eitaa logo
حرف آخر • حکایت و پند •
77هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
0 فایل
تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷 -سخنان پر مفهوم بزرگان ایران و جهان -حکایت های جالب و آموزنده تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/1314784094C8c098d28af
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به اولین روز سال 1403و فصل بهـار خوش آمديد 🌸 اميـدوارم كه 💖 اولین روز سـال 🌸 براتون 💖سرشار از آرامش 🌸و ماه بهار 💖براتون 🌸پراز موفقيت در كار 💖و بارش رحمت الهى 🌸هميشه 💖در زندگيتون جارى باشه 🌸نوروزتان مبارک چهارشنبه تون بخیر و خوشی @Harf_Akhaar
یک عمر باید بگذرد تا بفهمیم بیشتر غصه هایی که خوردیم نه خوردنی بود نه پوشیدنی فقط دور ریختنی بود... و چقدر دیر می فهمیم که زندگـی همین روزهاییست که منتظـر گذشتنش هستیم... 🌺 @Harf_Akhaar
📚ملانصرالدین وارد روستایی شد و یکی از اهالی به او گفت ملا من تو را از طریق الاغت می‌شناسم و ملا جواب داد: اشکالی ندارد چون الاغ‌ها یکدیگر را خوب می ‌شناسند @Harf_Akhaar
📚 پادشاهی قصد کشتن اسیری کرد. اسیر در آن حالت ناامیدی شاه را دشنام داد. شاه به یکی از وزرای خود گفت: او چه می گوید؟ وزیر گفت: به جان شما دعا می کند. شاه اسیر را بخشید. وزیر دیگری که در محضر شاه بود و با آن وزیر اول مخالفت داشت گفت: ای پادشاه آن اسیر به شما دشنام داد. پادشاه گفت: تو راست می گویی اما دروغ آن وزیر که جان انسانی را نجات می دهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انسانی می شود. جز راست نباید گفت هر راست نشاید گفت @Harf_Akhaar
📚 آورده اند که زن ملانصرالدین به عقل خويش بسيار می نازید و همیشه نزد شوهرش از خود تعریف می کرد ، روزی گفت : مردم راست گفته اند که دارای عقل سالم و درستی هستم ملا در جواب گفت : درست گفته اند! چون تو هرگز آن را به کار نمی بری به همین دلیل سالم مانده است! @Harf_Akhaar
پیدا‌ کردن‌ نقطه ضعف دیگران ، هوش می خواهد اما استفاده نکردن از آن ، " شعور " @Harf_Akhaar
📚 شغالى استخوانى در گلويش گير كرده بود،به دنبال كسى مى گشت تا آن را درآورد تا به لك لك رسيد،از او درخواست كرد تا او را نجات دهد و درمقابل شغال مزدى به لك لك دهد. لك لك منقارش را داخل دهان شغال كرد و استخوان را درآورد و طلب پاداش كرد.شغال به او گفت همين كه سرت را سالم از دهانم بيرون آوردى برايت كافى است. " وقتى به فرد نالايقى خدمت مى كنى،تنها انتظارت اين باشد كه گزندى از او نبينى.... اين روزها بعضى ها اصل و اسب را باهم مى برند... @Harf_Akhaar
بزرگترین موفقیت زندگیم این بوده است که با چشم های خودم ببینم که چطور فراموشم میکنند ...! @Harf_Akhaar
دنیا قانون عجیبی دارد ! هفت میلیارد آدم و فقط با یکی از آن ها احساس تنهایی نمیکنی ؛ و خدا نکند که آن یک نفر تنهایت بگذارد ... آن وقت حتی با خودت هم غریبه میشوی !!! @Harf_Akhaar
📚 عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت سر تسلیم من و خشت در میکده‌ها مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت حافظا روز اجل گر به کف آری جامی یک سر از کوی خرابات برندت به بهشت @Harf_Akhaar
📚 روزي ملانصرالدین را ديدند که بيرون از خانه خود دنبال چيزي ميگردد. از او پرسيدند: ملا ، دنبال چه چيز ميگردي؟ ملا گفت:دنبال کليدم. پرسيدند: کليدت را کجا گم کردي؟ ملا گفت: درون خانه!!!! گفتند: پس چرا اينجا دنبال آن ميگردي؟ ملا پاسخ داد: چون داخل خانه تاريک، اما اينجا روشن است. ما هم در بيرون به جستجوي خود بر آمده ايم، اما تا زماني که به درون وجودمان بازنگرديم، نميتوانيم خود را بيابيم. پس به درون خود بنگريم، يعني همان جايي که تاريک است. @Harf_Akhaar
گدائی به جمعی رسید که طعام می خوردند، گفت: سلام بر شما ای بخیلان. گفتند: ما را بخیل چرا گفتی؟ گفت: با تکه ای نان سخنم را تکذیب کنید @Harf_Akhaar
مشکل ما ، از جایی شروع شد : که نگاه ما به هم ، نگاه آدم به آدم نبود نگاه آدم به فرصت بود ...! @Harf_Akhaar
زمان هیچ گاه دردی را دوا نکرده است ... این ماییم ڪه آرام آرام به دردها عادت می‌کنیم! - گابریل گارسیا مارکز @Harf_Akhaar
📚 ازعزرائیل پرسیدند: تابحال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟ عزرائیل جواب داد: یک بارخندیدم، یک بارگریه کردم ویک بارترسیدم. ."خنده ام" زمانی بودکه به من فرمان داده شد جان مردی رابگیرم،اورادرکنارکفاشی یافتم که به کفاش میگفت:کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم وجانش راگرفتم.. "گریه ام"زمانی بود که به من دستور داده شدجان زنی رابگیرم،او را دربیابانی گرم وبی درخت وآب یافتم که درحال زایمان بود..منتظرماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم..دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه درآن بیابان گرم سوخت وگریه کردم.. "ترسم"زمانی بودکه خداوندبه من امرکردجان فقیهی را بگیرم نوری ازاتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد وزمانی که جانش را می گرفتم ازدرخشش چهره اش وحشت زده شدم.. دراین هنگام خدا وندفرمود: میدانی آن عالم نورانی کیست؟.. او همان نوزادی ست که جان مادرش راگرفتی. من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که باوجودمن،موجودی درجهان بی سرپناه خواهد بود.. @Harf_Akhaar
📚 🔹سالها پیش دو دوست همسفر شده بودند از کوهها و دشتها گذشتند تا به جنگلی پر درخت رسیدند کمی که در جنگل پیش رفتند صدای خرناس یک خرس قهوه ایی بزرگ را شنیدند صدا آنقدر نزدیک بود که آن دو همسفر از ترس گیج شده بودند یکی از دوستان از درختی بالا رفت بدون توجه به دوستش و اینکه چه عاقبتی در انتظار اوست دوست دیگر که دید تنهاست خود را بر زمین انداخت چون شنیده بود خرس ها با مردگان کاری ندارند... 🔸خرس که نزدیک شد سرش را نزدیک صورت مسافر بخت برگشته روی زمین کرد و چون او را بی حرکت دید پس از کمی خیره شدن به او راهش را گرفت و رفت . دوست بالای درخت پایین آمد و به دوستش که نشسته بود گفت آن خرس به تو چه گفت ، چون دیدم در نزدیکی گوشت دهانش را تکان می دهد . دوست دیگر گفت : خرس به من گفت : با دوستی همسفر شو که پشتیبان و یاورت باشد نه آنکه تا ترسید رهایت کند 🔹به قول حکیم ارد بزرگ : «دوستی تنها برآیند نیاز ما نیست ، از خودگذشتگی نخستین پایه دوستی است» . @Harf_Akhaar
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ بہ نام او ڪه... رحماڹ و رحیم است بہ احساڹ عادت و خُلقِ ڪریم است آغاز میکنیم پنجشنبہ ۲ فروردین ماه را آخر هفتہ ای 🍂🍃 سرشار از شادی و آرامش را برای شما عزیزان آرزو می کنم @Harf_Akhaar
📚روزی بهلول نزد قاضی بغداد نشسته بود که قلم قاضی از دستش به زمین افتاد. بهلول به قاضی گفت: جناب قاضی کلنگت افتاد آنرا از زمین بردار. قاضی به مسخره گفت : واقعاً اینکه میگویند بهلول دیوانه است، صحیح است. آخر قلم است نه کلنگ! بهلول جواب داد: مردک، تو دیوانه هستی که هنوز نمیدانی.!! با احکامی که به این قلم مینویسی خانه های مردم را خراب می کنی. حال تو بگو این قلم است یا کلنگ؟!!! @Harf_Akhaar
بهترین راه برای رسیدن به یک زندگی پر از بدبختی این است که به سخنانی که مردم در مورد شما می‌گویند توجه کنید -پائولو کوئیلو @Harf_Akhaar
📚 عالمی را پرسیدند : خوب بودن را کدام روز بهتر است؟ عالم فرمود : یک روز قبل از مرگ دیگران حیران شدند و گفتند : ولی زمان مرگ را هیچکس نمیداند عالم فرمود : پس هر روز زندگی را روز آخر فکر کن و خوب باش شاید فردایی نباشد ... 📚امثال و حکم @Harf_Akhaar
📚 سرخپوست پیری برای کودکش از حقایق زندگی چنین گفت : در وجود هر انسان، همیشه مبارزه ایی وجود دارد مانند ، مبارزه ی دو گرگ! که یکی از گرگها سمبل بدیها مثل، حسد، غرور، شهوت، تکبر، وخود خواهی و دیگری سمبل مهربانی، عشق، امید، وحقیقت است. کودک پرسید : پدر کدام گرگ پیروز می شود؟ پدرلبخندی زد و گفت ، گرگی که تو به آن غذا می دهی .... @Harf_Akhaar
📚 نادانى مى خواست به الاغى سخن گفتن بياموزد، گفتار را به الاغ تلقين مى كرد و به خيال خود مى خواست سخن گفتن را به الاغ ياد بدهد. بهلول او را ديد و به او گفت : اى احمق ! بيهوده كوشش نكن و تا سرزنشگران تو را مورد سرزنش قرار نداده اند اين خيال باطل را از سرت بيرون كن، زيرا الاغ از تو سخن نمى آموزد، ولى تو مى توانى خاموشى را از الاغ بیاموزی @Harf_Akhaar
👈زندگی همواره به این معنا نیست که انسان مهره های برنده در اختیار داشته باشد ☑️ بلکه به این معناست که با مهره های بسیار بدش ، خوب بازی کند! جک لندن @Harf_Akhaar
📚 در يک شب زمستاني سرد ، ملانصرالدین در رختخواش خوابيده بود که يکباره صداي غوغا از کوچه بلند شد زن ملانصرالدین به او گفت که بيرون برود و ببيند که چه خبر است ملا گفت : به ما چه ، بگير بخواب. زنش گفت : يعني چه که به ما چه ؟ پس همسايگي به چه درد مي خورد . سرو صدا ادامه يافت و ملا که مي دانست بگو مگو کردن با زنش فايده اي ندارد . با بي ميلي لحاف را روي خودش انداخت و به کوچه رفت . گويا دزدي به خانه يکي از همسايه ها رفته بود ولي صاحبخانه متوجه شده بود و دزد موفق نشده بود که چيزي بردارد. دزد در کوچه قايم شده بود همين که ديد کم کم همسايه ها به خانه اشان برگشتند و کوچه خلوت شد ، چشمش به ملا و لحافش افتاد و پيش خود فکر کرد که از هيچي بهتر است . بطرف ملا دويد ، لحافش را کشيد و به سرعت دويد و در تاريکي گم شد. وقتي ملا به خانه برگشت . زنش از او پرسيد : چه خبر بود ؟ ملا جواب داد : هيچي ، دعوا سر لحاف من بود . و زنش متوجه شد که لحافي که ملا رويش انداخته بود ديگر نيست . اين ضرب المثل را هنگامي استفاده مي شود که فردي در دعوائي که به او مربوط نبوده ضرر ديده يا در يک دعواي ساختگي مالي را از دست داده است . @Harf_Akhaar
"رام" باش، ولی "شیرِ رام" باش! "موشِ رام" که باشی، هر وقت هر کس میل مبارکَش بکشد، له ات می کند!!! "شیرِ رام" که باشی، همه حواس‌شان هست... @Harf_Akhaar
اندیشیدن به پایانِ راه ، کاری بیهوده است ! وظیفه تو فقط اندیشیدن ، به نخستین گامی است که برمی‌داری ... ادامه‌اش خود به‌ خود می‌آید! الیف شافاک @Harf_Akhaar
📚 روزی فیل با سرعت از جنگل می گریخت! دلیلش را پرسیدند گفت: شیر دستور داده تا گردن همه زرافه ها را بزنند! گفتند: تو را چه به زرافه؟! تو که فیل هستی پس چرا نگرانی؟! گفت: بله من میدانم که فیل هستم؛ اما جناب شیر، الاغ را به پیگیری این دستور مأموریت داده!! وقتی مأموریت مهم را بر دوش افراد بیسواد و نادان میگذارند، نتیجه فاجعه بار خواهد بود! @Harf_Akhaar
📚 زوج جوان به محل جدیدی نقل مکان کردند. صبح روز بعد، هنگامی که داشتند صبحانه می خوردند از پشت "پنجره" زن همسایه را دیدند كه لباس هایی را شسته و روی بند پهن می کند. زن گفت: ببین! لباسها را خوب نشسته است... شاید نمی داند که چطور لباس بشوید یا اینکه پودر لباسشویی اش خوب نیست! شوهر ساکت ماند و چیزی نگفت. مدتی گذشت و هر بار که خانم همسایه لباس ها را پهن میکرد، این گفتگوی تكراری اتفاق می افتاد و زن از بی سلیقه بودن زن همسایه می گفت... یک ماه بعد، زن جوان از دیدن لباس های شسته شده همسایه که خیلی تمیز به نظر می رسید، شگفت زده شد و به شوهرش گفت: نگاه کن!!! بالاخره یاد گرفت چگونه لباس ها را بشوید. شوهر پاسخ داد: صبح زود بیدار شدم و پنجره های خانه مان را تمیز کردم! 👌 @Harf_Akhaar
غم‌ها ارزش جنگیدن ندارند، رهایشان کنید. غم‌ها آن‌قدر خسته‌اند که با کم‌ترین بی‌ توجهی از پای در می‌آیند پس شادی کنید و با امید زندگی کنید. @Harf_Akhaar
📒 (خودفروشی) پسر جوانی ،با وسوسه یکی از دوستانش به محلی رفتند که زنان فاحشه در آنجا خود فروشی می کردند. او روی یک صندلی در حیاط آنجا نشست . در آنجا پیرمرد ژولیده ای و فروتنی بود که حیاط و صندلی ها را نظافت می کرد. پیرمرد در حین کارکردن ، نگاه عمیقی به پسرک انداخت و سپس پیش او رفت و پرسید : پسرم ، چند سالت است گفت : بیست سالم است . پرسید : برای اولین بار است که اینجا می آیی گفت : بله پیرمرد آه پر دردی از ته دل کشید و گفت : می دانم برای چه کاری اینجا آمده ای ؛ به من هم مربوط نیست ، ولی پسرم ، آن تابلو را بخوان. پسرک به طرف تابلویی رفت که در یک قاب چوبی کهنه به دیوار آویخته شده بود . سپس با صدای لرزان شروع به خواندن شعر تابلو کرد: گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی صبر کن تا پیدا شود گوهر شناس قابلی آب پاشیده بر زمین شوره زار بی حاصل است صبر کن تا پیدا شود زمین باربری قطرات اشک بر گونه های چروکیده پیرمرد می غلتید ... اشک هایش را پاک کرد و بغضش را فرو برد و گفت : پسرم ، روزگاری من هم به سن تو بودم و به اینجا آمدم ، چون کسی را نداشتم که به من بگوید: « لذت های آنی ، غم های آتی در بر دارند کسی نبود که در گوشم بگوید : ترک شهوت ها و لذت ها سخاست هر که درشهوت فرو شد بر نخاست کسی را نداشتم تا به من بفهماند : به دنبال غرایز جنسی رفتن ، مانند لیسیدن عسل بر روی لبه شمشیر است ؛ عسل شیرین است ، اما زبان به دو نیم خواهد شد . کسی به من نگفت : اگر لذتِ ترک لذت بدانی دگر لذت نفس را لذت ندانی و هیچ کس اینها را به من نگفت و حالا که : جوانی صرف نادانی شد و پیریُ پشیمانی دریغا ،روز پیری آدمی هوشیار می گردد پیرمرد این را گفت و دست بر پیشانی گذاشت و شروع به گریستن کرد. چیزی در درون پسر فرو ریخت ... حال عجیبی داشت ، شتابان از آنجا بیرون آمد در حالی که شعر پیرمرد را زیر لب زمزمه می کرد: « گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی ...» و دیگر هرگز به آن مکان نرفت. @Harf_Akhaar