eitaa logo
حرف آخر • حکایت و پند •
76.9هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
0 فایل
تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷 -سخنان پر مفهوم بزرگان ایران و جهان -حکایت های جالب و آموزنده تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/1314784094C8c098d28af
مشاهده در ایتا
دانلود
انسانهایی که هدف دارند حتی راه رفتنشان هم با دیگران فرق دارد. حتی حرکات چشمشان هم بی هدف نیست. از دور می توان تشخیص داد که کدام انسان دارد وقت تلف می کند و کدام آمده تا کار بزرگی انجام بدهد ! در خیابان دقت کنید و ببینید چقدر انسانها سوار بر پاهایشان می شوند و بی هدف راه می روند. در عین حال به وقار راه رفتن بزرگان دقت کنید. 👤 استاد الهی قمشه ای @Harf_Akhaar
بز گاندی! میگویند ماهاتما گاندی بزی داشت که سمبل عدم وابستگی بود. از مویش لباس تهیه میکرد و شیر و فراورده های شیری بز قوت روزانه اش بود. زمانی قرار شد که گاندی به برای مذاکراتی به بریتانیای کبیر سفر کند ولی حاضر نبود بدون بزش سوار هواپیما شود. اما در قوانین انگلیس چنین اجازه ای داده نشده بود. این موضوع مشکلی برای مذاکرات میان هند و انگلستان شده بود. به ناچار قانونی از تصویب پارلمان انگلستان گذشت که در آن بیان شد: ورود حیوانات به پارلمان انگلیس ممنوع است بجز بز گاندی! @Harf_Akhaar
🍁 📝جوان و پیرزن جواني با دوچرخه اش با پيرزني برخورد کرد و به جاي اينکه از او عذرخواهي کند و کمکش کند تا از جايش بلندشود، شروع به خنديدن و مسخره کردن او نمود؛ سپس راهش را کشيد و رفت! پيرزن صدايش زد و گفت: چيزي از تو افتاده است. جوان به سرعت برگشت وشروع به جستجونمود؛ پيرزن به او گفت: زياد نگرد؛ مروت و مردانگي ات به زمين افتاد و هرگز آن را نخواهي يافت.. "زندگي اگر خالي از ادب و احساس و احترام و اخلاق باشد، هيچ ارزشي ندارد" زندگي حکايت قديمي کوهستان است! صدا مي کني و مي شنوي؛ پس به نيکي صدا کن، تا به نيکي به تو پاسخ دهند @Harf_Akhaar
🍁 🔹در بغداد نابینایی عاشق شبلی (صوفی قرن سوم هجری) بود، ولی او را هرگز ندیده بود. روزی شبلی به مغازه او رفت و نانی برداشت. (شبلی درویش بود و دراویش چیزی ندارند.) به نابینا گفت: نانی برداشتم، گرسنه هستم. نابینا که صاحب نانوایی بود، نزدیک شد و نان را از او گرفت و دشنام داد. مردم چون این صحنه را دیدند، به نابینا خرده گرفتند و گفتند: او را می‌شناسی!؟ او شبلی بود! نابینا پشیمان به دنبال شبلی راه افتاد. هنگامی که به شبلی رسید، از او عذر خواست و به دست و پای او افتاد و طلب بخشش کرد. نانوا گفت: من برای جبران خطایم می‌خواهم یک میهمانی بدهم. تشریف بیاورید تا مسرور شوم. 🔸نابینا یک میهمانی داد و بزرگان شهر را دعوت نمود. شبلی را در صدر مجلس نشاند، تا خطای خود جبران کند و دل شبلی را به دست آورد. مجلس تمام شد و نابینا از شبلی موعظه‌ای خواست. شبلی گریست و گفت: برای خدا لقمه‌ای نان به درویش ندادی، ولی برای حفظ نام خود صد سکه خرج کردی! (که مبادا نام تو در شهر به خاطر توهین به شبلی آسیب ببیند.) بدان که تا خود را برای خدا عزیز نکنی و تحت امر او نباشی با این میهمانی‌های مجلل هرگز عزیزِ شبلی و دیگران نمی‌توانی بشوی. ✨إِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّـهِ جَمِيعاً✨ ‌ @Harf_Akhaar
🍁 💕ربطی ندارد متاهلی یا مجرد؛ زنی یا مرد مکث را تمرین کن گاهی زندگی سخت است و گاهی ما سخت ترش می‌کنیم... گاهی آرامش داریم، خودمان خرابش می‌کنیم گاهی خیلی چیزها را داریم اما محو تماشای نداشته‌هایمان می شویم... گاهی حالمان خوب است اما با نگرانی فردا خرابش می کنیم... گاهی میشود بخشید اما با انتقام ادامه اش می دهیم... گاهی میشود ادامه داد اما با اشتیاق انصراف میدیم... گاهی باید انصراف داد اما با حماقت ادامه می دهیم... و گاهی؛ گاهی؛ گاهی تمام عمر اشتباه میکنیم و نمی دانیم یا نمی خواهیم که بدانیم... کاش بیشتر مراقب خودمان، تصمیماتمان و گاهی؛ "گاهی‌های" زندگیمان باشیم کاش یادمان نرود که فقط یک بار زنده ایم و زندگی می کنیم. فقط یک بار شاید این‌گونه درک بهتر و درست‌تری از زندگی پیدا کنیم @Harf_Akhaar
سرانجام روزی به حکمت همه اتفاقات زندگی پی خواهی برد، از سر درگمی ها بگذر و لبخند بزن... اعتماد کن به حکمت خدایی که از هر کسی نسبت به بندگانش دلسوزتر است. @Harf_Akhaar
📘 از مردی پرسیدند بچه‌ات را بیشتر دوست داری یا همسرت را، پاسخ جالبی داد :گفت: بچه‌ام را عاشقانه و زنم را عاقلانه دوست دارم!! گفتند یعنی چه ؟ گفت من عاشق بچه‌ام هستم؛ همه کارهاش رو دوست دارم٬ همه افکارش، حرکاتش و همه چیزش برایم زیباست حتی اگر برای دیگران بد باشد ولی همسرم را عاقلانه دوست دارم... دختر زیبای رویاهای من وقتی با من ازدواج کرد زیباترین موها رو داشت؛ بنابرین الان که بین موهای زیبایش موهای سفید می بینم من آن موهای سفید را می‌پرستم. وقتی با من ازدواج کرد صورتش بسیار زیبا بود. حالا که چروکهای صورتش را می‌بینم من آن خطهای صورتش رو سجده می کنم. وقتی از دست من عصبانی می شود و سکوت می کند من آن سکوت را دوست دارم. وقتی به خاطر من چندین سال با ناملایمات ساخته، من آن ساختنش را دیوانه‌وار دوست دارم. پس من نسبت به همسرم عاقلانه عاشق هستم. ‌‎‌‌‎‌‎‌‎@Harf_Akhaar
وقتی که احساس خوبی دارید و خودتان را دوست دارید همه شما را دوست خواهند داشت و زمانی که احساس بدی دارید درهای عشق و محبت را به سوی خود می بندید. @Harf_Akhaar
🍁 💠 عنوان داستان: نوشته های نامرئی اتومبیل جلویی خیلی آهسته پیش می‌رفت و با اینکه مدام بوق می‌زدم، به من راه نمی‌داد. داشتم خونسردی‌ام را از دست می‌دادم که ناگهان چشمم به نوشته کوچکی روی شیشه عقبش افتاد: "راننده ناشنواست، لطفا صبور باشید!" مشاهده این نوشته همه چیز را تغییر داد! بلافاصله آرام گرفتم، سرعتم را کم کرده و چند دقیقه با تاخیر به خانه رسیدم اما مشکلی نبود. ناگهان با خودم زمزمه کردم: آیا اگر آن نوشته پشت شیشه نبود، من باز هم صبوری به خرج می‌دادم؟ راستی چرا برای بردباری در برابر مردم به یک نوشته نیاز داریم؟! اگر مردم نوشته‌هایی به پیشانی خود بچسبانند، با آنها صبورتر و مهربان خواهیم بود؟ نوشته‌هایی همچون: - کارم را از دست داده‌ام - درحال مبارزه با سرطان هستم - در مراحل طلاق، گیر افتاده‌ام - عزیزی را از دست داده‌ام - احساس بی‌ارزشی و حقارت می‌کنم - در شرایط بد مالی و ورشکستگی قرار دارم - بعداز سال‌ها درس خواندن، هنوز بیکارم - مریضی در خانه دارم و صدها نوشته دیگر شبیه اینها... همه درگیر مشکلاتی هستند که ما از آن چیزی نمی‌دانیم. بیائیم نوشته‌های نامرئی همدیگر را خوب درک کرده و با مهربانی به یکدیگر احترام بگذاریم چون همه چیز را نمی‌شود فریاد زد... @Harf_Akhaar
🍁 💠 عنوان داستان :اصالت و شخصیت.... در زمان قدیم ، مردی ازدواج کرد. در روز اول ازدواج ،جمع شدند جهت خوردن ناهار با خانواده شوهر... و مرد سهم بیشتری از غذا با احترام خاص به همسرش داد ، و به مادر خودش سهم ناچیزی از غذا را داد ؛بدون هیچ احترامی... در این لحظه عروس که شخصیت اصیل و با حکمتی داشت، وقتی این صحنه را دید درخواست طلاق کرد. و گفت شخصیت اصیل در ذات هست و نمی خواهم از تو فرزندی داشته باشم که بعدها فرزندانم رفتاری چون تو با مادرت، با من داشته باشند و مورد اهانت قرار بگیرم متاسفانه بعضی از زنان وقتی شوهرانشان آنها را ترجیح می دهند،فکر می کنند، بر مادر شوهر پیروز شدند. عروس با تدبیر همان روز طلاق گرفت. و با همسری که به مادر خودش احترام می گذاشت ازدواج کرد و بعد از سالها صاحب فرزندانی شد و در یک روز با فرزندانش عزم مسافرت کرد، با فرزندانی که بزرگ شده بودند، و مادر را بسیار احترام می گذاشتند، در مسیر به کاروانی برخوردند، پیرمردی پابرهنه پشت سر کاروان راه می رفت، و هیچ کس به او اعتنایی نمی کرد. مادر به فرزندانش گفت آن پیرمرد را بیاورید وقتی او را آوردند. مادر، همسر سابقش را شناخت به او گفت: چرا هیچ کس اعتنایی و کمکت نمی کند؟ آنها کی هستند؟ گفت: فرزندانم هستند گفت : من رامی شناسی؟ پیرمرد گفت: نه زن با حکمت گفت: من همان همسر سابقت هستم و قبلا گفتم که اصالت در ذات هست. همانگونه که می کاری درو خواهی کرد به فرزندان من نگاه کن چقدر به من احترام می گذارند و حالا به خودت و فرزندانت نگاه کن، چون تو به مادرت اهانت کردی، و این جزای کارهای خودت هست، و زن با تدبیر به فرزندانش گفت: کمکش کنید برای خدا ✨ هر مرد و زنی خوب بیاد داشته باشد، فرزندان شما همانگونه با شما رفتار خواهند کرد ، که شما با پدر و مادر خود رفتارمی کنید. @Harf_Akhaar
▪️جای خدا نباشیم !!! روزی در نماز جماعت موبایل یه نفر زنگ خورد. زنگ موبایل آن مرد ترانه ای بود. بعد از نماز همه او را سرزنش کردند و او دیگر آنجا به نماز نرفت. همان مرد به کافه ای رفت و ناگهان قلیان از دستش افتاد و شکست. مرد کافه چی با خوشرویی گفت اشکال نداره، فدای سرت... او از آن روز مشتری دائمی آن کافه شد. حکایت ماست: جای خدا مجازات میکنیم، جای خدا میبخشیم، جای خدا... اون خدایی که من میشناسم، اگه بنده اش اشتباهی بکنه، اینجوری باهاش برخورد نمیکنه. شما جای خدا نیستی اینو هیچوقت یادت نره ! @Harf_Akhaar
▫️"بهلول و خیرین مسجدساز" عده ای مسجدی می ساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه می کنید؟ گفتند: مسجد می سازیم. گفت: برای چه؟ پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا. بهلول خواست میزان اخلـاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند « مسجد بهلول » شبانه آن را بالـای سر در مسجد نصب کرد. سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالـای در مسجد نوشته شده است ،مسجد بهلول. ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟ بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام، خدا که اشتباه نمی کند. @Harf_Akhaar
🍁 چهار اصطلاح غلطی که نیاز به اصلاح دارد: ۱- خدا بد نده: این کلام بی معرفتی به پروردگار است. زیرا خدای تعالی در قرآن فرموده: هیچ خوبی به شما نمیرسد مگر از ناحیه خدا و هیچ بدی به شما نمیرسد مگر از ناحیه خود شما (که بخاطر اعمال خودتان است) ۲- عیسی به دین خود، موسی به دین خود: این جمله معنای صحیحی ندارد. زیرا بین پیامبران خدا، کوچکترین اختلافی نبوده و همه آنها مردم را به توحید و یکتاپرستی دعوت میکردند و عقیدۂ یکسانی داشتند. ۳- ولش کردی به اَمان خدا: این حرف کفر آمیز است. زیرا اگر کسی مال یا فرزند خود را به امان خدا بسپارد که غمی نیست. بهتر است بجای این کلام گفته شود: "ولش کردی به حال خودش" ۴- انسان جایز الخطاست: این حرف نیز غلط است، زیرا انسان برای خطا کردن جایز نیست. بهتر است بگوییم انسان "ممکن الخطا" است. یعنی ممکن است خطا کند و بهترین خطا کنندگان، توبه کنندگان هستند. @Harf_Akhaar
روستایی بود که فقط یک چاه آب داشت. سگی به داخل چاه افتاد و مرد. آب چاه دیگر قابل استفاده نبود. روستاییان پیش پیر ده رفتند تا بپرسند که چه باید بکنند؟ پیرمرد با تجربه به آنان گفت که صد سطل از چاه آب بردارند و دور بریزند تا آب تمیز جای آن را بگیرد. روستاییان صد سطل آب برداشتند اما فرقی نکرد و آب کثیف و بدبو ماند. دوباره پیش او برگشتند. او پیشنهاد کرد که صد سطل دیگر هم آب بردارند. روستاییان این کار را انجام دادند اما باز هم فایده‌ای نداشت. روستاییان بنابر گفته او برای بار سوم هم صد سطل آب از چاه برداشتند اما مشکل حل نشد. پیرمرد پرسید: چطور ممکن است این همه آب از چاه برداشته شود اما آب هنوز آلوده باشد. آیا قبل از برداشتن این سیصد سطل آب، لاشه سگ را بیرون آوردید؟ روستاییان گفتند: نه، تو گفتی فقط آب برداریم نه لاشه سگ را لاشه سگ حکایت فساده بجای حذف عامل فساد، کارهای بیهوده دیگر انجام می‌شود. @Harf_Akhaar
افسانه زیبای موسی کو تقی 🔹« موسی کو تقی » یه افسانه خیلی جالب داره که شاید شما هم قبلاً این داستان رو از افراد قدیمی شنیده اید و باعث شگفتی شما شده است . با ما همراه باشید و بیان خلاصه ای از این داستان ... سه برادر بودند به نام های موسی ، تقی و کریم . این سه برادر که سن و سال کمی هم داشتند بدون اجازه پدر و مادر خود از خانه خارج شده و از روی شیطنت و سرگرمی از خانه خود دور شدند . تقی گم می شود . موسی و کریم با هم قرار می گذارند که از خدا بخواهند یکی از آنها را تبدیل به پرنده ای کند که بتواند پرواز کند و از روی آسمان و از ارتفاعات به جست و جوی تقی بپردازد و دیگری نیز خبر گم شدن تقی را به پدر و مادر برساند . دعایشان مستجاب می شود . کریم تبدیل به پرنده شده و به پرواز در می آید ولی با این وجود نیز موفق به یافتن برادر خود نمی شود و اینگونه می شود که عبارت « موسی کو تقی » ورد زبان این پرنده شده و این عبارت به عنوان یک صدا یا آواز در نسلهای بعدی او نهادینه می شود . 🔸این قصه ای بود که وقتی کوچک بودیم بزرگترها برایمان تعریف می کردند و چه هوشمندانه دو موضوع مهم را در قالب این قصه ی کودکانه به ما آموزش می دادند : یکی اینکه بدون اجازه پدر و مادر از خانه دور نشویم و دیگر اینکه نسبت به این پرنده حس ترحم داشته باشیم و از اذیت کردن و شکار جوجه های این پرنده اجتناب کنیم تا نسل آن منقرض نگردد .   معمولا این پرنده در ارتفاعات پایین و قابل دسترس لانه می سازد و شکار جوجه های او و حتی خود او برای کودکان به راحتی امکان پذیر است . این گونه بود که هر وقت به لانه موسی کو تقی نزدیک می شدیم تا تخم ها یا جوجه های او را فدای بازیگوشی های کودکانه خود سازیم از کار خود صرف نظر کرده و به یاد گفته های بزرگترها می افتادیم که به ما گفته بودن گناه دارند ... تهرانی ها به این پرنده « یا کریم » و خراسانی ها به آن « موسی کو تقی » می گویند .  @Harf_Akhaar
در بعضی طوفانهای زندگی، کم کم یاد میگیری که نباید توقعی داشته باشی مگر از خودت. متوجه میشوی, بعضی را هرچند نزدیک، اما نباید باور کرد، متوجه میشوی روی بعضی هر چند صمیمی، اما نباید حساب کرد میفهمی بعضی را هر چند آشنا، اما نمیتوان شناخت و این اصلاً تلخ نیست، شکست نیست، آگاه شدن نام دارد ممکن است در حین آگاه شدن درد بکشی، این آگاهی دردناک است... اما تلخ هرگز. @Harf_Akhaar
📚 🔹سالها پیش حاکمی به یکی از فرماندهانش گفت: مقدار سرزمین هایی را که با اسبش طی کند به او خواهد بخشید. همان طور که انتظار میرفت، اسب سوار به سرعت برای طی کردن هر چه بیشتر سرزمینها سوار بر اسب شد و با سرعت شروع کرد و به تاختن با شلاق زدن به اسبش با آخرین سرعت ممکن می تاخت و می تاخت... حتی وقتی گرسنه و خسته بود متوقف نمی شد، چون می خواست تا جایی که امکان داشت سرزمین های بیشتری را طی کند... وقتی مناطق قابل توجهی را طی کرده بود و به نقطه ای رسید که از شدت خستگی و گرسنگی و فشار های ناشی از سفر طولانی مدت داشت می مرد، از خودش پرسید: «چرا خودم را مجبور کردم تا سخت تلاش کنم و این مقدار زمین را به پیمایم؟ در حالی که در حال مردن هستم و تنها به یک وجب خاک برای دفن کردنم نیاز دارم...» 🔸این داستان شبیه سفر زندگی خودمان است. برای به دست آوردن ثروت سخت تلاش می کنیم و از سلامتی و زمانی که باید برای خانواده صرف شود غفلت می کنیم تا با زیبایی ها و سرگرمی های اطرافمان که دوست داریم، مشغول باشیم. وقتی به گذشته نگاه می کنیم متوجه می شویم که هیچگاه به این مقدار احتیاج نداشتیم، اما نمی توان آب رفته را به جوی باز گرداند. زندگی تنها پول در آوردن نیست. زندگی قطعا فقط کار نیست بلکه کار تنها برای امرار معاش است تا بتوان از زیبایی ها و لذت های زندگی بهره مند شد و استفاده کرد.. @Harf_Akhaar
سه چیز انسان را شاد می‌کند دوستهای خوب و مهربون طبیعت است به‌خصوص گل‌ها و گیاهان ، خندیدن است فکرش را بکن هر سه مجانی هستند ... @Harf_Akhaar
اگر را کاشتند سبز نشد ! میگویند روزی ساربانی که ازکنار یک روستای کویری میگذشت به یک زمین خشک و خالی رسید و شترهایش را آنجا رهاکرد دراین وقت ناگهان یکی از روستاییان آمد و شتر را زیر باد کتک گرفت ساربان گفت چه می کنی مرد؟چرا حیوان بینوا را می زنی؟ روستایی گفت چرا می زنم؟مگر نمی بینی که دارد توی زمین من می چرد و از محصول من میخورد؟ ساربان گفت چه می گویی مرد؟در این زمین که تو چیزی نکاشته ای به من نشان بده که شتر چه خورده؟ روستایی گفت: چیزی نخورده؟اگرمن همه ی زمین را گندم کاشته بودم شتر تو آمده بود و همه چیز را خورده بودآن وقت چه میکردی؟ ساربان گفت: اگر را کاشتند سبز نشد. این مثل زمانی استفاده می شود که یک نفر بخواهد از یک کار اتفاق نیفتاده یا محال یک نتیجه ی قطعی بگیرد. @Harf_Akhaar
دوستی می گفت؛ بچه که بودم، یه جوجه داشتم. خیلی دوستش داشتم. یه روز گرفتمش جلو صورتم باهاش حرف بزنم که یهو نوک زد توی چشمم. خیلی دردم اومد. تو عالم بچگی کلی بهش فحش دادم. اما الان میفهمم که تقصیر اون نبود! تقصیر خودم بود! هر وقت کسی که شعور و فهم درستی نداره رو به خودت نزدیک کنی حتما بهت آسیب میزنه! این یه قانونه...!! @Harf_Akhaar
📕 📚برگرفته از مثنوی معنوی دفتر سوم یک مرد لاف زن, پوست دنبه‌ای چرب در خانه داشت و هر روز لب و سبیل خود را چرب می‌کرد و به مجلس ثروتمندان می‌رفت و چنین وانمود می‌کرد که غذای چرب خورده است. دست به سبیل خود می‌کشید. تا به حاضران بفهماند که این هم دلیل راستی گفتار من. امّا شکمش از گرسنگی ناله می‌کرد که‌ ای درغگو, خدا , حیله و مکر تو را آشکار کند! این لاف و دروغ تو ما را آتش می‌زند. الهی, آن سبیل چرب تو کنده شود, اگر تو این همه لافِ دروغ نمی‌زدی, لااقل یک نفر رحم می‌کرد و چیزی به ما می‌داد. ای مرد ابله لاف و خودنمایی روزی و نعمت را از آدم دور می‌کند. شکم مرد, دشمن سبیل او شده بود و یکسره دعا می‌کرد که خدایا این درغگو را رسوا کن تا بخشندگان بر ما رحم کنند, و چیزی به این شکم و روده برسد. عاقبت دعای شکم مستجاب شد و روزی گربه‌ای آمد و آن دنبه چرب را ربود. اهل خانه دنبال گربه دویدند ولی گربه دنبه را برد. پسر آن مرد از ترس اینکه پدر او را تنبیه کند رنگش پرید و به مجلس دوید, و با صدای بلند گفت پدر! پدر! گربه دنبه را برد. آن دنبه‌ای که هر روز صبح لب و سبیلت را با آن چرب می‌کردی. من نتوانستم آن را از گربه بگیرم. حاضران مجلس خندیدند, آنگاه بر آن مرد دلسوزی کردند و غذایش دادند. مرد دید که راستگویی سودمندتر است از لاف و دروغ. 📚 @Harf_Akhaar
🍁 💥💥 💠 عنوان داستان: فرشته ای به نام مادر وقتی گروه نجات زن جوان را از زیر آوار پیدا کردن او مرده بود. اما کمک رسانان زیر نور چراغ قوه ، چیز عجیبی دیدند. زن با حالتی عجیب به زمین افتاده و زانو زده بود . حالت بدنش زیر فشار آوار کاملا تغییر یافته بود. ناجیان تلاش می کردند جنازه را بیرون بیاورند که گرمای موجودی ظریف را احساس کردند. چند ثانیه بعد سرپرست گروه دیوانه وار و با لکنت فریاد زد : بیایید ، زود بیایید ! یک بچه اینجا است !!! بچه زنده است !!! وقتی آوار از روی جنازه مادر کنار رفت ، دختر سه یا چهار ماهه ای از زیر آن بیرون کشیده شد. نوزاد کاملا سالم و در خواب عمیق بود. مامور نجات وقتی بچه را بغل کرد . یک تلفن همراه از لباسش به زمین افتاد که روی صفحه شکسته آن این پیام دیده می شد : عزیزم ، اگر زنده ماندی ، هیچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامی وجودش دوستت داشت. خداوندا زیباترین لحظات را نصیب مادرم کن که زیباترین لحظاتش را به خاطر من از دست داده است. @Harf_Akhaar
خدا تنها کسی است که وقتی همه رفتند میماند... وقتی همه پشت کردند آغوش می‌گشاید وقتی همه تنهايت گذاشتند محرمت می‌شود وقتی همه تنبیهت کردند او می‌بخشد. @Harf_Akhaar
📚 چرا میگن ثروتمندی از فکر شروع میشه توماس کارلی ، محققی که به مدت ۵ سال ۲۳۳ فرد ثروتمند و ۱۲۸ فرد فقیر زیر نظر گرفت ، چنین اعلام کرد : تنها فرق این دو گروه در عاداتشان است که نام آن ها را عادات ثروتمندان مینامم و تعجب آور است که اکثر آن ها به سادگی یک طرز فکر است در تحقیقاتم به این نتیجه رسیده ام که افراد ثروت مند به شدت مثبت اندیش هستند آنها شکر گزاری و بدنبال خوشبختی بودن را تبدیل به عادت کرده اند. (در این قسمت پرسشنامه ای که برای این افراد طرح کرد رو به همراه نتایج برای شما مینویسم) پرسش اول: 1. “عادات روزانه تاثیر زیادی بر روی موفقیت مالی در زندگی دارند.” ثروتمندانی که موافقت کردند : ۵۲% فقرایی که موافقت کردند : ۳% 2.“موفقیت شما در اینده تضمینی نیست” ثروتمندانی که موافقت کردند : ۲% فقرایی که موافقت کردند : ۸۷% 3. “روابط نقش اساسی در موفقیت مالی دارد” ثروتمندانی که موافقت کردند : ۸۸% فقرایی که موافقت کردند : ۱۷% 4. ” من عاشق ملاقات با افراد جدیدم” ثروتمندانی که موافقت کردند : ۶۸% فقرایی که موافقت کردند : ۱۱% 5.“پس انداز پول یکی از فاکتور های موفقیت مالی است” ثروتمندانی که موافقت کردند : ۸۸% فقرایی که موافقت کردند : ۵۲% 6. ” من به سرنوشت معتقدم” ثروتمندانی که موافقت کردند : ۱۰% فقرایی که موافقت کردند : ۹۰% 7. “خلاقیت نقش اساسی در موفقیت مالی دارد: ثروتمندانی که موافقت کردند : ۷۵% فقرایی که موافقت کردند : ۱۱% 8. “من کاری را که برای کسب درآمد خودم انجام میدهم را دوست دارم” ثروتمندانی که موافقت کردند : ۸۵% فقرایی که موافقت کردند : ۲% 9. “سلامتی نقش مهمی در موفقیت مالی دارد” ثروتمندانی که موافقت کردند : ۸۵% فقرایی که موافقت کردند : ۱۳% 10. “من برای کسب ثروت ریسک کردم” ثروتمندانی که موافقت کردند : ۶۳% فقرایی که موافقت کردند : ۶% @Harf_Akhaar
بیل گیتس پس از خوردن قهوه یک دلار به گارسون انعام داد گارسون گفت: دیروز پسر شما به من صد دلار انعام داد گیتس در پاسخش گفت اون فرزند یک‌ میلیاردره اما پدر من یک کشاورز! @Harf_Akhaar
شکسپیر گفت: من همیشه خوشحالم،میدانید چرا؟ برای اینکه از هیچکس برای چیزی انتظاری ندارم. انتظارات همیشه صدمه زننده هستند زندگی کوتاه است پس به زندگی ات عشق بورز خوشحال باش و لبخند بزن فقط برای خودت زندگی کن و قبل از اینکه صحبت کنی؛گوش کن قبل از اینکه بنویسی ؛فکر کن قبل از اینکه خرج کنی ؛درآمد داشته باش قبل از اینکه دعا کنی ؛ببخش قبل از اینکه صدمه بزنی؛احساس کن قبل از تنفر، عشق بورز زندگی این است: احساسش کن،زندگی کن و لذت ببر @Harf_Akhaar
من همیشه با حرف همه موافقم چون این تنها راهیه که می‌تونم ساکتشون کنم تا دیگه حرفشونو ادامه ندن. - آل پاچینو @Harf_Akhaar
بحثی را که نه خود قـانع می‌شوی و نه می‌تـوانی شخص مقابل را قانع کنی، با یک لبخند تمام کن...!! - برتراند راسل @Harf_Akhaar
📕 🔹شخصی همراه خانواده اش با کشتی مسافرت می نمود . در وسط دریا کشتی گرفتار توفان و امواج سهمگین شد و شکست و تمام سرنشینان آن غرق شدند مگر زن آن شخص که محکم به تخته پاره ای چسبیده و به ساحل رسید . در آنجا جوان راهزن و فاسقی که از هیچ گناهی فروگذار نمی کرد، زندگی می نمود . وقتی که چشمش به آن زن افتاد، خوشحال شد و به طرفش رفت و پرسید تو از جنّی یا انس؟ گفت : من انسانم . جوان فاسق به آن زن نزدیک شد و همین که خواست دست خیانت به سوی آن زن دراز کند ... دید آن زن مضطرب شده و می لرزد ، پرسید: چرا مضطربی؟ آن زن اشاره به آسمان کرد و گفت : از خدایم می ترسم ، پرسید : هرگز گرفتار این گونه گناه شده ای؟ گفت : نه، به عزّت خدا سوگند که هرگز این گناه را مرتکب نشده ام ، گفت: تو هرگز چنین کاری نکرده ای، چنین از خدا می ترسی و حال آن که به اختیار تو نیست و تو را به جبر به این کار وا می دارم ! پس من اولایم به ترسیدن و سزاوارم به خائف بودن، پس برخاست و از عمل خود پشیمان شد و به درگاه الهی توبه نمود . 🔸او آن زن را رها نموده و به سوی خانه خود روان شد . در بین راه به راهبی برخورد و با او همسفر گردید ؛ وقتی که مقداری راه رفتند، هوا بسیار گرم شد و نور خورشید آنها را اذیت نمود. راهب به آن جوان گفت: دعا کن که خدا ابری بفرستد تا بر ما سایه افکند، جوان گفت: من در پیشگاه خدا خجلم، زیرا علاوه بر آن که حسنه ای ندارم ، بلکه غرق گناهم . راهب گفت من دعا می کنم و تو هم آمین بگو ، چنین گردند، بعد از مدت کمی، ابری بر سر ایشان پیدا شد و سایه افکند . مقداری از راه با هم بودند تا بر سر دوراهی رسیدند و با هم وداع نمودند، جوان به راهی رفت و راهب به راه دیگر روان شد، ناگهان راهب متوجّه شد که، بر بالای سر جوان سایه افکنده است ، فوری خودش را به آن جوان رساند و گفت: تو از من بهتری، زیرا که دعای من با آمین شما مستجاب شد، بگو چه کرده ای که مستحق این کرامت شده ای ؟ جوان قضیه خود را نقل کرد، راهب گفت: چون از خوف خدا، ترک معصیت او کردی، خدا گناهان گذشته تو را آمرزیده است، سعی کن که بعد از این خوب باشی . خداونـدا پشیمانم پشیمـان  کجــا رو آورم از زخم عصـیان سیاهیهای دل زارم نموده بکن رحمی بر ای زار پریشان 📘برگرفته از : کتاب بازگشت از بیراهه @Harf_Akhaar
📚 روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمتکاران حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن طور که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند با این حال بهلول وقت خروج از حمام ده دیناری که به همراه داشت یک جا به استاد حمام داد کارگران حمامی چون این بذل و بخشش را بدیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی نمودند بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولی این دفعه تمام کارگران با احترام کامل او را شستشو نموده و بسیار مواظبت نمودند ولی با این همه سعی و کوشش کارگران بهلول به هنگام خروج فقط یک دینار به آنها داد... حمامی متغیر گردیده پرسیدند : سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟ بهلول گفت : مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شما ادب شده و رعایت مشتری های خود را بکنی @Harf_Akhaar