تمامی دارایی هایش را جمع کردم و وجه آن را در حساب بانکی خودم ذخیره کردم.در مقابل چکی به همان مبلغ در وجه شوهرم نوشتم و آن را در تابوتش گذاشتم، تا اگر توانست آن را وصول کرده و تمامی مبلغ آن را خرج کند !!!
🌱🌱🌱
@Harf_Akhaar
ما همان چیزی هستیم که تکرار می کنیم. پس ممتاز بودن یک عمل نیست یک عادت است.
@Harf_Akhaar
داستان کوتاه🌱
مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد . در تمام زندگیش، او همان کارهایی را انجام داد که مرغ ها می کردند، برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز میکرد. سال ها گذشت و عقاب خیلی پیر شد. روزی پرنده باعظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید او با شکوه تمام، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد.
عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: این کیست؟ همسایه اش پاسخ داد: این یک عقاب است. سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم. عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد. زیرا فکر می کرد یک مرغ است.
این ما هستیم که زندگی خودمان را میسازیم؛ نگذارید محیط اطرف شما را دچار تغییرات اساسی کند. وقتي باران مي بارد همه پرندگان به سوي پناهگاه پرواز مي كنند بجز عقاب كه براي دور شدن از باران در بالاي ابرها به پرواز در مي آيد. مشكلات براي همه وجود دارد اما طرز برخورد با آن است ﻛﻪ باعث تفاوت مي گردد. ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﻋﻘﺎﺏ بلند پرواز باش...
🤍🌼
@Harf_Akhaar
خدایا...🌱
درانتهای شب
قلبهای مهربان دوستانم
رابه تو می سپارم،
باشد که با یادتو
به آرامش رسیده
وفارغ از دردها و رنجها
طلوع صبحی زیبا رابه نظاره بنشینند🤍🌼
#شب_بخیر🌱🌱🌱
📚 @Harf_Akhaar 📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
ســـ🥰✋ـــلام
🌱صبح زیبـایتان بخیر
🩷و مملو از عشق و محبت
🌼بـراتــون از خـــدا
🩷روزی سرشـار از نعمت
🌱و فـراوانـی خـواستـارم
🩷وامیدوارم هرکجا مینگرید
🌼خـیـر باشد و نیکی و مـهـر
صبحت در سایه نگاه خــداوند🤍
@Harf_Akhaar
🌼🌱🌼🌱🌼🌱
پروردگارا...!!!
امروزمان را به تو میسپاریم.
به ما "کمک کن" تا
دوباره شروع کنیم.
پروردگارا..!!!
به زندگیمان "برکت ببخش"..
و ذهنمان را روشن کن.
روزی را که پیش رو داریم
به تو میسپاریم
خودت "بهترینها را"
برایمان مقدر بفرما....🌱
خدای مهربانم
در این روزگار غریب تنها تو را دارم
پروردگارا
درهای لطف تو باز است
در این روزهای معنوی
دست هایم را به آسمان بلند میکنم
تا میوه های اجابت بچینم
و می دانم دست هایم خالی
بر نخواهندگشت ....
به یاد تو قدم در رویاهایم می گذارم
و در آغاز صبح دگرم
فقط به تو می اندیشم
و تنها تو را میخوانم
خدایا بهترین ها را برایمان مقدر بفرما
آمیـن 🌱
🤍🌼🤍🌼
@Harf_Akhaar
دكتر الهی قمشه اي:
میلیاردها انسان در جهان متولد شده اند
اما هیچ یک اثر انگشت مشابه نداشته اند
اثر انگشت تو،
امضای خداوند است
که اتفاقی به دنیا نیامده ای
و دعوت شده ای
تو منحصر به فردی مشابه یا بدل نداری
تو اصل اصل هستی و تکرار نشدنی
وقتی انتخاب شده بودن و منحصر به فرد بودنت را یاد آوری کنی٬
دیگر خودت را با هیچکس مقایسه نمیکنی.
و احساس حقارت یا برتری که
حاصل مقایسه کردن است از وجودت محو میشود.
🤍🌼🤍🌼
@Harf_Akhaar
«🤍🌼»
ما هرگز تمام داستان انسانها را نمیدانیم
تنها لحظه ای بر ما آشکار میگردد
زندگی ای که گذرانده اند
رنجها و شادیها و دردهاشان را نمیدانیم
از چه روی در قضاوت آنانیم؟
امـروز مـهـربـان بـاشیم....🌱
@Harf_Akhaar
#داستان_کوتاه 🌱
دو سال و هفت ماه، ديوانهوار، يک نفر را دوست داشتم!
آنقدر دوست داشتم که جرأت نمیکردم بگويم.
آنقدر نگفتم، که در يک بعد از ظهر پاييزی، از آن بعدازظهرهای جمعه، که انگار آسمان، فرهاد گوش داده است، خواهرم بعد از کلی مِنومِن کردن گفت: «فلانی نامزد کرد!»
کمی خيره ماندم و چيزی نگفتم.
انگار اين خفه ماندن بخشی از تقديرم بود.
شايد هم بزرگ شده بودم و بايد با هر چيزی منطقی برخورد میکردم. خب اگر من را میخواست حتماً میماند و دلش برای ديگری نمیرفت!
خلاصه، منطقی برخورد کردم و تنها تعدادی تارِ موی سفيد در اين چند ساعت برايم باقی ماند!
غروب بود که قليانی چاق کردم و به همراه آهنگی از فريدون فروغی کنار حوض نشستم.
اهالی خانه فهميده بودند چه بلایی سرم آمده! امّا، هيچکدام به رويم نمیآوردند!
تا اينکه پدربزرگ آمد و کنارم نشست، چند کام از قليان گرفت، حالا بايد نصيحتم میکرد اما اين بار لحنش میلرزيد!
چشم دوخت به زغال قليان و بیمقدمه گفت:
«سرباز سنندج بودم و دير به دير مرخصی میدادن تا اينکه يه روز، مادرم با هزار بدبختی واسه ديدنم اومد پادگان.
فرمانده وقتی حال مادرم رو ديد دو هفته مرخصی داد!
خلاصه با کلی خوشحالی اومديم سر جاده و سوار مينیبوس شديم.
دو تا صندلی جلوتر از من، يه دخترِ کُرد نشسته بود که چشمای سياه و کشيدهاش، قلبم رو چلوند.
نگاهم که میکرد وا میرفتم
نامرد انگار آرامش رو به چهرهش آرايش کرده بودن و موهاش رو هزارتا زنِ زيبا با ظرافت بافته بودن. هر بادی که میوزيد و شالش تکون میخورد دست و تن و دلم میلرزيد
اصلاً يه حالی بودم.
يک ساعتی از مسير گذشته بود، که با خودم عهد کردم وقتی رسيديم به مادرم بگم حتماً با مادرش حرف بزنه.
داشتم نقشه میکشيدم که چی بگم و چه کنم، که مينیبوس کنار جاده ايستاد و اون دخترِ کُرد با مادرش پياده شد و رفت.
همهچيز تو چند لحظه اتفاق افتاد و من فقط ماتم برده بود. نمیدونستم بايد چه غلطی بکنم، تا از شوک در بيام کلی دور شده بوديم، خلاصه رفت و ما هم اومديم
اما چه اومدنی؟ کل حسم توی مينیبوس جا مونده بود!
مثلاً دو هفته مرخصی بودم، همه فکر ميکردن خدمت آدمم کرده و سربه زير و آروم شدم، بعضيام ميگفتن معتاد شده اما هيچ کس نفهميد جونم رو واسه هميشه توی نگاه يک دختر کُرد جا گذاشتم.»
پدر بزرگ گفت و رفت و حالا مفهوم لباس و شال کُردیِ مادر بزرگ، نام کُردیِ عمه و هزار رد پای ديگر برايم روشن شده بود.
پدر بزرگ گفت و رفت!
و من تا صبح،
به نامت،
به رنگ شال گردَنت،
به لباسهایی که میپوشيدی فکر میکردم!
که قرار است يک عمر، برايم باقی بماند!
#على_سلطانى
@Harf_Akhaar
🌱براى شاد بودن کافیست
🤍کمتر فکر کنید
بیشتر احساس کنید
کمتر اخم کنید
بیشتر لبخند بزنید
کمتر قضاوت کنید
بیشتر بپذیرید
کمتر گلایه کنید
بیشتر سپاسگزار باشید🌼
@Harf_Akhaar
🌱مراقب معاشرت هات باش..
با فک فامیل و دوست و اشنات....
🤍همه اونایی که حرفاشون،کنایه و تیکه و زخم زبون و دخالت هاشون،مشاوره هاشون،میتونه تو و روحیتو زیر و رو کنه...
محکم باش...
نه گفتن رو یاد بگیر...
ارامش خودتو همسرتو زندگیتو درنظر بگیر...
🌼اینا یه حرفی میزنن و میرن پی خوشی و زندگی خودشون ولی تو میمونی و زندگیت و ی مغز شسته شده و عواقب اهمیت دادن ب حرفاشون و دهن بینی هات....
🤍یادت باشه که ساعات زندگیت رو به افق آدم های ارزون قیمت کوک نکنی
یاخواب میمونی یا از زندگی عقب...
@Harf_Akhaar